آبلوموف

و نوکرش زاخار

هنر قصه گو ... داستان نگو !!!

+ ۱۳۹۵/۳/۳۰ | ۲۳:۰۷ | رحیم فلاحتی

   در فصل چهارم  " هنر قصه گو " از کتاب تحلیلی هزار و یک شب نوشته ی رابرت ایروین که آن را دکتر فریدون بدره ای ترجمه کرده است به این نکته برخوردم :

  " با آنکه چیزی که جنبه ی یقینی داشته باشد درباره ی قصه گویی در دو قرن نخستین اسلام در دست نیست، احتمال می رود که این حرفه نیای دوگانه ای می داشته است، یکی دینی و یکی دنیوی. از جانب دینی، خطیبان واعظان وجیه المله بدون تردید یکی از پیشگامان قصه گویان بوده اند. خطیب کسی بود که در ظهر جمعه ها در مسجد اصلی شهر خطبه می خواند و وعظ می کرد، او معمولا مردی بود که به دینداری و دانایی شهرت داشت. اما در قرن های نخستین، گذشته از خطیبان، قصه گویان، یا قصاص،نیز وجود داشتند که تخصص شان گفتن قصه ها و داستان های دینی در مساجد بود. بسیاری از قصاص در تفسیر قران صاحب اطلاع بودند و در درست کیشی آن ها جای شبهه وجود نداشت، اما در میان آن ها عده ای از راویان غیرقابل اعتماد وجود داشتند که در گفتن قصه ها و داستان هایی مهارت داشتند که می توان آن ها را آثار مجعوله ی اسلامی محسوب کرد، و این ها عبارت بودند از حکایت های شگفت انگیز در و مشکوک درباره ی پیامبران پیش از اسلام، درباره ی حضرت محمد ( ص ) و درباره ی قهرمانان فتوحات اولیه ی اسلام. در قرن های بعد از تبلیغ و ترویج اولیه ی اسلام، دانشمندان مسلمان آهسته آهسته به یک نوع اجماع درباره ی عنصر تخیلی و افسانه ای در داستان هایی که به نظر می آمد داستان های دینی باشند، رسیدند. سرانجام کار بدانجا کشید که سازمان های دینی با دیده ی ظن به قصاص می نگریستند، و این از دو جهت بود، یکی به خاطر مشکوک بودن جنبه ی اصلاحگرانه و تهذیبی این داستان ها از لحاظ دینی و دیگر آنکه بسیاری از این قصه گویان کمتر به تهذیب و تادیب مذهبی و اخلاقی توجه داشتند تا افزودن به درآمد شخصی خود . "

  و به نظر می آید از همین جا این اصطلاح بین علما باب شد که برای کوبیدن برجک طرف مقابل بگوید : " داستان نگو ! "

چه اندازه به تو نزدیکم !

+ ۱۳۹۵/۳/۲۹ | ۰۱:۱۱ | رحیم فلاحتی

   همین اندازه بگویم وقتی دراین نیمه شب که حتی زنجره ها خاموش اند پنجره را باز می کنم امواج در قالب صدا به درون اتاق ام می ریزند، موج ها به صورتم می خورند و مشامم پر می شود از بوی نمک و ماهیانی که روی پرده های اتاق شناورند بی هیچ واهمه ای از مرغان ماهیخوار ...

  امشب تا صبح دریا برایم با امواجش لالایی خواهد خواند و برای شما ...

انجماد

+ ۱۳۹۵/۳/۸ | ۲۲:۱۰ | رحیم فلاحتی

بی تو

تمام اعصار

برایم

عصر یخبندان است !

آبلوموف

می پراکندند و می گذشتند ...

+ ۱۳۹۵/۳/۷ | ۲۳:۳۰ | رحیم فلاحتی

  امروز چند ساعتی در شهر پرسه می زدم. مناطقی که روزهای عادی به خاطر مشغله ی کاری فرصت دیدن شان دست نمی دهد. کنار رودخانه ، اسکله ی متروک ماهیگیری، موج شکن هایی که دیگر شکل و هیبت سال های گذشته را ندارند و حتی ساختمان هایی که زمان زیادی بود با دقت تماشای شان نکرده بودم.جاهایی مثل : ساختمان دادگستری سابق، هتل تهران و چندتایی دیگر که متروک و رو به ویرانی اند. دقایقی طولانی کنار خیابان آمد و رفت اتومبیل ها را تماشا کردم. مسافرها، افراد بومی، و حتی مردان جوانی که تابلوی کوچکی در دست شان بود و دنبال تهیه ی ویلا و اتاق برای مسافرها بودند.

  مدت زیادی گنجشک تنهایی را تماشا کردم که با دقت اطراف را می پایید و از درخت نخل کوتاهی که وسط بلوار بود پایین می پرید و دانه می چید و دوباره به روی شاخه ی نخل برمی گشت. دانه های طلایی رنگ گندمی که در گوشه و کنار آسفالت خیابان به وفور پراکنده بود و هر بار با گذر کامیونی حامل گندم وارداتی به حجم دانه های پراکنده در روی زمین افزوده می شد.

 و چه حکمت زیبایی نهفته بود در درز و دالان های نهفته بر اتاق این کامیون ها که بی ذره ای خِسّت بارشان را می پراکندند و می گذشتند ...

در آرزوی شفا

+ ۱۳۹۵/۳/۵ | ۱۴:۴۱ | رحیم فلاحتی

  به بیماری عجیب و صعب العلاج نخواندن و ننوشتن دچار شده ام. آنقدر تهی و خالی از هر تفکر و اندیشه ای که به یک حافظه ی جانبی خالی و مصرف نشده می مانم که گوشه ای دست نخورده افتاده است و انگار هیچ موضوع تفکر برانگیزی از مخیله اش نمی گذرد. بد دردی است جانم! بد دردی است ... وهم انگیز و ترسناک ! ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو