روز عجیبی بود . نه ! شاید من اینطور فکر می کنم. سیزدهم ماه تیرو عدد نحسی که فکر می کنی هرلحظه گریبانت را خواهد گرفت و تیری حواله ات خواهد کرد. با این حال این حرف ها را می گذاری به حساب خرافات و سعی می کنی از کنارش بگذری. یک خبر خوب در محل کار برای واحدی با آینده ی شغلی بهترآبی است که بر روی آتش خرافات ریخته می شود .

  از شرکت زده ام بیرون . دوازده ساعت کار رمق ام را گرفته. سرویس شرکت بنزی است که یک شاه و یک امام و رهبری جانشین وی را به خود دیده است . نه کولر دارد و نه حتی پرده ای که جلوی آفتاب سوزان را بگیرد. با همکارها تصمیم می گیریم بقیه ی مسیر را با اتوبوس BRT برویم  و از تهویه ی مطبوع آن لذت ببریم .

  در میان مسیر غرق لذت بودم که اتوبوس ایستاد. چند دقیقه ای توقف کرد . خیلی معطل شده بودیم . سرک کشیدم . راننده در همین حین اعلام کرد: « از اتوبوس پیاده شید راه بند اومده ! »  سریع نحسی سیزده در ذهنم نمودار شد . پیاده شدم و با غیض گفتم : « بخشکی شانس !» اما دیدم مسافرها با عجله به سمت اتوبوسی در حال حرکتند . کمکی آمده بود. از اینکه خیلی زود قضاوت کرده بودم وجدان درد گرفتم . دوباره راه افتادیم. و همچنان در لذت خنکای تهویه ی مطبوع . به ایستگاه نزدیک که شدیم سعی کردم خودم را به درب اتوبوس نردیک تر کنم و بلافاصله پیاده شوم . اما اتوبوس همچنان پرگاز به مسیرش ادامه داد. فریاد زدم : « آقای راننده ایستگاه نگه دار ! » اما بجز صدای راننده مسافرها بودند که جواب می دادند:« داداش اینجا که ایستگاه نداره ...» ! و غرغر هایشان بلند شد . و من در مسافتی دورتر از ایستگاهم پیاده شدم و به اجبار مسیر رفته را با تاکسی برگشتم. 

  با این احوال هنوز نمی دانستم عدد سیزده نحس است یا نه ؟!!!!!