آبلوموف

و نوکرش زاخار

دیدار روی دلبر

+ ۱۳۹۹/۷/۲۲ | ۲۱:۲۸ | رحیم فلاحتی

 

  نوشتن کیف نمی ده . یعنی دست و دلم به نوشتن نمی ره .چیزی هم برای گفتن ندارم . پیام های وبلاگم بی جواب مونده و خلاصه آخر بی دل و دماغی بر من نازل شده .

  یک سایت فروش اینترنتی کتاب رو باز می کنم و شروع می کنم به جستجوی کتابای مورد علاقه ام و یا اونایی که دوستان معرفی کرده ان. حواسم هست تعدادشون زیاد نشه . چون جانی سهمیه بندی کرده . باید از کتابای نخونده تو کتابخانه ام کم کنم تا بتونم کتابای تازه بخرم. تازه باید از دریافتی سبد معیشتی هزینه کنم که اون هم کفاف دوتا کتاب لاغر مردنی رو به زحمت می ده . ماه گذشته جانی رو گذاشتم تو عمل انجام شده . وقتی فهمید کتاب سفارش دادم که پستچی پشت در آپارتمان بود. مخارج اون ماه مون خیلی زیاد شده بود و نباید کتاب می خریدم . اما اعتیاد دیگه . وقتی خمار باشی تموم تنت درد می کنه و استخونات می خوان بترکن . اصلن همه ی تنت زق زق می کنه . و علاج دردش اینکه چندتا کتاب تازه بخری . حتی اگه دیر و دور بری سراغش !

  حساب از دستم در رفته . خدایا توبه ! تا اینجا هفت تا کتاب انداختم تو سبد خرید. کارت بانکی م شارژ نشده . باید منتظر باشم . زیر چشمی به جانی نگاه می کنم . به خیالش که من در حال نوشتن مطلب برای وبلاگم هستم. باید آروم آروم بحث خرید کتاب رو باز کنم. می دونم خودش هم چندتا کتاب توی لیست این ماهش هست . شاید بودجه خرید این ماه مون رو افزایش داد. خدایا دیدار روی پستچی محل را از ما دریغ مکن ! آمین !

مخلوق ناخلف

+ ۱۳۹۹/۷/۱۶ | ۱۹:۵۵ | رحیم فلاحتی

انسان مخلوق خطرناکی ست
این را جیرجیرکی با خاموشی اش گفت
وقتی از کنار بوته ای که او می خواند
گذشتم .

مدار سوخته

+ ۱۳۹۹/۷/۱۳ | ۱۱:۵۹ | رحیم فلاحتی

 

  مادر آش نذری بار گذاشته است. برای اتمام هرچه سریعتر جنگ دو کشور آذربایجان و ارمنستان. مادر می گوید : « وقتی مادرت از بادکوبه باشد و پدر از ارامنه ی لاچین، می نشینی دست به دعا و تمام مرزهای سیاسی و مذهبی برای تو از بین می رود. کاش این نکته را سیاست مدارها می فهمیدند.»

   از دیشب که شنیده ترامپ کرونا گرفته او را هم قاطی دعاهایش کرده و هر روز دعاهایش پر می شود از اسامی آدم های دور و نزدیک . نماز خواندنش به دو دقیقه نمی کشد . نیم ساعت بعدش فقط دعاست. مادرم دعاهایش " مرگ " ندارد . کلماتی را برگزیده که همه مهربانی و رحمت است. بارها به من گفته : « پسرم ! نگاه مان از کودکی عیسوی و محمدی بوده ، ترکیب این دو را باید باور داشته باشی و با آن زندگی کنی . خدا بیامرزه  !پدربزرگت آرتم رو . از تماشای نماز مادربزرگ سیر نمی شد .» 

  من هم مادر را عاشقانه نگاه می کنم و زیر لب تکرار می کنم : « عیسی محمدی ... عیسی محمدی ... » 

نه خیلی دور ، نه خیلی نزدیک

+ ۱۳۹۹/۷/۱۲ | ۱۷:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

  به گذشته فکر می کنم. خیلی دور نیست . خیلی نزدیک هم نه . اما کمی فشار بیاورم به ذهن وا مانده، گذشته را به یاد می آورم . می دانم خیلی بعدتر از آن زمانی بود که تنها مغازه ی چای فروشی شهر را داشتم. و بعدتر از میوه فروشی پشت وانت بار و باز بعدتر از انبارداری در شرکتی خصوصی . و زمانی که به علت شروع تحریم ها شرکت عذرمان را خواست و چندرغاز بابت سنوات کف دست مان گذاشت، از میان نقشه هایی که عیال برای آن پول کشید به زحمت توانستم دو سوم قیمت یک لپ تاب را برای خودم کنار بگذارم. و حاصل آن شد یک ایسوس سفید که یک دوستی اسمش را گذاشته است " عروس " .

  عروس که به خانه آمد بعد از چند هفته کسل شد و حوصله اش سر رفت و دلش هوای اینترنت کرد . برای وصل شدن به فضای مجازی، آداب و مراسم اداری زیادی را باید پشت سر می گذاشتم. با همه ی سختی ها کار انجام شد و یک شرکت خصوصی اینترنت خانگی را راه انداخت. و این شد آغاز مرارت هایی که از نداشتن زیرساخت های مناسب مخابراتی محله و کندی اینترنت مرا با آن دست به گریبان کرد. و قطع و وصل شدن هایی که گاه تا مرز دیوانگی مرا پیش می برد.

  وقتی در تمام بازی های روزگار زخم هایی روی تن ات باقی مانده باشد و تو ناچار به ادامه دادن باشی و سگ جانی ات تو را از مخمصه ها بیرون بکشد، از یک جایی باید شروع کنی به بیرون ریختن چرک آن زخم ها . تا جراحت ها التیام پیدا کنند. باید دنبال مرهم باشی . دنبال مرهم ... وگرنه زخمی دامانت را خواهد گرفت که با تو خواهد ماند . امان از زخم ناسور ! امان !

  بی قراری بعد از زخم خوردن ها اما مرهم دیگری می خواست . و آن نوشتن بود. شب ها می نشستم کنار " عروس " و می نوشتم. از هر آنچه که در واقعیت و خیال بود و او سراپا گوش بود.

  چه فرقی می کند از کی و کجا شروع کرده باشم . درد مرا وادار کرده بود خودم را کشان کشان از ورطه ای که در آن بودم بیرون بکشم. اصلا زمان و مکان را فراموش کرده بودم. می خواستم بنویسم . می خواستم مرهمی پیدا کنم. و هنوز می گردم و هربار به تجویز جادوگر قبیله ای که در آن مهمان می شوم ضمادی تهیه می کنم و بر زخم ها می گذارم و دوباره راه می افتم . و شاید در جایی که مهمانم چند جمله ای بنویسم و باز تا زخمی دیگر و مرهمی دیگر .

 

+ دیر و دور شد ! با عذرخواهی از آقاگل عزیز

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو