آبلوموف

و نوکرش زاخار

توصیه

+ ۱۳۹۲/۵/۳۱ | ۲۰:۱۴ | رحیم فلاحتی
گفتم : دارم می رم لب دریا . گفت : اگه از قماش مایی آفتابه فراموشت نشه !!

سگ حسن سبیل

+ ۱۳۹۲/۵/۲۸ | ۱۱:۱۳ | رحیم فلاحتی

  مقوای پاکت سیگار را از دستش گرفتم . خیس بود و نرم . دست هایش می لرزید . نمی دانم از خماری بود یا از سرما ؟ نسبت خونی با هم داشتیم . نسبت فامیلی دور ، از طرف پدری . جاز عروسی داداشم را با دوستانش سنگ تمام گذاشته بود . پرسیدم : « ممد تیمپو چرا اینجا وایستادی ؟ » گفت : « دارم حموم آفتاب می گیرم ! » پاک قاطی کرده بود . وسط چهارراه با دست هایی که به موازات شانه ها باز و صورتی که رو به آسمان بارانی گرفته بود ، ایستاده بود و به نقطه ای در آسمان خیره شده بود .ماشین ها با راننده هایی که صورتشان از تعجب ماسیده بود ، عبور می کردند .    آرام او را تا پیاده رو کشاندم . نگاهی به دست نوشته ی خیس روی باکس سیگار انداختم .حتم دارم زمانی که بیکار در ایستگاه اتوبوس نشسته بوده آن را نوشته . چند بار دیده بودمش در حال نوشتن . گفته بود برای رئیس جمهور نامه می نویسم . از او خواستم یک فکری به حال ما دوایی ها بکند . و هزار و یک خواسته ی دیگر که اگر به گوش کردن می ایستادم تا شب حرف می زد . دو لایه مقوای خیس به هم چسبیده بود . آرام سعی کردم باز کنم و شروع کردم به خواندن : « به نام خدایی که آخر رفیق بازهاست تل باز ها ، زید بازها ، کفتر بازها ، ماشین باز ها ساقی ها ، مطرب ها ، دزد و شیاد و عرق خور قاتل و جانی و نزول خور و هر چی روی زمین و تو کهکشون نشونده همه رو به یک چشم تو سفره اش کشونده خدایا از دستت شاکی ام ،با همه می شینی و پا می شی . با همه هستی و با هیچکس نیستی . پس چرا ما رو به این فلاکت نشوندی . این بود آخر رفیق بازی ؟! دیگه هیچ کس به صورتم نگاه نمی کنه .روزای بدی دارم . سرما و بارون امانم رو بریده . سرپناهی ندارم . مثل سگ می لرزم . تا فیها خالدونم خیس شده . ماشین هایی که با سرعت رد می شن به سر و صورتم آب می پاشن . با این سر و روی خیس کسی رغبت نمی کنه برام ترمز بزنه .   به قطره ای که از نوک دماغم داره می چکه خیره شدم . عجیب فکری شدم . فکر می کنم از اون قطره هم کمترم . شاید از آب روی پوزه ی سگ حسن سبیل که جلوی پلاژ داشت پرسه می زد هم بدتر !   خدا کنه سیگارهام خیس نشده باشه . شکم خالی سیگار نمی چسبه . آخرین بار که دسپتخت ننه ام رو خوردم یادم نمیاد . خدا بیامرز چه قدر پشت سرم گریه می کرد .     خدایا یک آشنایی چیزی برسون ! می دونم آخر رفیق بازهایی . باز هم خودت ! این همه نامه به این رئیس جمهور نوشتیم ، دریغ از یک جواب خشک و خالی ... »   و باقی کلمات انگار در مه غلیظی پنهان شده بودند . سر که بلند کردم  ممد میله ی جلوی در اتوبوس را گرفته بود داشت بالا می رفت . راننده خواست با توپ و تشر پیاده اش کند . اما او مثل سیریش به میله چسبیده بود و رها نمی کرد . راننده وقتی دید که دست تنها کاری از پیش نمی تواند ببرد در را بست و راه افتاد . پشت پلیور سرمه ای خیسش که به در شیشه ای تکیه داده بود ، این جمله را می شد خواند :

Let's go play

خیاط کاردان

+ ۱۳۹۲/۵/۲۷ | ۱۰:۲۳ | رحیم فلاحتی
در شهر کینگ دیناستی چین ، یک دادرس ایالتی از خیاطی خواست برایش لباسی رسمی بدوزد . خیاط محترمانه از دادرس ایالتی پرسید : « ببخشید قربان ، لطفن به من بگویید که چه جور کارمندی هستید ؛ یک کارمند تازه کار ، یا کارمندی که پست جدیدی گرفته و یا کارمندی که مدت زیادی است خدمت می کند ؟» دادرس با تعجب پرسید : « این موضوع چه ربطی به دوختن لباس نو دارد ؟ » خیاط زیرکانه لبخندی زد و گفت : « اختیار دارید قربان ، خیلی هم مربوط است . اگر شما تازه استخدام شده باشید ، مطمئنن باید در موقع کار ، مودبانه سر پا بایستید و تکان نخورید ؛ بنابراین به یک لباس رسمی ای نیاز دارید که جلو و عقب آن به یک اندازه باشد . اما کسانی که پست جدیدی گرفته اند ، معمولن دچار غرور زیادی می شوند و اغلب سر را به عقب خم کرده ، سینه شان را جلو می دهند ؛ بنابراین باید جلوی لباس آنها بلندتر از عقب آن باشد ؛ اما لباس کارمندان ساده که معمولن مورد سرزنش و تحقیر مقامات بالاتر قرار می گیرند و دست به سینه و سرافکنده جلو دیگر افراد می ایستند ، باید عقبش بلندتر از جلو آن باشد . بنابراین قبول بفرمایید که نوع کارتان ، به من مربوط می شود . »نقل از : کمی با هم بخندیم ، مجموعه حکایت های طنز آمیز ، ترجمه ی جمال الدین اکرمی ، نشر کانون پرورش فکری

جنگل جوانمرگ شده است !

+ ۱۳۹۲/۵/۲۶ | ۰۹:۰۰ | رحیم فلاحتی
« از قطع 40 درخت ، یک تن کاغذ تهیه می شود . » و در گوشه ی دیگر از جعبه ی مقوایی یک لامپ 100 وات این پیام نوشته شده است : « مقوای مصرف شده در این بسته بندی قابل بازیافت است .» جمله ای که لبخند تاسف بر لبم می نشاند . دیروز به اتفاق دوستان زدیم به دل طبیعت . جائیکه جنگل و کوه و رود همدیگر را در آغوش گرفته بودند و خنکایی که همپا با رود جریان می یافت و زمزمه ی آن دو نمی توانست باطل السحر تمام اوراد منتشر در شهر باشد .   جنگلبان پیر در ابتدای راه کوهستانی در کنار اتاقکش چرت می زد و انگار صدای طنین ضربات تبر که در جنگل می پیچید هرگز چرتش را پاره نمی کرد .   جنگل از غصه لاغر و تکیده تر شده بود و راهزنان پیدا و پنهان تنِ به خاک افتاده ی درختان را به رود می سپردند تا در پایین دست به پول نزدیک کنند و زاد و رودشان را پروارتر و شکمباره تر . و من در تعجب که چرا رود از تن قطعه قطعه ی درختان رنگ خون نمی گرفت ؟!   انگار هیچ کس را یارای مقابله با این نابودگران دنیای سبز و زایندگی نیست . جنگل نحیف شده است . دیگر نهالی نورس در سایه ی درختی تناور و سترگ قد نمی کشد .جنگل به نفس نفس افتاده است . جنگل پیر و فرتوت نیست ،                                      جنگل جوانمرگ شده است ! بدرود خاطرات کودکی و جوانی ام                                               بدرود !

خدا سایه ی بلاگفا را از سردنیای مجازی کم نکند !

+ ۱۳۹۲/۵/۲۴ | ۱۱:۲۸ | رحیم فلاحتی
امروز صبح مثل همیشه رفتم روی دایو و خواستم شیرجه بزنم داخل دنیای مجازی که با صورت پهن شدم کف این به اصطلاح استخر .   ورودی مدیریت بلاگفا فیلتر شده بود . چند دقیقه ی اول در این خیال بودم که نکند مطلبی نوشته و حرفی زده باشم که مستوجب فیلتر شده و وبلاگم مسدود شده باشد . اما هرچه به این مغز لاکردار فشار آوردم دیدم از گل نازک تر به کسی نگفته ام .    فکرم داشت به بی راهه می رفت و راه های برون رفت از این مخمصه که دیدم ای دل غافل این شتری است که دم در تمامی کاربران بلاگفا خوابیده است .   تا ظهر بیرون از محل کار و خانه مثل مرغ سر بریده بال بال می زدم . دقایقی قبل از اینکه این مطلب را بنویسم در نا امیدی دل را به دریا زدم خواستم شانسم را امتحان کنم شاید فرجی شده باشد . این بار هم در کمال ناباوری در به رویم گشوده شد .   همینطور که تند و تند به وب دوستان سر می زدم ، پیش خود در این فکر بودم که خدا سایه ی این بلاگفا را با تمام کمبود ها و نواقصی که دارد  از سر دنیای مجازی کم نکند . ما که طاقت دوری از دوستان را نداریم ! دوستان شاد و سر زنده باشید و قلمتان استوار !

فقیر و غنی

+ ۱۳۹۲/۵/۲۳ | ۲۰:۲۶ | رحیم فلاحتی
مردی ابراهیم ادهم را گفت : یا ابا اسحاق خواهم تا این جُبّه را از من بپذیری و تن پوش کنی . ابراهیم گفت : اگر فقیر نباشی بپذیرم و اگر باشی نپذیرم . مرد گفت : من غنی هستم . ابراهیم گفت : چه داری ؟ گفت : دو هزار دینار . ابراهیم گفت : خواهی که چهار هزار دینار باشد ؟ گقت : آری ، خواهم . ابراهیم گفت : پس تو فقیری و جُبّه را از تو نپذیرم . نقل از : مبانی عرفان و احوال عارفان ، نوشته ی علی اکبر حلبی

خواندم و با هم گریستیم !

+ ۱۳۹۲/۵/۲۳ | ۱۵:۵۶ | رحیم فلاحتی
تقدیم به روح مهندسی که نمی دانست ، به زبان مادری ام می توانم بخوانم حتی اگر به حروف لاتین نوشته شده باشد و آن گاه که گفت : « سگ مصب ! لااقل یک کتاب فارسی از کتابخونه برمی داشتی !» و به یاد ماه هایی که سعی کرد تا ضمیر « ما » را در مکالمه هایم ، خطاب به خودم از من بگیرد و ضمیر « من » را جایگزین آن کند و به زحمت توانست ! و به پاس آن لحظه ای که آسمان رنگ خون گرفته بود و من از سر لج برایش این غزل از " علی آقا واحد " راخواندم و او به یاد همسرش گریست و من به یاد عــــــزیزی که داغش هنوز برایم تازه است : گولـــــــسه هر کیمسه بیزیم دیده ی ـ گریانیــــــمیزا دوشــــــسون عالــــــمده گوروم حال پریشــــــانیمیزا عشـــــق چوخ دلــــبر بی مهره اســــیر ائتـدی بیزی بیری رحــــــــم ائیلــــه مه دی ناله و افغـــــــــانیمیزا دوست ساندیق گوروب هر شوخی ، بلاسین چکدیک دشــــــــــمن اولدو یئنه آخــــیردا بیزیم جانیمـــــــیزا ذوق آلار عشــــــــقده بیزدن ، گـوروب احوالــــیمیزی هانســی درد اهلی اگر گلــــسه بیزیم یانیــــــــمیزا زولف زنجــــیرینه عقــــــل ایله اســــیر اولمامیشیق عشـــــق دیوانه ســـی ایک ، باخما ، بو نقصانیمیزا گلـــــدی گول فصلی ، بیزی سـاقی نظردن سالدی پیر میخـــــــانه گرک دیر باخـــــا دیوانیـــــــــــــــمیزا دم غنیمتدی ، مئی ایچ ، بدری نی ، واحد باشا سال بیر عـــــلاج اولســـــا ، اودور درد فراوانیــــــــــــمیزا * پ ن : دیوانی که آن روز خواندم به حروف لاتین بود و چاپ باکو

غاز و قیچی

+ ۱۳۹۲/۵/۲۱ | ۲۰:۳۸ | رحیم فلاحتی
غاز و قیچی     اوستا بالای نردبان ایستاده بود . پشت پیراهن سرمه ای اش که از شستن زیاد به آبی می زد شوره بسته بود .   حلب های تازه کوبیده شده ی شیروانی چشم را خیره می کرد . نیم رخش به سمت من بود و چند میخ کنار لبش . داشت ناودانی ها را که قسمت حساس کار بود و زحمت زیادی می برد ، نصب می کرد . در همان حال با گوشه ی چشم غازهای سفید و خاکستری را که زیر پایش در حال چریدن علف های کنار دیوار بودند ، می پایید .   لب اش بند بود و به همین خاطر با چشم و ابرو اشاره کرد که به او لوازم برسانم . برگشتم سمت درخت انار جنگلی وسط حیاط که شاخه هایش پر از میوه بود و خیال دانه های ترش اش آب به دهانم می انداخت .   چند قطعه از ناودانی ها و مقداری  میخ دستم بود و به سمت اوستا محمود برنگشته بودم که شنیدم غازها هراسان به اطراف دویدند . سرکه برگرداندم ، دیدم یکی از آنها کنار نردبان افتاده به بال بال زدن . تا خودم را به حیوان زبان بسته برسانم اوستا پایین آمده بود و قیچی حلب بری را از کنار پرنده برداشته و آرام گذاشت داخـل کیسه ی برزنتی ای که با تسمه ای به کمرش آویزان بود .       با سر و صدای غازها صاحب خانه بی خبر از همه جا خودش را سراسیمه از تلنبار به کنار ما رساند .   اوستا خطاب به او گفت : « سید شریف ! بجنب الان حیوون حروم می شه ! » :  « فدای سرت اوستا . فدای یک تار موت ! زبونم لال فکر کردم از بالای نربان افتادی !   خدا رو شکر کسی چیزیش نشد ! »   سید شریف دوید سمت اتاقک دود زده ای که کنار حیاط بود . اوستا ناودانی ها را می کوبید و من محو تماشای نیزار حاشیه ی مرداب بودم . سنجاقک ها مثل هواپیماهای جنگی به چپ و راست شیرجه می زدند و گاه روی کاکل نی ها آرام می گرفتند .   سید شریف در حالیکه چاقوی خون آلود را کنار چاه می شست داد زد : « عالیه ! عالیه ! بیا این حیوون رو پاک کن برای ناهار اوستا محمود و یوسف . »   سفره که پهن شد بوی برنج کته و خورشت فسنجان که ران های دُرشت غاز بی نوا درون آن خودنمایی می کرد ، اوستا محمود را دست پاچه کرد . سید شریف داشت نماز ظهر را می خواند که از اوستا پرسیدم : « قضیه ی این غازِ چی بود ؟ »   اول جواب نداد و سعی کرد خودش را به کوچه ی علی چپ بزند : « پسر کم حرف بزن ! اون ترب ها رو بذار دم دست ! » بشقاب ترب های سفید را که عالیه زن سید دم ظهر از باغچه بیرون کشیده بود را هل دادم سمت او و دوباره سوالم را تکرار کردم . نیم نگاهی به سید که در رکوع بود کرد و آهسته گفت : « بنده ساده ی خدا اگر غفلتاً اون قیچی از دستم در نرفته بود الان باید با این کته ، تخم غاز رو می خوردی نه این فسنجون رو! »

توضیح شکل ماست

+ ۱۳۹۲/۵/۱۸ | ۱۸:۵۳ | رحیم فلاحتی
مردی نابینا که چیزهایی درباره ی ماست شنیده بود ، اما هرگز ماست نخورده بود ، روزی از یکی از دوستانش خواست تا شکل ماست را برایش توضیح دهد . دوستش گفت : « مگر نمی دانی ؟ ماست سفید است . » مرد نابینا پرسید : « سفید دیگر چیست ؟ » دوستش گفت : « سفید رنگ دُرناست » مرد نابینا پرسید : « دُرنا دیگر چیست ؟ » دوستش مچ دست خود را خم کرد و سپس دستش را از آرنج تکان داد و گفت : « دُرنا ، شبیه این است .» مرد نابینا که دست دوستش را لمس می کرد ، آهی کشید و گفت : « پس خوردن ماست زیاد هم کار ساده ای نیست ! » نقل از کتاب " کمی با هم بخندیم "  حکایت هایی از آسیا و اقیانوسیه ، ترجمه جمال الدین اکرمی ، نشر کانون

سیب های ایرانی با گویش آلمانی

+ ۱۳۹۲/۵/۱۷ | ۱۸:۰۵ | رحیم فلاحتی
مثل سیبی هستند که از وسط دو نیم شده باشند . پنج یا شش ساله . انگار با خود موجی از شادی به درون می آورند . شاد و مودب . به مکالمه ای نا آشنا که کلمه ها روی حرف « خ » شدت و فشار بیشتری پیدا می کنند گوشم تیز می شود . حدس می زنم که آلمانی باشند . ایرانی ، آلمانی . مادر جوان هم به دو زبان با این دختر بچه های دوست داشتنی صحبت می کند . گاه زبان مادری و گاه به زبان سرزمین ژرمن ها .  مرد جلو می نشیند . مطمئنم که بچه محل است ، عجیب آشنا می زند . فشار عجیبی روی سلول های خاکستری مغزم است .اختلاف سنی چندانی نداریم .می پرسم :  کجا تشریف می برید ؟خنده ای می کند و در حالیکه با دست مسیر را نشان می دهد می گوید :  « لطف کنید از این طرف . راهنمایی تان می کنم .»زن از پشت سر به هم فکری با همسرش می آید : « اسم خیابونو نمی دونیم . پارسال یک بار رفتیم .سعی می کنم خیابان به خیابان راهنمایی تان کنم .»حدس می زنم سال ها دوری از وطن باعث فراموشی شده باشد . البته ناگفته نماند تعدادی از خیابان ها جدید ساخته شده و جایی در یاد و خاطر مسافرهایم ندارند .   به مسیرم ادامه می دهم . زن و مرد به مکالمه ی خود برای به یاد آوردن محل دعوتشان ادامه می دهند .  نوجوان دوچرخه سواری مثل برق به وسط خیابان می پرد و از مقابلم می گذرد . به هر زحمتی و جان کندنی سعی می کنم تصادفی پیش نیاید . اما ترمز ناگهانی مسافرها را نگران می کند .   دوباره زمزمه ای آغاز می شود و دوباره همان کلمات و تکرار فشاری که روی حرف « خ » وجود دارد . پدر دخترها این بار نقش دیلماج را بازی می کند برای من .« ملیسا می گه ، بابا راننده های این جا خیلی بد رانندگی می کنن ! »با خنده به مرد می گویم : طفل های معصوم مثل اینکه توی این مسافرت حسابی از آرتیست بازی ما لذت بردن ؟! »« آره ! خیلی چیزها براشون تازگی داره .»یاد پیام تلویزیونی این روزهای رسانه ی ملی !!! می اُفتم که سعی دارد رعایت حق تقدم را به ما یادآوری کند و این سوال را مطرح می کند که چرا ما ایرانی ها در اموری مثل مهمانداری و مهمان نوازی تعاف تکه پاره می کنیم ، وقتی پای رانندگی به میان می آید کم تحمل و عجول و ناقض قانون می شویم ؟!                                                         راستی چرا ؟   دخترها هاله ی شادی را که همراه آورده بودند به خانه ی میزبان می برند . من می مانم و کسی که پشت رُل آدم دیگری می شود !                                     یک راننده ی بد و قانون شکن !   راهنما می زنم و آرام به سمت راست می آیم . بنده ی خدایی که پشت سرم است آنقدر نور بالا و بوق زد کُفری شده .
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو