آبلوموف

و نوکرش زاخار

تکیه کلام

+ ۱۳۹۲/۳/۲۹ | ۱۷:۵۸ | رحیم فلاحتی
تکیه کلامت را دوست دارم وقتی می گویی : « برو بمیر ! » برای من که پیش مرگت هستم چه قدر شیرین است این حرف ! افسوس ! مُردم و ندیدم برایم تب کنی !؟ ...

شاعر مکتب نرفته

+ ۱۳۹۲/۳/۲۵ | ۰۴:۳۷ | رحیم فلاحتی
دفترهایم پاره مدادهایم شکسته دوستانم در غربت ! مادر خاطراتش را با آلزایمر تاخت زده و قاب عکسی با روبان مشکی مورب بر دیوار کامم زهر حرف هایم تلخ گاهی با خودم هم سر جنگ دارم با این حال چگونه بگویم آزارم به مورچه ای نرسیده است . امشب اگر فرصتی دست دهد کلمات شکل گرفته در ذهنم را در شیر و شکر می خیسانم و شاید در عسلی که از فروشنده ای دوره گرد ابتیاع کرده ام که می گفت : « عسل کوهپایه های شاه معلم است                                                           دوای درد هر شاعر مکتب نرفته » با این همه اوصاف این زبان سرخ را چه کنم ؟ هنوز تلخ و گزنده است !

خدا صبر بده !

+ ۱۳۹۲/۳/۲۱ | ۲۰:۳۶ | رحیم فلاحتی
از آینه نگاهش می کنم . اشک روی گونه های گوشت آلودش سر می خورد و تا کنار لب پایینی می آید و به نقطه ای نا معلوم فرو می چکد .   زن مسنی که کنارش نشسته می گوید : « مریم جان ! خدا صبر بده ! این قدر  ... »  یادم می آید که چند روز پیش در مسیر برگشتمان از بیمارستان سر حرف را باز کرده بود . از جراحی و برداشتن قسمتی از روده ی پدرش و مخارج سنگین آن گفته بود . از قهر چندین و چند ساله پدر و مادر و حرف هایی که انگار آخرین نفری بودم که می شنیدم .   شب از نیمه گذشته بود و پلک هایم سنگین شده بود . خواهر و برادر جایشان را برای پرستاری عوض کردند ، درست مثل نگهبان های قلعه یا پاسگاه . برادر که پیاده شد و رفت با خودش بوی عطر و ادکلن را برد و لحظه ای بعد که هیکل صد و چند کیلویی مسافرم روی صندلی عقب پهن شد بوی عرق تن و ترشیدگی فضای داخل ماشین را پر کرد .   جلوی اوژانس ماشین را سر و ته می کنم . صدای فریاد جگر خراشی رشته ی افکارم را پاره می کند .   گفته بود :« دکتر ها امید زیادی به بازگشت سلامت پدرش ندارند ...  » از بیمارستان که بیرون می آیم مسافری بین راهی دست تکان می دهد . بادی که از پنجره می وزد اسکناس روی داشبورد را بازی می دهد .  انگار خواب با چشمان خسته ام طرح رفاقت ریخته است و می خواهند مرا با خود ببرند . در طول راه به این موضوع فکر می کنم که چه نزدیکی و قرابتی دارند خواب و مرگ باهم . گاهی چه آسوده و راحت می گوییم فلانی خوابیده است . خواب ِ خواب است ...  خوابم می آید . من هم خوابم ...

تلاقی

+ ۱۳۹۲/۳/۱۸ | ۱۹:۳۵ | رحیم فلاحتی
پشت پنجره آفتابی نشو ! منتظر نمان ! ما حرف هایمان را پیش از این زده ایم . پیش از طلوع آفتاب ، بی شرم از تلاقی نگاهمان با هم ...

کاوه یا اسکندر ...

+ ۱۳۹۲/۳/۶ | ۱۱:۰۹ | رحیم فلاحتی
شاید تا بعد ... نمی دانم چرا این قسمت از شعر اخوان از خاطرم گذشت ! کاوه ای پیدا نخواهد شد امید کاشکی اسـکندری پیدا شود  نمی دانم کی و چه وقت بتوانم بنویسم . دیر و زودش با خداست  ... اگر نتوانستم به شما دوستان سر بزنم و نوشته های خوب تان را بخوانم عذرم را بپذیرید ! فعلاً خداحافظ !
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو