آبلوموف

و نوکرش زاخار

بازی با غداره بند

+ ۱۳۹۷/۴/۲۵ | ۲۲:۳۶ | رحیم فلاحتی

   زنگ می زند. جواب نمی دهم. دیدن اسمش اعصابم را سست می کند. کمی رعشه در دست هایم می افتد و سیستم اعصابی که انگار  به یکباره موتورش به ریب زدن افتاده. از گزینه ی پیام از پیش آماده ی تلفنم استفاده می کنم :

Sorry. I can,t talk right now.

  - « بیشعور تلفن ات رو جواب بده ! »

  + « سلام ! لطفن کاری داری پیام بده !»

  - « برو گم شو عوضی بیشعور دیگه غلط می کنی به ارشیا زنگ بزنی وقتت رو بذار واسه اون زنِ ...

  + « چی شده دوباره ؟ »

  +« خانم عاصفی باز چی شده ؟ چرا ناراحتی پیش میاری ؟ مگه من باهات کاری دارم ؟ »

  + « سر کلاسم »

  + « بیشعوری و عوضی و آشغال بودن من الان یکسالِ که تایید شده و الان تو سطل آشغالم .»

  +« باید چه کار کنم ؟ یادت رفته ما دیگه یک سالِ نسبتی با هم نداریم ؟»

  + « شما بفرما »

  جوابی نمی آید و من همچنان در فکر بازی های این روزگار غدارم .

تو کجای کاری اخوی ؟!!!

+ ۱۳۹۷/۴/۱۳ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

  روز عجیبی بود . نه ! شاید من اینطور فکر می کنم. سیزدهم ماه تیرو عدد نحسی که فکر می کنی هرلحظه گریبانت را خواهد گرفت و تیری حواله ات خواهد کرد. با این حال این حرف ها را می گذاری به حساب خرافات و سعی می کنی از کنارش بگذری. یک خبر خوب در محل کار برای واحدی با آینده ی شغلی بهترآبی است که بر روی آتش خرافات ریخته می شود .

  از شرکت زده ام بیرون . دوازده ساعت کار رمق ام را گرفته. سرویس شرکت بنزی است که یک شاه و یک امام و رهبری جانشین وی را به خود دیده است . نه کولر دارد و نه حتی پرده ای که جلوی آفتاب سوزان را بگیرد. با همکارها تصمیم می گیریم بقیه ی مسیر را با اتوبوس BRT برویم  و از تهویه ی مطبوع آن لذت ببریم .

  در میان مسیر غرق لذت بودم که اتوبوس ایستاد. چند دقیقه ای توقف کرد . خیلی معطل شده بودیم . سرک کشیدم . راننده در همین حین اعلام کرد: « از اتوبوس پیاده شید راه بند اومده ! »  سریع نحسی سیزده در ذهنم نمودار شد . پیاده شدم و با غیض گفتم : « بخشکی شانس !» اما دیدم مسافرها با عجله به سمت اتوبوسی در حال حرکتند . کمکی آمده بود. از اینکه خیلی زود قضاوت کرده بودم وجدان درد گرفتم . دوباره راه افتادیم. و همچنان در لذت خنکای تهویه ی مطبوع . به ایستگاه نزدیک که شدیم سعی کردم خودم را به درب اتوبوس نردیک تر کنم و بلافاصله پیاده شوم . اما اتوبوس همچنان پرگاز به مسیرش ادامه داد. فریاد زدم : « آقای راننده ایستگاه نگه دار ! » اما بجز صدای راننده مسافرها بودند که جواب می دادند:« داداش اینجا که ایستگاه نداره ...» ! و غرغر هایشان بلند شد . و من در مسافتی دورتر از ایستگاهم پیاده شدم و به اجبار مسیر رفته را با تاکسی برگشتم. 

  با این احوال هنوز نمی دانستم عدد سیزده نحس است یا نه ؟!!!!!

جان و جانی

+ ۱۳۹۷/۴/۱۳ | ۰۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

 

   این ماه های بهار و تابستان به اندازه ی تمام عمر رفته نامه نوشته ام . نامه هایی روی کاغذ کاهی که همواره مرا سرشار از اشتیاق به نوشتن می کنند.هر روز به انبوه صفحاتی که روز به روز قطورتر می شوند نگاه می کنم و دست می کشم. گاهی اوقات روزی هشت تا ده صفحه. نامه هایی با مخاطب خاص که آنها را بی جواب نمی گذارد. هر نامه ای با نامه ای پر احساس تر و موشکافانه تر پاسخ داده می شود.

  من خطاب می کنم: سلام جانی   

  او خطاب می کند : سلام جان

  و کلماتی که رج می شوند تا شاید گوشه ای از باورها و سلیقه ها و خواسته های هم را در پیش چشم دیگری نمایان تر کند و نظر او را جویا شود و امکان های دیگری را بسنجد .

  و همچنان این روند ادامه دارد . شاید روزی این مجموعه سر و شکلی بگیرد برای کنار هم قرار گرفتن با اسم نامه های جان و جانی .  به امید آن روز !

ه

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو