آبلوموف

و نوکرش زاخار

ضد ونقیض های این روزگار

+ ۱۳۹۵/۴/۲۳ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

 

   " شنیر " شخصیت اصلی داستان در قسمتی از کتاب " عقاید یک دلقک " می گوید :

  « یک بار در یکی از میهمانی های مادرم، با یک نفر از اعضای حزب آشنا شدم که در یکی از جلسات کمیته ی مخصوصِ مبارزه با فحشا کنار من نشسته بود و زیر گوشم از کمبود فاحشه در بُن گله کرد. »

  و چه فراوانند در این روزگار اینگونه مردمان !

+ عقاید یک دلقک،هاینریش بُل،محمد اسماعیل زاده،نشر چشمه،1382،ص 89

عذرخواهی

+ ۱۳۹۵/۴/۲۲ | ۱۴:۲۷ | رحیم فلاحتی

   شعری را از هنریکه تالیسبوا با ترجمه ی خانم فریده حسن زاده از کتاب " شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم " کاری ازنشر ثالث در تیر ماه سال گذشته در وبلاگم منتشر کرده بودم که در غفلتی ناخواسته درج نام مترجم و ناشر فراموش شده بود. از همین جا بابت این موضوع از سرکار خانم مترجم عذرخواهی کرده و امیدوارم پوزش مرا بپذیرند !

ماه من ... ماه گردون

+ ۱۳۹۵/۴/۱۹ | ۲۳:۰۸ | رحیم فلاحتی

   پدرم بیست و اندی  در سازمانی دولتی خدمت کرد. وقتی در پی حادثه ای به دیار باقی شتافت بعید می دانم حتی در مخیّلِه اش گنجیده باشد که مستمری ماهیانه هشتصد هزار تومانی همسرش برابر با حقوق یک روز مدیر کل بانکی باشد که او از یکی از شعبه های آن حقوق دریافت می کند !!!

 کاش می شد با کک هایی که به تنبان آقایان افتاده مصاحبه ی مبسوطی انجام داد. ترجیح می دهم مصاحبه گر مرتضی حیدری باشد .

عصر تیغ و زهر

+ ۱۳۹۵/۴/۵ | ۲۰:۰۳ | رحیم فلاحتی

  هیچ حسی بدتر از این نیست که در زمانه ای پا به عرصه ی وجود بگذاری که نه امیدی به آمدن پیامبری ست و نه مولایی چون علی (ع) ... کاش هیچ تیغی به زهر کین آلوده نبود !

یک رو در رویی نه چندان کوچک !

+ ۱۳۹۵/۴/۴ | ۱۹:۵۲ | رحیم فلاحتی

  روزها و ماه ها و شاید سال ها چشم هایت را می بندی. تلاش می کنی از واقعیتی بگریزی. به واقعیتی که  وقوع آن حادث گشته و تو همیشه خواسته ای راهت را در تقابل با آن کج کنی و نادیده اش بگیری. واقعیتی که از آن راه فراری نیست و دست از سرت برنخواهد داشت. گام به گام همراهی ات می کند تا خودش را در شکل و هیبت واقعی اش نشان ات دهد و بگوید که خواه و ناخواه پرچم سفید را باید به اهتزاز درآوری و تسلیم شوی.

  واقعیت به وقوع پیوسته را باید چون حقیقتی پذیرفت . چه کسی گفته است که تسلیم شدن با شکست برابر است ؟!

شاید یکی از احوال صبح روز جمعه باشد ؟!

+ ۱۳۹۵/۴/۴ | ۱۱:۳۷ | رحیم فلاحتی

  « وقتی به آشپزخانه رفتم و ماری برایم قهوه داخل فنجان ریخت و نان و پنیر را برایم آماده کرد،احساس کردم که سالیان سال مردی متاهل هستم. ماری مرا دید و سرش را تکان داد و گفت : " آیا با صورت نشسته و موهای شانه نکرده سر میز صبحانه می روی ؟ " و من گفتم بله ، حتی در آموزشگاه شبانه روزی هم نتوانستند مرا صبح ها مجبور به این کار کنند.

  ماری گفت: " اما پس تو صبح ها چطور خودت را تر و تازه می کنی ؟ "

  گفتم : " به خودم ادکلن می زنم ."

  ماری فوراً سرخ شد و گفت : " اما اینکه خیلی گران است . "  »

+ عقاید یک دلقک،هاینریش بُل،محمد اسماعیل زاده،نشر چشمه،چاپ چهاردم،ص 69

ما سرمان را باختیم شما چطور؟!

+ ۱۳۹۵/۴/۳ | ۲۱:۴۹ | رحیم فلاحتی

   نوشتن بهانه می خواهد. کوچک و بزرگ، هر چه باشد فرقی نمی کند. اما این بار حادثه بزرگ بود و بهانه من قبل ازاین حادثه برای نوشتن کوچک و آن چیزی غیر از تعویض اجباری کارتی نبود که بعد از صدورش به هیچ دردی نخورده بود الا این هزینه ی قریب به پنجاه هزار تومانی هوشمند سازی اش .امسال بیست سال از دوسال و اندی خدمت سربازی ام گذشته است ومن با کارتی نو روزگار سپری خواهم کرد که بعید می دانم باز بودنش گره ای از کارم باز کند. در ذهنم مرور می کنم خاطرات روزهای گذشته را و آن دوسال اندی ناامنی و ترددهای مان در جاده های دور و نزدیک در بدترین شکل ممکن با وسیله ای نقیله ای که انگار دست هایی مستهلک ترین شان را برای مان تدارک دیده بودند تا ما را به یاد ماشین دودی سواری عهد قجری بیندازند که سفر و ماموریت با آن ها و حادثه ای کوچک می توانست جان مان را بگیرد و نگرفت و به انتظار نشست تا دراین روزها جان قریب به بیست تن از سربازانی را بگیرد که شاید در آن لحظات حادثه در خوابی شیرین بوده اند. رویایی برای آینده و باز شاید با لبخندی بر گوشه ی لب به خواب ابدی رفته باشند. گل های پرپری که رود زمان با خود می بردشان ...

 یاد گفته ای از آلبر کامو با این مضمون می افتم : « هیچ مرگی بیهوده تر از مرگ در سانحه ی تصادف نیست ! »  و چه بد که خودش هم در سانحه ی تصادف جانش را از دست داد !

  روح شان شاد !

لطفن با احتیاط قصر را ترک کنید !

+ ۱۳۹۵/۴/۱ | ۱۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

  چند روزی است که با تشویق یکی از دوستان به سراغ کتاب " هزارو یک شب " رفته ام. ترجمه ای از عبداللطیف تسوجی .قبل از آن هم سری به کتابی تحلیلی در همین زمینه زدم که رابرت ایروین نوشته است. اما چیزی که در خوانش خود کتاب مرا به فکر فرو برد شروع حکایات با خیانت بود. خیانت همسران شهریار و شاهزمان به آن ها . شهریار که برادر بزرگتر بود برای دیدار برادر، وزیر خود را برای دعوت از او به سرزمین حکمرانی شاهزمان فرستاد . شاهزمان عزم سفر کرد و در شب اول سفر متوجه شد گوهری را که برای برادر برگزیده  بر جای گذاشته است :

 « با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.

  ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ برکشیده و هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و به دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر نمی رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار درکشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت : " ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود ؟ "

  شاهزمان گفت :

  گر من  ز غمم حکایت آغاز کنم     با خود دل خلقی به غم انباز کنم

خون در دل من فسرده بینی ده توی     چون غنچه اگر من سر دل باز کنم

  شهریار گفت : همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط آید.

شاهزمان گفت :

گر روی زمین تمام شادی گیرد   ما را نبود به نیم جو بهره از آن

  شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه ها بکندند. خاتون آواز داد که : " یا مسعود ! "  غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند. »

  نویسنده ی نامعلوم و پدر بیامرز همین ابتدای کار گند زده به ارکان خانواده و چهارنعل تاخته است . تا کجا ؟ نمی دانم . امیدوارم در حکایت های بعدی و هزار و یکشبی که در پیش است سرکار خانم شهرزاد قصه گو این وضعیت را سر و سامانی بدهد !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو