آبلوموف

و نوکرش زاخار

خواب آشفته ی من "باز نشر "

+ ۱۳۹۹/۲/۲۱ | ۲۱:۰۶ | رحیم فلاحتی

در شبی از شب ها

و شاید

یک شب پاییزیِ خیس

  سرخوشانه از گور برخاستم

تا سری به خانه بزنم.

در حین عبور از کوچه پس کوچه های شهر

به ناگاه حس کردم

مثل فردی گناه آمرزیده

سبکبالم.

غافل از اینکه

در لحظات آخرین حیاتم

نیمی از اندامم را

بذل و بخشش ام

از من دور کرده است.

فرصت اینکه چه دارم و ندارم نبود!

سرخوشی جای خود را به حسی غریب داده بود

باید خودم را به خانه می رساندم.

وقتی در عادتی نامعمول

یکراست از پنجره طبقه ی ششم وارد خانه شدم

همچون خودم بسیاری از اشیاء در خانه نظم و ترتیب شان عوض شده بود

به غیر از کتابخانه ام

با کتاب هایی دست نخورده .

کمی آن سوتر

در اتاق خواب

بیوه ام با کسی که پشت اش به من بود

در خواب بود ...



* این متن بارها و بارها از وبلاگم کپی شده . شاید دلیلی دارد . کسی به من چیزی نگفته !

تو باور مکن !

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

گل و تفنگ

تو باور مکن !

از شعله پوش تفنگی گل بروید 

و بجای گاز باروت 

عطر گل بیرون بتراود 

تو باور مکن !

Photo by me .

نه ساعت و ده دقیقه و یازده ثانیه

+ ۱۳۹۸/۹/۴ | ۰۸:۱۳ | رحیم فلاحتی

امروز صبح شعر بلندی برایت  نوشته بودم

که پیام بروزرسانی سیستم

مثل اجل معلق ظاهر شد

و با موافقت من برای انجام عملیات،

هر چه را رشته بودم پنبه کرد.

الان

دوازده دقیقه و بیست و چهار ثانیه است 

در ذهنم مرور می کنم

آنچه را که پاک شده است

دوباره به صفحه برگردانم .

اما بخاطر نمی آورم.

امان از این حواس پرتی ...

 

عزیزم نگران نباش !

بگذار برایت بگویم

مضمون نامه اینچنین بود:

صبح که از خانه بیرون می زنم

بعد از نه ساعت و ده دقیقه و یازده ثانیه دوری

اشتیاق دیدن دوباره ات

بیقرارم می کند.

فقط همین !

 

 

خانه ی همسایه

+ ۱۳۹۷/۱۱/۲۴ | ۲۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

 

 

  امروز به این هایکو برخوردم و فهمیدم معنی " کم گوی و گزیده گوی چون دُر " چقدر زیبا و دوست داشتنی می تواند باشد و من به نوبه ی خود در نوشته هایم چقدر حرف اضافه زده و می زنم . 

نه، نه به خانه ی من

آن ناشناس چتر در دست

رفت به خانه ی همسایه ی من .

    و نشستم به بازی خیال . چک چک باران . پنجره ای بخار گرفته و چشم انتظاری ...

+ عکس از : رحیم فلاحتی

مکان: خانه ی هنرمندان ، تهران

انقلاب پرسه می زند

+ ۱۳۹۷/۶/۲۷ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

 عصرها پرسه می زنم در انقلاب . 

امید دارم به انقلاب

و دختران جین پوش شیک آن 

که بهمن باریک دود می کنند

بهمن باریک دود می کنند

می جویم چند جمع را

که بگویند از انقلاب

از انقلاب سرخ چین

یا قصه ای از خمرهای سرخ

می خوانم و قدم زنان

بر سنگ فرش های انقلاب

می چرانم ، چشم را

تا که بیابم کسی را از غرب دورِ دور

جایی که لات ها

آمریکای لاتین را

بنیان نهاده اند

تا که بیابند

چه را

چه را ؟

ارنستو چه را

ارنستو چه گوارا ...را... را... را

من هنوز امید دارم به انقلاب

به انقلاب

وقتی که عکس چه را

و که و که را

بر عابران انقلاب ندیده ی انقلاب

عرضه می کند

پیرمردی عصا به دست

که نور سال هاست

مهمان چشم های او

نگشته است

عکس که را

و که و که را ...

من پرسه می زنم

پرسه می زنم ....

نام مرا بنویس

+ ۱۳۹۶/۷/۲۶ | ۱۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

    هوا عالی ست . آسمان صاف و آبی آبی آبی آبی .و خورشید در این ظهر پاییزی قدرت نمایی می‌کند. روی پل قدیم غازیان که چند سالی ست از گردونه ی تردد وسایل نقیله خارج شده نشسته ام . آسمان عاری از غبار اجازه می دهد تا دور دست ها را نظاره کنم .کوه ها ... امان از کوه های اطراف که خیال شأن مرا با خود می برد .

و شعری را به یاد می آورم:

در روزهای خلوت دلگیر برفی

نام مرا

بر شیشه ی سرد زمستان

با آه ه ه

بنویس .

از منظری دیگر به نظاره می نشینم

+ ۱۳۹۶/۷/۱۲ | ۱۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

در چهارمین دهه از زندگی ام

انگار

تناسخی رخ داده است

و من اکنون هیزمی خشکم 

از تنه ی بیدی مجنون 

و حتی شاید تاکی پیر 

در تنوری 

که به انتظار پخت نان 

به دست های ظریف دختر گیسو بافته ای 

که گونه هایش از هرم آتش 

گلگون خواهد شد 

نشسته ام .

ردای پیامبری

+ ۱۳۹۵/۲/۱۸ | ۲۳:۲۵ | رحیم فلاحتی

امروز شاهد بودم

کودکی

در پیاده رو مشغول بازی بود

و فرشته ای مأذون

ردای پیامبری بر دوش او می افکند

آن هنگام که

کودکی دیگر را

مورد خطاب قرار داد و گفت :

دوست من !

بیا زانوهای خون آلودت را ببوسم

تا دردش را

فراموش کنی !

اولین بار بود که می خواندم ...

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۸ | ۰۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

  یکی از کارهایی که به آن علاقه داشته و دارم و همراهی آن با یک شعر خوب همیشه از خود بی خودم می کرده :

  حالا چند ساعتی است که ورد زبانم شده :

  عاقل به کنار جوی تا پُل می جست      دیوانه ی پا برهنه از آب گذشت

+ شنیدم دیوونه ها عاشق رنگ قرمزن :)

نان یا خربزه؟ شعر نگو ! سرانه کیلویی چند؟

+ ۱۳۹۴/۱۱/۷ | ۰۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

 

  شب از راه رسیده. شبی سرد و بارانی و گاه دانه های پراکنده ای از برف که خیلی برای سفید پوش کردن اطراف جدی نیستند. لیوان چای پر رنگ و داغ را در میان دو دستم می گیرم تا کمی گرما از کف دست هایم به جانم رخنه کند. خیلی در این حس و حال نمی مانم. کتابی که روی پایم است بی قرارم کرده. انگار ابیات و واژه ها و تک تک حروف بی قرار خوانده شدن هستند و مرا می خوانند. این زبان بسته ها البته باید در این کسادی کتابخوانی مشتاق و بی قرار خوانده شدن باشند. امروز غروب وقتی به کتابخانه ی عمومی سر زدم از صحبت های کتابدارها که شال و کلاه کرده بودند و آماده ی رفتن بودند متوجه شدم در طول ساعات یک روز کاری من سومین نفری هستم که برای گرفتن کتاب مراجعه  کرده ام و خانم های کتابدار برای این که هر یک با نام کاربری خود کتاب را دریافت و یا تحویل داده باشند و نام شان در سیستم درج شده باشد با اشاره ی دست مرا به سمت کتابداری که نوبت ش بود هدایت کردند.در حالیکه ذهنم تحلیلگرم می خواست برود دنبال دودوتا کردن و سهم و سرانه ی مطالعه ی هر ایرانی و از این جفنگیات، تشری به او زدم و رفتم سراغ شعر خوانی ام :

   دلالت

باران

     بهاران را

               جدی نمی گیرد

چشمان من

           خیل غباران را

هر چند

       از جاده های شُسته رُفته

       از این خیابان های قیراندود

                        دیگر غباری برنخواهد خاست

هر چند

      با آفتاب رنگ و رو رفته

از روی این دریای سرب و دود

                        هرگز بخاری برنخواهد خاست

اما

حتی سواد هر غباری نیز

در چشم من دیگر

                  معنای دیدار سواری نیست

 این چشم ها

            از من دلیل تازه می خواهند !

+ شعر از : قیصر امین پور

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو