آبلوموف

و نوکرش زاخار

کرونایِ کرولا سوار

+ ۱۳۹۸/۱۱/۳۰ | ۲۳:۲۸ | رحیم فلاحتی

دوستان عزیز ! سلام 

  هم اکنون از رسانه ها مطلع شدم که جناب ملک الموت کرونا ویروس ، از شهر قم ظهور خود را اعلام کرده اند. تا این لحظه هیچ تصویری از نامبرده دریافت نشده و مشخص نیست که آیا او با جماعت کفار سر جنگ دارد و یا مسلمین ؟ به افراد نظامی و شبه نظامی حمله خواهد و یا فرقی برایش ندارد و زن و بچه ها هم در معرض خطرقرار دارند؟ من نگران سگ و گربه های محل هستم ، چه سرنوشتی در انتظار آنهاست ؟ و گنجشک هایی که هر صبح پشت پنجره مان منتظر خُرده نان هستتند.چه کار می توانم برای آن ها بکنم ؟

  اصلن برای من جای سوال است که آیا این ویروس به سران کشور هم حمله ور می شود ؟ کاندیدهای مجلس و نماینده ها چطور ؟ و بقیه ... رای دهندگان ؟ آیا از کسی دستور گرفته است ؟آمریکا ؟اسراییل ؟ و ... 

  راستی کرونا ویروس با چه وسیله ای می آید ؟ اسکورت و بادیگارد و چماق دار هم دارد ؟ دوست دارم اتومبیلش یک تویوتا کرولای بیست بیست باشد . بله این آخر عمری دل مان به همین چیزها خوش است . 

 یک سوال دیگر : اگر عالیجناب عزم تهران بکند آیا از اتوبان تهران - قم تشریف می آورند ؟ نمی دانم این سوال ها را این وقت شب از چه کسی بپرسم ؟

  دوستان عزیز اگر مدت زیادی خبری از من نشد و مطلبی منتشر نکردم حلالم کنید و بدانید که هوس کرولا سواری با کرونا کار دستم داده است . 

رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات !

سریشم بازهای خوب

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۱۲:۱۷ | رحیم فلاحتی

 

  این روزها در کوچه و خیابان،  بدترین چیز دیدن پوسترها و بنرهای یک عده است که برای کاندیداتوری هزار و یک رقم ادا و اصول در آورده اند تا ژستی مناسب جلوی دوربین داشته باشند . اما دریغ ! آدم هایی با عناوین دکتر و مهندس و غیره که به قول  یک بنده ی خدا حتی از اداره ی یک نانوایی عاجزند و اکنون با وعده های تبلیغاتی پوچ، مثل این چند دهه ی گذشته که از زمین و آسمان برما باریده  به هرچه کلمه و واژه و اصطلاح و جمله ی قصار گند زده اند تا بگویند فرد صالحی برای حوزه ی انتخاباتی خود هستند .

  روزهای پر تب و تابی برای آتلیه های عکاسی و فیلمبرداری ، آرایشگاه های زنانه و مردانه ، چاپخانه ها و دیگر اصنافی است که از تنور داغِ داغ انتخابات استفاده می برند. و امیدوارم روزهای پر برکتی داشته باشند. هرچند همیشه در احراز هویت تامین منابع مالی هزینه های تبلیغاتی این آقایان شک و تردید های بسیار بوده است .

 و اما ماحصلش برای ما پیاده روهای پر از پوسترهای ریز و درشت . شوهای زشت و مضحک تبلیغاتی در و دیوارهایی که از رد چسب و سریشم آلوده می شوند و سال ها باقی می مانند. و این است ماحصل کاندیدایی که کارش را با آزار و اذیت شهروندان آغاز می کند و در صورت نمایندگی سال ها با اهمال های ریز و درشت و نظرات غیر کارشناسی به آزار و آسیب اش به مردم حوزه انتخاباتی خود و حتی کشور ادامه می دهد.

  کاش این مجلس درب اش تخته می شد تا حداقل پاکبان ها  در این سرمای سیاه زمستان دیگر رُفت و روب دیوارهای شهر را پس از اتمام زمان تبلیغات نداشتند.

  به یاد پاکبان شهر رشت افتادم که دوره ی گذشته در انتخابات شورای شهر رشت رای آورد . گفته بود با همان لباس فرم پاکبانی در جلسات شورای شهر حضور خواهد داشت اما این چنین نشد ... نمی دانم چه چیزهای دیگری در او عوض شد و تغییر کرد ؟ بماند آدم ها همه عوض می شوند، امیدوارم عوضی نشوند!!   ... امان از بازی روزگار !

+ گند شهر را خواهد بُرد !!!

سکوت را با چه می شکنی ؟

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۴ | ۲۲:۲۲ | رحیم فلاحتی

 

 سکوت می شکند .

صدای دسته کلیدی را می شنوم . و بعد صدای باز شدن درب یکی از آپارتمان ها. و بلافاصله صدای زنی که انگار با کسی پشت خط تلفن حرف می زند. بغض می ترکاند و از میان کلماتی که با گریه عجین شده اند مدام تکرار می کند : « همش فحش می ده ! زندگیم شده فحش فحش فحش ... دیگه خسته شدم ... چیکار کنم؟... » و همینطور که زن در اعماق خانه فرو می رود صدایش گنگ و نامفهوم تر می شود. اما هنوز صدای گریه ی گنگی آزارم می دهد.

 

می دانم باورتان می شود . گلاب به ...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۳ | ۲۲:۳۲ | رحیم فلاحتی

 

  چهل ساله بود و طی قریب به دو دهه زندگی متاهلی دو زن با اونساخته بودند. سومی هم در ابتدای راه بود وهنوز او را خوب نمی شناخت. دو نفر اول هیچ علاقه ای به خوراک لوبیا نداشتند و بیشترین مجادله ی آنها پای سفره بر سر این موضع اتفاق می افتاد که بالاخره کار را به جای باریک کشانده بود. شاید باورتان نشود ولی همین موضوع کوچک جرقه ای شده بود برای جنگی ناخواسته . این سومی هم در طول شش ماه اول ازدواج شان یک بار بیشتر برایش خوراک بار نگذاشته بود . با اینکه بسیار لذیذ شده بود و مرد برایش آرزوی بهشت کرده بود و حوریان خوش قد و قامت در کنار درخت طوبی، اما زن دیگر کارش تکرار نشده بود.

  شاید زن از عواقب کار نگران بود . در یک آپارتمان کوچک که دو نفر صدای دم و بازدم همدیگر را به راحتی می شنوند هرغذایی علاوه بر مقدار کالری، باید بر میزان دسیبل صدایی که پس از مصرف تولید و یا ایجاد می کرد ، توجه می شد. و این کشف را امروز در غیاب زن به دست آورده بود. آن هم وقتی یک قوطی خوراک لوبیا با برندی معروف را به تنهایی در خانه با علاقه فراوان لمبانده بود. و اکنون هر ده دقیقه یکبار با دلپیچه ی فراوان به سمت توالت می دوید و اندکی بعد برای ادامه کارش پشت میز برمی گشت.

* از سلسله مباحث " خودزنی "

لطفن مادیان ات را در طویله ات بگذار !

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۹ | ۰۹:۵۵ | رحیم فلاحتی

  هر روز صبح همزمان با من تعداد زیادی از شهرک نشین ها از خانه بیرون می زنند تا به محل کارشان بروند. اما من سحرخیزتر از همه آن ها هستم. چون وقتی از خانه تا ایستگاه قدم می زنم هنوز کسی از خانه اش بیرون نیامده است . ومن تنهای تنهام . از کنار نرده ها ، پیچ های امین ادوله ، درخت های به خواب رفته و اتومبیل ها می گذرم . همه ی آن ها را دوست دارم به جز این اتومبیل های مزاحم که کیپ تا کیپ هم پارک شده اند و گاهی حتی پیاده رو را هم سد کرده اند و من باید به زحمت از کنارشان بگذرم.

  از یک جعبه بزرگ چوبی که پر از پیچ و میخ های ریز و درشت است تعدادی را جدا می کنم درون جیب لباس کارم می ریزم تا ظهر همراهم به خانه ببرم . حمید مرا می بیند و می خندد : « خیر باشه ! میخ طویله لازمت شده ؟! » می گویم : « آره داداش ! مادیان های همسایه ها تو محل ول اند می خوام بدم جلو درشون ببندن شون »

  کمی زودتر از روزهای قبل از خانه راه می افتم . کارم را با نهایت دقت انجام می دهم . سه مورد بیشتر نبودند که سد راهم بودند. با خیالی راحت در ایستگاه می ایستم . هاشم راننده ی سرویس مان ترمز می زند که سوارم کند اما به او اشاره می کنم که برود، چند لحظه با تعجب نگاهم می کند و بعد راه می افتد.

  باید کمی منتظر بمانم تا لذت کاری را کرده ام بچشم . پنج دقیقه چشم به راه می مانم . سمند سفیدی به تقاطع می رسد . می شناسمش . نگاهی به چرخ جلوی آن می اندازم . هنوز از مقابلم عبور نکرده که داد می زنم : « داداش ! چرخت پنچره ! »  کمی جلوتر در تاریک روشنای چراغی که از تیربرق آویزان است می ایستد و صندوق عقب اش را باز می کند. کلمات جویده جویده ای که می گوید برایم مفهموم نیست. کمی دیگر منتظر می مانم.  هنوز پراید قرمز رنگ و شکار دومم به تقاطع نرسیده است که برای تاکسی زرد رنگی که چراغ می زند دست بلند می کنم و از شر سرمایی که به جانم نشسته خودم را رها می کنم .

 دوباره به یاد حرف هایم با حمید می افتم و آن جعبه ی پیچ و مهره ها و میخ های مستعمل مقابلم تصویر می شود. بازی قشنگی است . نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت . شاید تا زمانی که آن جعبه خالی شود ؟!

گوپی های شاد

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۷ | ۱۹:۳۶ | رحیم فلاحتی

 

  از من می خواد که یک آهنگ شاد بذارم . می گه: « انگار عزا داریم !! »

  در گوشی جستجو می کنم و اولین ترانه ای که به چشمم می خوره از " شهرام شب پره " ست . پِلی می کنم . خودش تو آشپزخونه مشغوله . چند تا ماهی "گوپی " گرفته و داره جای اونا رو آماده می کنه . ریتم شیش و هشتش آهنگ حال و هوا رو عوض می کنه و سر و شونه ام شروع به جنبیدن می کنه .

 می گه : « دلم برای این گوپی نر می سوزه »

 می گم : « برای چی ؟ »

 می گه : « باله ی دُمش اینقدر بزرگه حس می کنم دارِ به زحمت شنا می کنه »

خنده ام می گیره و خودم رو با اون ماهی مقایسه می کنم .

از پشت تنگ شیشه ای بزرگ صورتش رو می بینم . با دقت دونه های ریز غذا رو روی آب رها می کنه چند لحظه ای روی آب می مونن و بعد با چشم غرق شدن اونا رو دنبال می کنه . ماهی ها بلافاصله تعدادی از اونا رو بین راه شکار می کنن و دوباره روی صورت ارغوان که از پشت تنگ پیداست رقص کنان باله می زنن و در سیاهی چشماش گم می شن ...

یک اسکناس کم بود.

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۵ | ۱۹:۳۷ | رحیم فلاحتی

  دهانم مزه بدی گرفته است. ته گلویم تلخ شده و گاه طعم شوری در کامم پاشیده می شود. مزه ای نزدیک به دهانی که خون آلود است . مردی که مقابلم نشسته لب می زند اما من چیزی نمی شنوم. از او یک لیوان آب می خواهم . بعد از لحظه ای آب را مقابلم می گذارد و می خواهد که حرف بزنم.

  "ضربه ی اول رو اون زد. عصبانی و گیج بودم . نمی خواستم دست روش بلند کنم . زنم همراهم بود. بعد چند ضربه ی دیگه حواله ام کرد . مغزم انگار جوش آورده بود. دست بردم سمت کیف دوشی ام . "

« بذارید از اینجا بگم :

  پیاده که شدم، کرایه ی دو نفر را گرفتم طرفش و تشکر کردم . اسکناس ها را بین انگشت شست و سبابه حرکت داد و گفت : « کرایه تون هشت تومن می شه ! » جواب دادم : « نفری سه تومنه . حالا اگه سر گردنه ست، سه و پونصد. » و هزار تومان دیگر به او دادم و در را با شدت بستم . صدایش را می شنیدم که می گفت : « ... انگار داره به گدا پول می ده ... » اتومبیلش را دور زدم تا با همراهم از عرض خیابان بگذریم . شیشه را داد پایین و گفت : «  آدم ناحسابی در رو چرا می شکنی ؟! »  

گفتم : « به حقت راضی باش تا درت رو آهسته ببندم .»

پیاده شد و آمد طرفم . سینه ام را دادم جلو و مقابلش ایستادم .مشت اول را حواله ام کرد. چندتای بعدی را هم زد . دست در کیف دوشی ام کردم و انگشتانم وقتی سردی آلت فلزی را احساس کرد بیرونش کشیدم و بازش کردم. همانطور که با دست چپ یقه اش را گرفته بودم با دست راست چند ضربه به پهلوهایش زدم . چرخید و افتاد . »

 

 « یعنی می خوای بگی برای هزار تومن ؟ برای هزار تومن آدم کشتی ؟! ... »

ما را هم از این نمد کلاهی است

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۳ | ۱۱:۵۱ | رحیم فلاحتی

  شرکتی که در آن مشغول به کار هستم یک شرکت بزرگ صنعتی است که با آغاز تلاطم های بی سابقه ی بازارارز و تحریم ها باسن مبارکش را پایین گذاشته، مثل خیلی از صنایع که با آن ها در ارتباط هستیم . برای همین تمام قراردادهای تولید یا معلق شده اند و یا دود شدند و رفته اند هوا. و به این ترتیب قُلی مانده و حوضش . ابتدا اضافه کارها قطع شد و پس از آن نهار را حذف کردند و در ادامه ساعات کاری را کم کردند که وجود کارگرهای بیکار که در گوشه و کنار کارخانه مشغول خواب و چرت زدن هستند خدای ناکرده موجب بروز حادثه نشود.

  خلاصه یک مثل قدیمی می گوید : « عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد » . می پرسید چرا ؟! برای اینکه با این همه وقت اضافه، تلافی روزها و ماه های گذشته را در آورده ام . دیروز عصر غم نان را کنار گذاشتم و یک نفس تا نیمه شب کتاب خواندم . فیلم نامه ی خوشه های خشم  که از رمان جان اشتاین بک اقتباس شده است. رمان را سال ها قبل خوانده بودم .اما فیلم نامه شکل و شمایل مختصر، و گاهی با تغییرات نانالی جانسون نویسنده ی فیلم نامه همراه شده بود. با همه این احوال دیالوگ مادر و تام در انتهای کتاب برای جالب و به یاد ماندنی بود: 

continue

فقط همین!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۱ | ۰۰:۰۶ | رحیم فلاحتی

    از سر شب می نویسم و پاک می کنم ...  پاک می کنم ...

.Photo by me

سلاخ

+ ۱۳۹۸/۱۱/۸ | ۰۹:۱۴ | رحیم فلاحتی

 

  جسد را با خود به انبار بردند. برادر کوچک که خشم خود را فرو می خورد ابتدا خواست روی میزکار وسط انباری جسد را دراز کند، اما کار جدا کردن گوشت ها از استخوان برایش سخت می شد . می خواست همه گوشت تن جسد را سگ خور کند . طناب قطوری از جعبه ای چوبی بیرون آورد و به دست های جسد بست و آن را از تیرک چوبی سقف بالا کشید. گوشت چندانی به بدن جسد نبود. باید هرچه زودتر اندام بی استفاده را جدا می کرد و درون سطل بزرگی که کنار دستش بود می ریخت . لگن بزرگی را که زیر لاشه گذاشته بود با پا تنظیم کرد تا خون ها در آن سرازیر شود. دو برادر دیگر به سراغ خواهر رفتند.

  در کمال آرامش کمی از فاصله ی دو متری به جسد نگاه کرد. به سمت میزکار رفت . یکی از چند چاقوی روی میز را برداشت. ابتدا با دقت گوش ها را برید. بعد دماغ را جدا کرد و درون سطل انداخت. هیچ احساسی در چهره اش پیدا نبود. انگار در محیط کارش در کشتارگاه بیرون از شهر مشغول سلاخی حیوانی آویخته به قناره بود. بعد از بریدن و گوش ها و دماغ به سراغ آلت مرد رفت . چهره اش آمیخته از نفرت شد. و آن  را در چند نوبت از بدن جدا کرد.

 

  آسمان رنگ خون گرفته بود.

 

 برادرها انگار خواسته بودند در هیبت برادران یوسف درآیند و به اتفاق شریک جرم شوند و خواهری را از پای درآورند. خودشان محکمه تشکیل داده و قضاوت کرده بودند. یکطرفه و با قساوت . به حکم خیانت، رای به مرگ خواهر داده بودند.

 

آسمان هنوز رنگ خون داشت .

 

سگ گله با صدای پارس هایش سکوت دشت را می شکست و بیقراری می کرد. چوپان از کنار آتشی که برپا کرده بود قد راست کرد. به نقطه ای که سگش ایستاده بود نگاه کرد . انعکاس نور خورشید روی برف ها چشمانش را خیره می کرد . آرام به سمت سگ راه افتاد . چیز مشکوکی نمی دید . اما حیوان انگار بالای سر چیزی که بی حرکت بود ایستاده بود.

ای کاش آسمان خون می بارید .

 

  دو مچ دست دختر به شکلی کارد خورده بود که استخوان هایش پیدا بود . صورت بی رنگش انگار برای زندگی دیگر تقلایی نمی کرد. چوپان در نگاه اول از شکل حادثه پی به موضوعِ ناموسی در این واقعه برده بود و برای نجات دختر مردد بود . می اندیشید در صورت نجات دختر چه بلایی می تواند سر او و حتی دختر بیاید ؟!

 

تمام دشت از خون سرخ شده بود و حیوانی نمی چرید . نه گله ای مانده بود . نه چوپان و نه دختری زخم خورده ...

* برای دختر کُردی که طعمه ی تعصب و خشونت غیر انسانی شد . و دیدن تصویر دو دستانش هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد . 

* این متن آمیخته به تخیل است . 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو