آبلوموف

و نوکرش زاخار

شبه استالین

+ ۱۳۹۴/۸/۲۲ | ۲۳:۲۰ | رحیم فلاحتی

  قانونی نانوشته ای می گفت:

 « شهادت افراد دو دسته از مشاغل محکمه پسند نیست : زرگرها و قصاب جماعت. » بلانسبت از بس که پدر سوخته اند.

   ولی من که عضو هیچ کدام از این دسته ها نبوده و نیستم و وقتی علیه پدرم در دادگاه شهادت دادم بی برو  برگرد سرش رفت بالای دار.

  باید بگویم من عضو حزب بودم و در مرامِ حزبی اگر کسی خلاف امیال و خواسته های حزب عمل می کرد خائن به کشور و ملت محسوب می شد و گناهش نابخشودنی. حتی اگر آن شخص پدرت بود!!!

ناگفته ای از یک : شبه استالین

فشار از نوع دیگر !

+ ۱۳۹۴/۸/۲۰ | ۲۳:۵۸ | رحیم فلاحتی

فشار سکوت بر کلمات، ناشی از رنج است .

ساموئل بکت

دو نگاه و دو برداشت

+ ۱۳۹۴/۸/۲۰ | ۰۰:۴۲ | رحیم فلاحتی

  مردی روحانی با جوان نیرومند یک چشمی با ایما اشاره ـ که از منظر دستگاه مغز هر کدام « نشانه » تلقی می شوند ـ مسابقه گذاشتند. در پایان، مرد روحانی اعتراف کرد که شکست خورده است. پرسیدند: « چرا فکر می کنی شکست خورده ای ؟ » 

  مرد روحانی گفت : « من با نشان دادن یک انگشت به او گفتم که خدا یکی است. او با نشان دادن دو انگشت به من فهماند که پسر خدا را فراموش نکنم. من با نشان دادن سه انگشت،گفتم پدر پسر و روح القُدُس و او با مشت کردن دستش، گفت که خدا در نهایت « یکی» و بسته است . من میوه ی گیلاس را خوردم تا بگویم زندگی مثل این شیرین است ولی او با خوردن تمشک به من فهماند که زندگی غیر از شیرینی ، ترشی دارد. »

  اما جوان نیرومند و یک چشم ، حرف دیگری زد و گفت : « مرد روحانی با نشان دادن یک انگشت، به من گفت : « تو می خواهی با همین یک چشمت با من بحث کنی ؟ من دو انگشت را نشان دادم تا بگویم که همین یک چشم به اندازه ی دو چشم او ارزش دارد. او سه انگشت را نشان داد تا بگوید : شوخی را کنار بگذار، ما با هم سه چشم  داریم .« من مشتم را نشان دادم تا به او بگویم با این مشت له ات می کنم . او با خوردن گیلاس و تف کردن هسته اش ، می خواست به من بگوید: « مثل این گیلاس گوشتت را می خورم و استخوان هایت را تُف می کنم .» من با خوردن تمشک بع او فهماندم که یک جا قورتت می دهم . »

+ برگرفته از کتاب " ادبیات قصری در تار و پود تنهایی " فتح الله بی نیاز ، نشر قصیده سرا،1383 ص 192

قافله ی غم

+ ۱۳۹۴/۸/۱۷ | ۱۳:۲۸ | رحیم فلاحتی

دوباره ابرهای غمگین از راه می رسند

همچون غافله ای زنجیروار

و کالای نهاده بر جهاز شتران

دامن دامن اشک

دیگر دلداری هیچکس را افاقه نیست

مگر باد، مگر نسیم

بویی، عطر گیسویی به همراه آورد

فقط نویدی از یار

و وعده ی دیدار دلدار

این قافله ی غم را

 می تواند

 از گریستن باز دارد.

چهل شبانه روز می گذرد

وهق هق ابرهای غمگین بریده نشده است

و همچنان می گریند!

نوبر عاشقی !!!

+ ۱۳۹۴/۸/۷ | ۲۳:۱۳ | رحیم فلاحتی

   صبح امروز، در فاصله ی میان دو پیاده رو شرقی و غربی خیابانِ بهار، که در امتدادش به سمت شمال به میدان دماوند می رسید عاشق شدم. عاشق قطرات زلال باران که روی چمن ها نشسته بودند.

  و چه خوش اقبال بودم که هیچ رهگذری بویی از این ماجرا نبرد !

ما از جنس آتشیم !...

+ ۱۳۹۴/۸/۲ | ۰۹:۱۸ | رحیم فلاحتی

 صدایی هشدار دهنده بر من می خواند :

« بیایید چشم هایمان را باز کنیم و بهتر و دقیق تر ببینیم و فکر دروغینی را که تا کنون با آن به سر برده ایم دور بریزیم! و این سوال را از خود بپرسیم : چرا ما نباید شیاطینی باشیم رانده شده از بهشت در خلعتی رُبوده شده؟! مگر نه اینکه وقتی به سزای عصیان رانده می شدیم، برای حیلت و فریب خلعتی و صورتکی از آدم بر تن و چهره نهادیم تا کسی ما را باز نشناسد در خاک ؟ و راهی شدیم برای خون و خونریزی . و چه به اشتباه انگاشتیم که انسانیم و شیطانی در پی ما . و ما شیاطینیم در پی انسان . تشنه ی خون و نابودگر . قصه ی آدم و حوا در سرایی دیگر است و نقلی دیگر، از جنس نسیم سحر و شبنم غلتان به سینه ی گلبرگ و این خاک چه بسیار دور است از چنین فضای شاعرانه ای. و باز باید یادآور شوم ما از جنس آتشیم و عصیانگر! ما شیاطینیم ! .... »

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو