آبلوموف

و نوکرش زاخار

عشق اهورایی

+ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ | ۰۰:۱۱ | رحیم فلاحتی

خطوط ساحلمان ، خطوط چشمانت

و لب ساحلمان

                       اگرچه رنگ ندارد بسان لبهایت

                                                           صفوف جنگلمان فدای چشمانت .

کنار ساحلمان ز جای هر قدمت جوشش آب است که بر جا مانده

                                  و برکت عبور تو از این دیار چشم نواز

                                                   همه نیکی ها و عشق اهورایی را

                                                                به مهمانیمان فراخوانده است .

 

نه فانوس کشته به باد

                     نه قایق شکسته به موج

                                    و نه آبسکون که غرق شد در آب

                                                          مرا داغدار حادثه نخواهد دید .

 

به وضوح می بینم

                        اثر رقص موزون تو را

                                                   در کنار ساحل

                                                       و دلم پر طپش تر از هر وقت است .

سرنوشتم امروز

همچو قویی سپید است بر آب برکه ، زیر نور مهتاب

                برکه رنگش از چیست ؟

                                       همه اندام تو است

                                                         و تو هم سیمینی !

.

کوچک نیستم

+ ۱۳۹۳/۱۲/۲۵ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

 دفتر شعری را که ورق می زنی گاهی شعر یا شعرهایی هستند که دوباره و گاه چندین بار آنها را می خوانی و هر بار حس جدیدی از لابلای آن پدیدار می شود .

   شعر زیر از دفتر « شعرهایی که تو گفتی »  شهرام رفیع زاده آورده شده است .

کوچک نیستم

این کیف و

کتاب ها را نبین

توی دستم

آرام نشستنم را

توی این کافه

نبین

انگشت های جوهریم را نبین

و چند شعر چاپ شده ام را

خیلی هم کوچک نیستم

پاش بیفتد

بطری هم می شکنم

شیشه ی مغازه و ماشین را هم

همین طور

تازه

می توانم با یک دو ریالی

زنگ بزنم به خانه ی شما

این ضامن دار را هم گذاشته ام

به وقتش

نامردی نامردی می آورد

 در ضمن یک کار دیگر هم بلدم

حواست باشد

می توانم گریه کنم .

.

فریادهای خاموشی

+ ۱۳۹۳/۱۲/۲۵ | ۲۲:۰۷ | رحیم فلاحتی

 

دریا ، ـ صبور و سنگین ـ

                             می خواند و می نوشت :

ـ « ... من خواب نیستم !

خاموش اگر نشستم ،

                             مرداب نیستم !

روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ،

روشن شود که آتشم و آب نیستم ! »

شعر از فریدون مشیری

خواب کویر

+ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ | ۱۴:۳۵ | رحیم فلاحتی

  شروع می کنم . برای مزخرف نوشتن هم باید از جایی شروع کرد . چرند و پرند هم که می نویسی باید به دل خواننده بنشیند و اگر شد لبخندی حاکی از جنونت بر لبش بشکفد وگرنه نوشته به چه درد خواهد خورد . همان ننوشتن از همه چیز بهتر است .

  پشت کرده ام به عیال و می نویسم . انگار یکباره به یاد چیزی می افتد . مثل شبحی سرگردان حرکت می کند . فکرم دنبال او می رود : مسواک ، شیر گاز یا لامپ های اضافی ... کدام یک ؟

  صدای برخود درهای کابینت را می شنوم . مسیر رفته را برمی گردد . خواب آلوده خرده فرمایشی حواله ام می کند : « درجه ی آب گرمکن رو کم کردی ؟ »

« نه . »  « نه . »  نه ی دوم را بلند می گویم و کشیده .

« پس کمش کن و گرنه آب بالکن رو ور می داره ! »

جوابش را نمی دهم . ایمان از رخت خوابش داد می زند : « من برم کم کنم .»

عیال با صدای بلند جواب می دهد : « تو بگیر بخواب ! صبح زود باید بیدار شی .»

برمی گردم به سطرهای قبلی نگاه می کنم . عهد نانوشته ام پابرجاست . سعی می کنم کلمات را درست و بدون غلط بنویسم . بدون خط خوردگی .

حواسم جمع نیست . چشمانم روی میز می چرخد . دو لیوان بزرگ پر از مداد . با مارک های مختلف . رنگ به رنگ . هرکدام به یک طرح و بعضی از آن ها سرهای پاک کن دار خود را به رخ می کشند .آنهایی که زمینه سفید دارند و خال های پلنگی و یا شبیه پوست گورخر و یا آن یکی که رویش پر از کفش دوزک است را بیشتر دوست دارم . به سمت چپ چشم می گردانم . یک ردیف کتاب چاق و لاغر کنار هم نشسته اند . خانم دالاوی  ، جیرجیرک ، من وکامینسکی و ... بعضی خوانده شده اند و تعدادی به انتظار مانده اند .

صدای غرش موتوری از خیابان ضلع غربی آپارتمان به گوش می رسد . از همان موتورهای بی پلاک که شب ها در خلوت خیابان زوزه می کشند و عقده خالی می کنند . ایمان اگر بیدار بود می گفت : «بابا موتور سنگین ، موتور سنگین » و من بی حوصله جواب می دادم « کلافه ام کردی با این موتور سنگین کردنت . کمی به فکر درس و مدرسه باش .» 

می روم که آب بخورم  غرق خواب است . موتور هوندا و چند ماشین و رمان هلی فسقلی در سرزمین غول های شکوه قاسم نیا را کنار بالشش چیده .

از خواب می نویسم و خواب به چشمانم می ریزد . فکر می کنم چه روز پر کاری بود امروز . بیشتر وقتم را پشت وانت رانندگی کردم . دلم می خواست بخوابم . اما شدنی نبود . کار عقب افتاده داشتم . باید می نوشتم . همان کاری که ماه ها کنار گذاشته بودم و دست و دلم به آن نمی رفت .

    باید بنویسم. مثل همین الان که شروع کرده ام و دارم ادامه می دهم . اما تنم درد می کند . می خواهم با نوشتن از این درد خلاص شوم یا لااقل از آن بکاهم . اما فکر دیگری برای کم کردن درد به ذهنم می رسد . سفر . سفری دور و نه چندان دراز . جاهای ندیده دارم به وسعت جهان . برای چند روزی کسی سراغی از من نمی گرفت بهتر بود . در دل کویر . آشتی با شب های پر ستاره و افسونگر . می شد فکرها و خاطره ها را با هم پیوند زد و رشته ای بلند از آن ساخت و روی کاغذ آورد . در دل کویر و کاروانسرایی سه ، چهــار یا پنج دهه دورتر . با کمی آب و نان گرم . به کویر و شب هایش که رسیدم پلک هایم سنگین تر شد . خواب و کویر و ستاره .....

از این سو با خزر

+ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ | ۱۷:۰۵ | رحیم فلاحتی

دریا ، دوباره دیدمت ، افسوس ، بی نفس

پوشانده چشم سبز

در زیر خار و خس

دامن کشان به ساحلِ بیرون ز دسترس .

دریا ، دوباره دیدمت ، آرام و بی کلام

دلتنگ و تلخکام

در جامه ی کبود

                    سراپا نگاه و بس .

ابری ست چشم تو

ابری ست روی تو

تا ژرفنای خاطر تو ابری ست .

خورشید

گویا

در عمق آب های تو مدفون است

اما به هر دمی ، که چو سالی ست در گذر ،

من ، آفتاب طالع

من ، آسمان سبز تو را می کنم هوس .

*

موجت کجاست ؟ تا به شکن های کاکلش

عطری ز خاک و خانه ی خود جست و جو کنم .

موجت کجاست ؟ تا که پیامی به صدق دل

بر ساکنان ساحل دیگر

همراه او کنم :

کاینجا غریب مانده پراکنده خاطری ست

دلبسته ی شما و به امید هیچ کس ...

*

دریا ، متاب روی !

با من سخن بگوی !

تو مادر منی ، به محبت مرا ببوی !

گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی !

دریا ، مرا دوباره بگیر و بکن زجای !

بگذار همچو موج

بار دگر ز دامن تو سر در آورم

در تند خیز حادثه فانوس بر کشم

دستی به دادخواهی دل ها در آورم .

دریا ،ممان مرا و مخواهم چنین عبث !

در پشت سر مخاطره ، در پیش رو هلاک

مرغ هوا گرفته و پابستگی به خاک

بر اشتیاق جان

سدی ز پیش و پس .

باری ،

من موج رفته ام

اما تو ـ ای تپنده به خود ! ـ تازه کن نفس !

بشکف چو گردباد و گل رستخیز باش !

با صد هزار شاخه ی فریاد ، سربرآر !

مرغ بلند بال !

توفان ِ در قفس !

شعر از سیاوش کسرایی

میراث

+ ۱۳۹۳/۱۲/۲۱ | ۰۰:۲۷ | رحیم فلاحتی

در مرتعی که

                   گله فراوان است

گه گاه

گرگی گرسنه می رسد از راه

و می رباید خشماگین

تک مانده گوسفندی ،

تک مانده بره یی .

در انتهای دشت

تنها به جای می ماند

                              یک مشت استخوان

آیا به راستی

تقصیر از شبان است ؟

یا گله بی زبان است ؟

کفتارها و

               لاشخوران را

                                 می بینم

بر تکه استخوان 

* شعر از کاظم سادات اشکوری *

چوبدست

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۹ | ۱۵:۰۹ | رحیم فلاحتی

به هر سو می نگرم بهت احاطه ام کرده است .

کم می فهمم این زمانه را

در هیچ چیز کنکاش نمی کنم ،

نمی پرسم .

چشمم به چوب دست رهگذری است که گره به ابرو دارد .

چوپان که هوار می کشد

سگ گله امانش نمی دهد .

آن حنجره اش دریده می شود

و من « ببخشید شما ! رویم به دیوار » خشتکم !

این بار صدای بع بع گوسفندان است که به دهن کجی من و سگ و چوپان متحد شده اند .

از بهت که خارج می شوم از هیچکدام خبری نیست ، جز یک مشت پشکل !

                            ناگفته نماند ...          گلاب به رویتان !

آفتاب مرداد

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۹ | ۰۰:۱۶ | رحیم فلاحتی

سیب ها را به سرخی می نشاند و

غوره ها را به لعل و

گل انارک ها را به یاقوت

و عطش دیدارت را

به دل من

تا در درخشش حضورت

بلوطی کهن را

یکباره گُر بگیرم و

خاکستر شوم

آه !...

چه هامی کند

این آفتابِ مرداد؟

چه ها که نمی کند !

* شعر از منصور اوجی *

نامه های زندان

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۹ | ۰۰:۱۲ | رحیم فلاحتی

می توانی بفهمی ؟

در گوشه ی محبس نیز

تو

در خیالمی .

می توانی

بفهمی

دریابی

چقدر دوستت دارم؟

.... در گوشه ی محبس

هیچ کس

آنقدر که

آزادی را دوست دارد

نمی تواند

کسی را

دوست داشته باشد !

« شعر از رستم بهرودی ـ ترجمه ی عزت جلالی »

گلدان های خالی

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ | ۱۵:۲۲ | رحیم فلاحتی

« برو گم شو حوصله تو ندارم » « برو گم شو ! حوصله تُ ندارم »

نمی دانم ویراستار این جمله را چگونه خواهد نوشت . اما می دانم هنگام ادا آب دهانم به صورت مخاطبم پرت خواهد شد . نه اینکه آب دهانم را به عمد به صورتش بیندازم ، نه از شدت ترس و فریاد ، چون هیچگاه به انتظار این مَلِک نبوده ام .

   به دستانم نگاه می کنم . هنوز کمی رعشه دارند . پاهایم همین طورند .از درون پیژامه ی گشادم پیداست . لیوان آب را از روی ناهار خوری برمی دارم . نفسم به شماره می افتد .جرعه ای می نوشم و انگار پنجه ای آهنی گلویم را به یکباره می فشارد و رها می کند . لیوان را روی میز می گذارم . صدای زنگ در بلند می شود پســـر بچه ای زنگ را اشتباه زده است . آیفون را سرجایش می گذارم و بر می گردم . پایم به کوسنی که برای گربه ی سیاه پشت پنجره آشپزخانه پرت کرده بودم گیر می کند و ســــکندری می خورم . دستم را روی لـــــــبه ی میز می گذارم . میز لق می زند و گلــــدان و لیوان آب چـــپه می شوند . با کــف دست روی زمین می نشینم . آب از روی میز شره می کند پس یقه ام .

   کسی به ســراغم نمی آید. تنهایم . از سر شب بی کس و تنها مانده ام . چه زود پیر شده ام . سر شب مو هایم این قدر سفید نبودند .در آینه فقط چند تار مویی کنار شقیقه هایم پیدا بود .

    چشم می گردانم به بالای آینه .چقدر از نور زرد رنگ لامپ های پر مصرف بدم می آید . انگار از آن رنگ یاس می بارد . 

   دلم برای گلدان روی میز که چپه شد می سوزد . از روز اول ( نمی دانم هدیه بوده یا خودم خریده ام ) تا به حال رنگ گل را به خود ندیده است . کریســـتال گران قیمتی است که حاشیه ای شـــــرابی دارد . ســـرجایش برمی گردانم و به خودم یاد آور می شوم که در اولین فرصت یک دسته رز زیبا به رنگ های مختلف از نزدیک ترین گل فروشی بخرم . فقط برای دل خودم . هیچ ایرادی ندارد . کسی چه می فهمد من این گلدان چقدر دلتنگیم .

   دستمالی بر می دارم و آرام آب های ریخته را جمع می کنم و آن را داخل سینک می چلانم .هنوز روزهای رفته را می شمارم . یک جای کار لنگ می زند . حسابم درست در نمی آید. چرا موهایم به این زودی سفید شدند . دلتنگم . دلتنگ رزهایی که هنوز برای گلدانم نخریده ام ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو