آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 35

+ ۱۳۹۳/۹/۳۰ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

به بیکه برای این روش و سبک و سیاق نظامی اش در آن زمان نشان هم داده بودند . بیکه آن نشان را تابستان و زمستان با غرور از یقه اش آویزان می کرد و این طرف و آن طرف می رفت . انگار بیکه بعد از دریافت آن نشان خبیث تر شده بود. چانه اش بعد از آن انگار تراش خورده تر و تیز تر شده بود . به  خاطر می آورد آن سال ها وقتی بیکه در سالن ظاهر می شد همه ی بچه ها داخل کلاس ها شده و یا گوشه ای پنهان می شدند. مدرسه ناگهان خالی می شد و انگار خاک مرده در آن می پاشیدند .  فکر کرد چرا بیکه ای که دیده بود اینقدر خبیث بود ؟ ... از بچه ها و بخصوص او سر چه موضوع و چه دلیلی  می خواست انتقام بگیرد؟ ... به نظرش رسید آن وقت ها می گفتند تنها پسرش را برای موضوعی لو داده بود . به ارتش مردمی زنگ زده بود و خواسته بود او را شبانه ببرند . فردای آن روز و سال های پس از آن هم این موضوع برای افراد فامیل به صورت حل نشده باقی ماند . گفته می شد بعد ها پسرش از زندان فرار کرده بود . کجا رفته بود و چطور فرار کرده بود معلوم نبود .   در دل تاریکی دو دکمه ی سبز درخشید و پس از آن صدای جیغ شدید گربه ای شنیده شد . فکر کرد دوباره پاییز از راه رسیده و باید یک ماهی از صدای کلافه کننده ی گربه ها سرسام بگیرد . و باز فکر کرد بهتر است برود از جایی گربه ی نری پیدا کند و بیاورد تا همه ی این ها بتوانند جفت گیری کنند .   سپیده می دمید . از دور صدای موذن به گوش می رسید . مادرش به صدای اذان بیدار شد و در رختخواب به بدنش کش و قوس داد و خمیازه ی بلندی کشید و گفت : « یا الله ! ... » و بعد درون رختخواب نشست و زیر لب به آهستگی گفت : « الحمدالله ... » و کفش هایش را پوشید و بلند شد و لخ لخ کنان به سمت آشپزخانه رفت .   فکر کرد مادرش چطور صدای اذان را می شنود ؟ در زمان های دیگر باید یک حرف را ده بار بلند بلند تکرار می کردی تا بشنود . به نظر می آمد مادرش به بیدار شدن زمان اذان عادت کرده است .    گربه در گوشه ای در حالیکه جایی را پنجول می کشید شروع به جیغ کشیدن کرد . بالش را روی گوشش فشار داد و به پهلوی دیگر چرخید . صدای گربه از بالش هم عبور می کرد .   *** ادامه دارد ...   * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

حصار رویین

+ ۱۳۹۳/۹/۲۸ | ۱۵:۵۵ | رحیم فلاحتی
« چنان شنودم که وقتی دو صوفی با هم می رفتند . یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت . مجرد دلیر همی رفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف می خفتی و می غلطیدی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن، ولیکن به نفس موافق او بودی، تا به سر چاهی رسیدند ، جایی مخوف بود و سر چند راه بود . صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن . همی گفت : چه کنم ؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمی گیرد ، یعنی که نمی یارم خفت و نمی یارم رفت . صوفی مجرد گفت : پنج دینار به من ده . بدو داد . وی به تک چاه انداخت . گفت : برستی . ایمن بخسب و بنشین . که مفلس در حصار رویین است .»   + برگرفته از کتاب : قابوسنامه

فاطیما ـ 34

+ ۱۳۹۳/۹/۲۴ | ۱۹:۵۴ | رحیم فلاحتی

بیکه در پایان هر خواب به این قالب در می آمد ... قیافه ای حق به جانب ... و یک آن انگار دستمال جیبی ش از سرخی گونه های او رنگ گرفته و سرخ می شد . بیکه در آن قالب و آن صورت به سمت او می چرخید و با صدای تاثیرگذارِ هنرپیشه ای درام می گفت : « بفرما! همه انتظار تو را می کشن .» و به سمت نرده های "قلعه دختر" یورش می برد و از آن بالا خودش را پرت می کرد ... مدت زمانی طولانی در آسمان پرواز می کرد و آرام آرام در افق دریا از نظرها ناپدید می شد . مادرش هر بار بعد از  چنین خواب هایی می گفت : « در خواب دیدن دریا روشنایی و گشایشِ ... » . در حالیکه در رختخواب پهلو به پهلو می شد فکر کرد عجیب است که همین خواب را بیش از بیست بار دیده است . بله همیطور بود . و انگار باید سال های سال آن خواب را می دید . چه سال های زیادی از آن دوران گذشته بود ؟ ... فکر کرد بیکه با آن مدرسه ی زندان گونه اش از خاطرات و خواب هایش بیرون رفتنی نیست که نیست .  سپس در حالیکه هنوز قلبش فشرده می شد متوجه شد چرا اینقدر تند تند این خواب  را می بیند . بیکه یک بار وسط درس وارد کلاس شده و با قیافه ی ترسناک همیشگی اش او را از مابین بچه ها جدا کرده بود. به کنار تخته سیاه برده و با دستمالش شروع به پاک کردن رُژ ازگونه های او کرده بود .این تصویر در ضمیر کودکانه و پاک او برای همیشه حک شده بود ... در آن لحظه گونه هایش چه سوزشی داشت خدایا ؟! ... همان روز گونه هایش بدون آن هم از سوز و سرمای صبح هنگام که به مدرسه می آمد یخ کرده بود و حین گرم شدن گز گز می کرد . و دستمال بیکه که از آهار نشاسته زبر و خشن شده بود باعث شد اشک از چشمانش جاری شود ... به یاد می آورد بیکه که نتوانسته بود از گونه های او چیزی پیدا کند بدون آن که خودش را ببازد رو به بچه ها گفته بود : « رنگ گردنش رو نگاه کنین ، حالا رنگ گونه هاشو ببینین! ... » و هیچ کس هم متوجه نشده بود بیکه چه می گوید . به یاد می آورد با اینکه آن روز در تمام طول کلاس درس گریه کرده بود و بعد در این باره در خانه حرفی نزده بود اما همان شب آن خواب ترسناک را دیده بود ...   ادامه دارد ...             * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

نوستالژی برف

+ ۱۳۹۳/۹/۲۲ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی
انگشتانم یخ کرده بود و تنم وقتی بوق های کش دار و بلند به سرانجامِارتعاش حنجره ی تو ختم نشدندو من ماندم و برفو برفبرف ...

بی وقتی !

+ ۱۳۹۳/۹/۲۱ | ۲۱:۳۳ | رحیم فلاحتی
می روم دوش بگیرم . ساعت دیواری حال مدتی قبل با صدای دینگ دانگ اش نیمه شب را اعلام کرده است . مادر که حوله را در دستم می بیند . می گوید : « پسر الان چه وقت حمام کردنه ؟ بی وقتی می کنی ها ... »   خنده ای با کنج لب تحویل اش می دهم و عزمم راسخ تر می شود که تن به فضای بخار آلود حمام بسپارم .   بیرون که می آیم مادر پای جعبه ی جادو مات اش برده است . از ابتدای هفته منتظر قسمت پایانی سریال مورد علاقه اش بوده و لحظه شماری می کرده .   به سمت اش که می روم صدای قدم هایم توجه اش را جلب می کند . می گوید : « مادر ! سم هاتو خوب خشک کردی ؟ سرامیک ها رو تازه پاک کردم ! ...  »

مو مَکِش از لقمه برون !

+ ۱۳۹۳/۹/۲۱ | ۲۰:۲۸ | رحیم فلاحتی
« شنودم که وقتی صاحب عباد نان می خورد، با ندیمان و کسان خویش، مردی لقمه ای از کاسه برداشت، مویی در آن لقمه ی او بود، صاحب بدید، گفت: آن موی از لقمه بیرون کن . مرد لقمه از دست بنهاد و برخاست و برفت . صاحب فرمود که : باز آریدش . صاحب پرسید که : یا فلان، نان ناخورده از خوان چرا برخاستی ؟ مرد گفت : مرا نان آنکس نشاید خورد که موی در لقمه ی من بربیند . صاحب سخت خجل شد از آن سخن . » + برگرفته از قابوسنامه ، باب دهم : اندر خویشتن داری و ترتیب خوردن و آیین آن

آدلف ـ پیشگام رمان روانشناختی نو

+ ۱۳۹۳/۹/۱۷ | ۱۸:۰۴ | رحیم فلاحتی
« به محض اینکه رازی میان دو عاشق به وجود آید، به محض اینکه یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان می رود و سعادت ویران می شود . خشم، بی انصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهان کاری عنصری بیگانه وارد عشق می کند که ماهیت آن را تغییر می دهد و پلاسیده اش می کند . .... دوست داشتن زمانی که دیگر دوستتان ندارند بدبختی بزرگی است ؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی کنید با عشقی شور انگیز دوستتان داشته باشند . »   + برگرفته از رمان "آدلف"، بنژامن کنستان، مینو مشیری ، ثالث،چاپ سوم 1391

قانون وراثت

+ ۱۳۹۳/۹/۱۴ | ۱۹:۴۲ | رحیم فلاحتی
وقتی موسی از دربار فرعون می گریزد و به شعیب پناه می برد و به چوپانی گوسفندان او می پردازد، روزی در باغ شعیب، به چوبدستی ای برمی خورد که در زمین فرو رفته است، در آن خیره می شود و می بیند رمزهایی بر آن نوشته شده است ( اشاراتی به سرنوشت قوم بنی اسرائیل) ، از شعیب درباره ی آن سوال می کند، شعیب شرح می دهد که « من روحانی بزرگ مصر بودم ، در عصر یوسف . وقتی یوسف مُرد و اثاثه ی خانه ی او را تقسیم می کردند من که پیر شده بودم و گوشه گیر درخواست کردم که عصای او را به یادگار به من بدهید ، آن را که ارجی نداشت به من دادند و من آن را در دست داشتم تا به اینجا آمدم و روزی که آبیاری می کردم ، سر آن را در زمین فرو کردم که بایستد ، ناگهان شاخ و برگ برفشاند و از آن پس هرچه کردم نتوانستم آن را از زمین برکشم » موسی که داستان را شنید و راز آن را دریافت ، آن را همچون مویی از خمیری بیرون کشید و چوبدستی چوپانی خود کرد . این همان عصای اژدهای معجزه گر موسی است و مظهر رسالتش که از یوسف به وراثت می گیرد .   + برگرفته از کتاب " حسین وارث آدم " دکتر شریعتی

فاطیما ـ 33

+ ۱۳۹۳/۹/۱۴ | ۱۶:۴۲ | رحیم فلاحتی

و دوباره به یاد آورد این فضای نیمه تاریک و منظره های نفس گیر را حتی سال ها پس از به پایان رساندن دبیرستان در خواب هایش می دیده است . می شد گفت در همه ی خواب ها بیکه در حالیکه تیغ تیزی در دست داشت در کوچه های تنگ و نیمه تاریک محله او را تعقیب می کرد . او در حالیکه قبلش به شدت می تپید و تمام تنش را عرق سرد پوشانده بود می دوید و خودش را به حیاط مدرسه می رساند ... دوان دوان دستکش هایش را بیرون می آورد و به ناخن هایش خیره می شد تا ببیند آیا لاک دارند یا نه ... سپس قاطی جریان دانش آموزان می شد و خودش را بدرون کلاس می انداخت ... از جلوی در و از زیر چشم ها و چانه ی بیکه  می گذشت ... بیکه انگار او را نمی دید و یا شاید می دید و خودش را به ندیدن می زد ؟ سپس مدت زیادی نمی گذشت که از پشت سر دست های آهنین بیکه به طول راهرو دراز می شد و مثل قلاب و گیره  انتهای دامنش را می گرفت . او را از میان بچه ها جدا کرده و در طول راهرو کشان کشان با خود بیرون می برد ... می آورد و جلوی همان در بزرگ زیر چانه ی بیکه نگه می داشت ..مدتی پنهانی و با اشتیاق فراوان از بالا به صورت کوچک و هیکل لاغر و نحیف او نگاه می کرد و انگار به این فکر می کرد با او چه کار کند . بعد دستمال جیبی سفیدی از جیبش بیرون می کشید و در حالیکه انگار می خواست پوست از صورتش بکند آن را پاک می کرد . لحظه ای بعد دستمال را همچون پرچمی افراشته بالا گرفته و در حالیکه به سمت کلاس نمایش می داد ، رنگ صورتش از غرور و هیجان سفید می شد و با صدایی که از چهار طرف منعکس می شد می گفت : ـ می تونید تشریف بیاورید و ببینید !  سپس نگاه کرد و دید که از مدتی قبل مقابل مدرسه نبوده بلکه در وسط شهر و بر بلندی "قلعه دختر " ایستاده است . زیر پایش پر از آدم بود . مادرش هم در میان جمعیت ایستاده بود و با چشمانی که از گریه سرخ شده بود او را نگاه می کرد ... برادرهایش ،همه ی قوم و خویش ها ، همسایه های محل، همه آنجا جمع بودند ...  نفس هایشان را حبس کرده بودند و به بیکه ، به دستمال جیبی اش که همچون پرچم برافراشته بود و سپس با چشمانی که از وحشت و تعجب و نفرت درشت شده بود به او نگاه می کردند ... ادامه دارد ...

قطار به موقع رسید

+ ۱۳۹۳/۹/۱۴ | ۱۰:۲۲ | رحیم فلاحتی
« هزار و نهصد و چهل و سه . قرن وحشتناکی است؛چه لباس های نکبتی تن مردها کرده اند ؛ این ها از جنگ تجلیل می کنند ولی در جنگ لباس های چرکمرد می پوشند ؛ ما از جنگ تجلیل نمی کردیم ، آن روزها جنگ شغل شرافتمندانه ای بود ، و گاهی با مزد بالائی که برای آن پیشنهاد می شد ، آدم گول می خورد ؛ و ما در حین انجام دادن این شغل لباس های رنگ به رنگ می پوشیدیم ، همانطور که یک طبیب لباس های رنگ به رنگ می پوشید و شهردار ... قرن نفرت انگیزی است؛ هزار و نهصد و چهل و سه ... »   + قطار به موقع رسید ، هاینریش بُل ، کیکاووس جهانداری، نشرچشمه ،چاپ ششم ،1390
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو