آبلوموف

و نوکرش زاخار

گشاینده ی افسونگر

+ ۱۳۹۲/۴/۲۹ | ۱۴:۱۷ | رحیم فلاحتی
کلافه می شوم . این قطعه های فلزی ریز و درشت ران پای چپم را آزار می دهند . با هر بار دست بردن به طرفشان حس ناخوشایندی از برخورد سرانگشتانم با این اشیاء به وجود می آید . انگار خاصیت شان را برای من از دست داده اند . درها و دریچه هایی را که به روی من باز می کنند ، هوای تازه به ارمغان نمی آورند .   باز می کنم و می بندم و یا بلعکس و تکراری تا بی نهایت . از اتاقی به اتاقکی ، از قفسی به چهاردیواری تنگ و محبوسی دیگر رو آوردن و منتقل شدن . چه نیروی عجیبی دارند ! درهای باز را می بندند و بسته را باز می کنند . چه ظاهر ساده و فریبنده ای !   این ابزار در دستان کدام اندیشه قرار خواهد گرفت و چه سرانجامی رقم خواهد زد ؟! هوای تازه می خواهم ! صدای زنگ برخورد دسته ای از آنها که تنگ در کنار هم نشسته اند سکوت را می شکند . مرد هیکل درشت خود را به سلول های اطراف تحمیل می کند . اندام های نحیف پشت میله ها در افسون گشاینده های در دست او زمان را از یاد می برند . جسم فرتوت و شکسته ای از زاویه ای پنهان ارتعاش حنجره اش را به روشنایی انتظار می بخشد : هوالمفتاح ... هوالمفتاح...   انبوه تن های نیازمند یکدیگر را کنار می زنند . حجم مشبک فولادین قد برافراشته در پیش رو فرا می خواندشان . دستی بالا می رود . قفل گشوده بر تن ضریح گره می خورد . دست ها با امیدی دوچندان پایین می آیند ، همزمان با جسم فلزی کوچکی که با صدای زنگ مانندی کمی آنسوتر دور از دسترس در میان حجم مشبک آرام می گیرد .   دری را باز می کنم و پشت سرم می بندم . ترسی با من همراه است . پرده آبستن باد شده . باد زمزمه ای را با خود همراه آورده است . هوالمفتاح ... هوالمفتاح ... * تصویر از : gabrieladsavitsky.wordpress.com

چوپان دروغگو ( نوستالژی )

+ ۱۳۹۲/۴/۲۸ | ۲۱:۴۷ | رحیم فلاحتی
چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد : گرگ آمد ، گرگ آمد !   مردم برای نجات چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند . اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که دروغ گفته است .  از قضا روزی گرگی به گله زد . چوپان فریاد کرد و کمک خواست . مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید . هرچه فریاد زد هیچکس به کمک او نرفت . چوپان دروغگو تنها ماند و گرگ گوسفندان او را درید .   حکایت غریبی است ، حکایت این چوپان ! ایجاز و روشنی کلام این اثر محسورم می کرده و آموزه ای که ترسی در جانم ریخته برای پرهیز از دروغ . به یاد روز های دبستان چندین بار این درس را روخوانی کردم  و یک بار از آن بر روی دفتر خط دار مشق .

حال غریب

+ ۱۳۹۲/۴/۲۶ | ۱۱:۱۷ | رحیم فلاحتی
حال غریبی دارم ! آن قدر دور که گاه نا آشنا می نماید مثل تصویر سازی هایی که از ناخودآگاه سرچشمه می گیرد با نوای نی چوپان اشک در چشمانم حلقه می زند با صدای سنتور لالایی حزین مادر در کنار ننویی که با دست می جنباندش با صدای باد در میان برگ درختان با صدای سحر آمیز تاری که از ماشین در حال عبور بلند است و یا وقتی مادر چای شیرین و پنیر لیقوان را برایم سر سفره می گذارد با شادترین ترانه ها گریه ام می گیرد فرقی نمی کند سه گاه ، دشتی ، بیات ترک ، اصفهاندر تمامی فراز و فرود ها اشک با من همراه است فقط می دانم حال غریبی دارم این غربت با من همراه است وقتی پشت در خانه تان به دق الباب ایستاده ام یا حتی در نمازی که نمی خوانم وقتی نسیمی خنک از پنجره می وزد و آن گاه که گربه ی سیاه همسایه به کمین کبوتر مسجدی کنار حوض نشسته است آن زمان که از ایوان خانه به صدای بلند می خوانی : « کیه ؟ » اشک دوباره در چشمانم حلقه می زند وقتی آوای ربنا در تاریک روشنای غروب بلند می شود چگونه بگویم : « این دلتنگی ها هزاران دلیل ریز و درشت دارد ... » * این نوشته از پستی با نام « دلتنگی » از وبلاگ "دست نوشته های شیوا پورنگ " الهام گرفته شده است .

خاطره ای مصور از دامنه ی سبلان

+ ۱۳۹۲/۴/۲۲ | ۱۰:۳۹ | رحیم فلاحتی
دامنه ی سبلان تیرماه 92 جاده ی اسالم به خلخال ـ گردنه ی الماس تیرماه 92

وصف حال

+ ۱۳۹۲/۴/۲۲ | ۰۵:۰۵ | رحیم فلاحتی
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم                                      که در میانه ی خارا کنی ز دست رها  بیتی از یک قصیده ـ خاقانی

شاعر بی روح

+ ۱۳۹۲/۴/۲۱ | ۰۸:۳۲ | رحیم فلاحتی
روح مرا مسموم کرده اند ! در گذرگاه زمان اوراد حک شده در سینه ی مرا که واژه واژه اش از لب های یکصدو بیست و چهار هزار پیامبر تراویده بود به تاراج برده اند . نغمه ی داوودی ... نفس مسیحایی ... اکنون همچون ابوالهول سنگِ سنگ  ساکتِ مسکوت ساکن مسخ افق بی روح می زی ام . روح مرا به تاراج برده اند . در پشت این سطور  شاعری ایستاده است بی روح در اوج ارتداد و پلشتی  پس وای من ! وای من ...

افسوس !

+ ۱۳۹۲/۴/۱۷ | ۱۰:۳۵ | رحیم فلاحتی
این روزها چه دور ایستاده ایم از هم نه تو آبی و نه من آتش که عمری درونم در طلبت می سوخت و تسلایم آن وقت بود که تو در من جاری می شدی ! افسوس که در بستر رود  آبی جاری نیست ! و آتشی که روز و شب مشتعل بود به خاکستر نشسته است ! افسوس ...

نپرس !

+ ۱۳۹۲/۴/۱۵ | ۰۶:۳۲ | رحیم فلاحتی
نپرس ! نپرس چرا سکوت پیشه کرده ای ! خرده مگیر ! می شنوم آری گوش می دهم ، به حرف هایت فکر می کنم . « افسوس که لبانم دوخته است و پاهایم بسته ... »

یک نفر آبشش هایم را به من برگرداند !

+ ۱۳۹۲/۴/۱۱ | ۱۹:۲۶ | رحیم فلاحتی
یک روز تابستانی و گرم با مه غلیظ صبحگاهی که شهر را پوشانده است . خورشید به زحمت از شرق بالا می آید . از پشت حجاب ابرهایی که خودشان را به آغوش زمین انداخته اند .   رطوبت و شرجی و باد از پنجره اتومبیل به صورتم می خورد . حس می کنم تمام تنم را فلس پوشانده است . ماهی ی شناوری میان آبم که مسیر رودخانه را بر خلاف جریان آن شنا می کند .   با هر دم و باز دم شش هایم از آب پر و خالی می شوند و نفس هایم به شماره می افتد . تلاش می کنم تا اکسیژن بیشتری ببلعم . اما آب دهانم را پر می کند . جریان باد و آب موهایم را که در میانشان پولک هایی برق می زند به هم می ریزد .   شنا می کنم .با دست و پاهایی که به طور عجیبی تغییر شکل پیدا کرده اند . همیشه خنکای آب وسوسه ام می کرده . آب از کنار گوش هایم جریان پیدا می کند . حس عجیبی است . آبی که از دهانم فرو می دهم از کنار گوش هایم خارج می شود . درست مثل ماهی ، با یک جفت آبشش .  همچون ماهی آن قدر غرق در رودخانه ی خیالم که چراغ قرمزی چون باد از کنارم می گذرد . با چهار راهی که هیچ چیزی از خیال من نمی داند . موتور سواری وحشت زده از کنارم می گذرد و دشنامی که خیال و ماهی و آبشش هایم را از من می گیرد .   بدون آبشش در این رودخانه ی منتهی به دریا غرق خواهم شد .   کمک ! کمک ! ...   لطفاً یک نفر آبشش هایم را به من برگرداند !

دغدغه ی اول صبح

+ ۱۳۹۲/۴/۹ | ۰۷:۱۴ | رحیم فلاحتی
اول صبح که اسم غریبش را روی پرده دیدم یک چیزی مثل کرم افتاد روی مغزم و شروع کرد به وول خوردن . یک اسم نامانوس (البته برای من ) آن هم برای یک مدرسه ی ابتدایی . « براعم » . هرچه فکر کردم نتوانستم در مغز معیوبم واژه ای مترادف و نزدیک به آن پیدا کنم و انگار تنها راه مراجعه به فرهنگ لغت بود .   از کتابخانه ،فرهنگ فارسی تک جلدی معین را بیرون می کشم . هرچه چشمم را بالا و پایین می دوانم لغتی حتی به قول داروخانه چی ها « مشابه » هم پیدا نمی شود . اگر داروخانه چی واقعاً این جا بود می گفت : « آقا اینقدر این پا اون پا نکن ، گیر نمیاری . بکوب برو ناصر خسرو ! »   طرف ، مسئول آموزشگاه خوب مرا گذاشته سر کار . باید بروم سراغ دهخدا . نه ! ادعای وجود چنین لغت نامه ای را در کتابخانه ام ندارم . اینترنت دوای این درد است .   واژه یاب اول کم می آورد و می روم سراغ اصل متاع ( به قول جماعت وافوری ) . در اولین جستجو دهخدا با زبان بی زبانی حواله ام می کند به لغت « برعومه » . لغت جدید را وارد می کنم . چند ثانیه بعد می رسم به معنی لغت « برعومه » :                                                                                                                                                                                                غلاف گل                                                                                            غنچه ی نا شکفته   به نظر می رسد راه سختی بود برای رسیدن به بچه هایی که غنچه های زندگی اند ، اما می ارزید !
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو