آبلوموف

و نوکرش زاخار

بافته ی عشق

+ ۱۳۹۹/۵/۲۴ | ۱۳:۴۸ | رحیم فلاحتی

 

  سلام ارغوان !

   مادر روی کناپه ی کنار بخاری نشسته است و شال می بافد . می گوید:  « این طرح جدید رو از نرگس خانم زن اوستا رحمان حلب ساز یاد گرفته م . » یک رج می بافد و ادامه می دهد :« سی چهل سال پیش این طرح مُد بوده اما دوباره خاطرخواه پیدا کرده.»

  ارغوان! برعکس اسم تو ، ما دور و اطراف مان نرگس زیاد داریم. به همین خاطر باید دنبال اسم نرگس پسوند و صفتی هم قطار کنیم تا شنونده عوضی نگیرد. مثل : نرگس خان عمو، خاله نرگس ، نرگس گلین خانم و بی بی نرگس خدابیامرز که خیلی عمر کرد. از مادر می پرسم : « چند تا کلاف کاموا می بره ؟»می گوید : « این مدل خیلی بلنده فکر کنم سه چهارتا بخواد . برا چی می پرسی ؟ حتمن یکی هم باید برای عروس آینده ام ببافم ؟! »

  از شرم سرخ می شوم . با این حال می گویم : « دلم می خواد چند کاموای خوشگل و خوب برای ارغوان بخرم . به من آدرس کاموا فروشی رو می دی ؟ » کمی فکر می کند. چیزی نمی گوید. به چهره اش نگاه می کنم . کم کم پیشانی اش از چین و چروک پاک می شود. شادابی و طراوت به جانش می دود. شانه های خمیده اش راست می شود. و عطر جوانی را از سر و روی اش استشمام می کنم. با حرکتی تندی که از او انتظار ندارم از روی کاناپه بلند می شود . دستم را می گیرد و بلندم می کند . می گوید : « آدرس بهت می دم ولی شرط داره . برو آب گلدون روی میز رو عوض کن بیا ! » و خودش را می بینم که به سمت اتاق خوابش می رود .

   مادر با چوب باریکی از اتاق برمی گردد. من گل های درون گلدان را مرتب می کنم . وقتی به کنارم می رسد . وردی می خواند و چند ضربه با چوبش روی میز می زند. چند گلوله کاموا که رنگ های متغیری دارند روی میز ظاهر می شوند. با تعجب مادر را نگاه می کنم. او که حال مرا دیده می گوید : « این کامواها هربار که به یک رنگ در میان . وقتی رنگی رو پسندیدی همون لحظه دست روی اون بذار رنگش ثابت می شه . و باز می تونی دوباره رنگش رو تغییر بدی و یا اصلا بذاری متغیر بمونه . »

 می گویم  : « خدای من ! مامان اینا رو از کجا آوردی ؟ » او که انگار از یادآوری خاطرات  اش چهل سال جوانتر شده جواب می دهد : « اینا رو بابات برام گرفته بود. ولی هیچ وقت نگفت چطوری و از کجا تهیه کرده . » می گویم : « بابا عاشقت بود . این رو همیشه وقتی به تو نگاه می کرد توی چشماش می دیدم . هر کاری برات می کرد ...»      

  مادر ساکت است . به میز نزدیک تر می شود و دست به روی غنچه های رُز می کشد. ناگهان تعداد گل های درون گلدان چندین برابر می شود. پیچ های امین الدوله که پدر کنار درخت سیب قلمه زده بود از پشت پنجره راه می کشد درون اتاق و می پیچد دور ستون های کنار آشپزخانه . گل های پیراهن ماکسی مادر جان می گیرند و زنده می شوند.  و من مالامال از شگفتی و هیجان تا سر کوچه می دوم مگر اینکه ارغوان را ببینم و این عطر و گل و شگفتی را با او تقسیم کنم ...

 

گردونه ایستاده است

+ ۱۳۹۹/۵/۲۲ | ۲۰:۱۵ | رحیم فلاحتی


 

  صبح هرچه به انتظار نشستم خورشید طلوع نکرد. چرا نوشتم صبح ؟! ... شاید به عادت میلیون ساله ی ما انسان ها که در زمان مشخصی خورشید از شرق قد می کشیده و بالا می آمده و همه را زیر چتر خود می گرفته است. اما این بار صبحی پدیدار نشد و ما در شبی طولانی باقی ماندیم. کمی بعدتر باخبر شدیم که زمین در اتفاقی نادر از چرخیدن به دور خود خسته شده است. سعی کردیم کارهایمان را ادامه بدهیم اما حادثه ی شومی در راه بود . دمای هوا در حال پایین آمدن بود و اوضاع جوی به سرعت دگرگون می شد. در این میان رسانه هایی که ساعت ها سعی در پنهان کاری داشتند، بالاخره اعتراف کردند که در نیم کره ی دیگر که خورشید غروب نکرده و دما در حال افزایش است مردم به تکاپو افتاده اند تا به سمت نیمکره ی دیگر هجوم بیاورند. و این یعنی حالت فوق العاده برای حکومت ها .

  ما رفته رفته با هوای سرد و منجمد کننده ای روبرو می شدیم . شب تمامی نداشت و برف و بوران در طی چند روز گذشته بسیاری از خانه ها را مدفون کرده بود. ژنراتورها از کارها افتاده بودند و تاریکی دوباره برگشته بود. افرادی سعی داشتند نور و گرما را از جایی که فکر می کردند هنوز زنده باشد به هر زحمتی به دست بیاورند. در حالیکه تک تک شان همچون لاشه ی گوساله های سلاخی شده برزیلی در بوران و برف منجمد می شدند و می توان تصور کرد در نیمکره ای دیگر عده ای همچون بیف تک های آمریکایی در راه رسیدن به سرزمینی دیگر در حال کباب شدن هستند. نمی دانم آیا کسی در این نفس های آخر اهمیت می داد چرا زمین از چرخیدن به دور خود خسته شده است ؟!

خرمگس معرکه

+ ۱۳۹۹/۵/۲۰ | ۲۲:۱۶ | رحیم فلاحتی

 

  خواب دیدم که نماینده ی مجلسم و مادر می گوید :

  - « شیرم راحلالت نخواهم کرد. تو آنجا چه می کنی ؟ آنجا حیطه ی قلمرو من است !»

  تمام روسای مجلس از ابتدای تشکیل آن تا کنون گرد من حلقه زده اند. مکلا و معمم ، پیر و جوان . هر کدام می خواهند برای ازدواج با مادرم که پیش از این چندین نماینده را تا لب چشمه تشنه برده و برگردانده بود پیش قدم شوند . در این میان خرمگسی درشت برای لحظه ای به نوبت بر سر و روی یکی از آن ها می نشست و بر می خاست و  صدای بال زدنش در صحن مجلس می پیچید.مادر که در طبقه بالا نشسته بود با لحنی تمسخر آمیز گفت :

   - « مواظب باشید از هول حلیم توی دیگ نیفتید !»

  من شرم می کنم . سعی می کنم از میان جمع خودم را بیرون بکشم . اما آن ها مرا به سمت تریبون هدایت می کنند . هر کدام به لطایف الحیلی می خواهند که من برای دامادی شان وساطت کنم و نامزد منتخب را پشت میکروفن اعلام کنم .

  همه چیز را مهیا کرده اند. شیخ معممی گلدانی را مقابلم می گیرد . می خواهم دست درون گلدان کنم .و نامی را بیرون بکشم . اما ناگهان صدای اعتراضی در صحن می پیچد و مدرس از کنجی خاک گرفته در حالیکه عصایش را در هوا تکان می دهد فریاد می زند :

  - « حواست باشد پسر! تا نگویی که آن یک رای که من به نام خودم درون صندوق آرا انداخته بودم و خوانده نشد چه بر سرش آمده نمی گذارم مادرت عروس شود !»

  مادر چادری از کیف اش بیرون می کشد و دستپاچه سرش می کند. زیر لب می گویم :

  -  « خدایا اینجا چه خبر است ؟! » 

  هنوز پشت تریبون ایستاده ام . همهمه ای برپاست . تعدادی از نماینده ها همدیگر را تهدید می کنند. اختلاف ها بر سر جهاز عروس است و مهریه . در گوشه ای کار به زد و خورد کشیده است . زمان را گم کرده ام . چشم می گردانم . هیچ عکسی از شاهان گذشته و حال بر دیوار نیست . گنگ و مبهوت مانده ام .  

  جوانکی دیلاق روزنامه به دست می دود داخل صحن . تعدادی آژان هم بدنبالش . جوانک داد می زند : « اطلاعیه ! اطلاعیه ! آخرین خبر ! رضا خان میر پنج شاه شد . رضاخان شاه شد ! ... »  و من برق را در نگاه چشمان مادر که آن بالا جمعی را به انتظار گذاشته می بینم . با این خبر حتمن انتخاب خودش را کرده است . مطمئنم اگر از خواب بیدار شوم ولیعهد شده ام .

 

ما جمع اضدادیم

+ ۱۳۹۹/۵/۱۸ | ۱۵:۳۱ | رحیم فلاحتی

 

  آش رشته می خوریم با صدای Edith Piaf .

  مادر می گوید : حیف که پیاز داغش کمه.

  می گویم : مادر چرا مدام این آهنگ فرانسوی گوش می کنی ؟ من هیچی ازش نمی فهمم .

می گوید : گوش کن ! این یکی رو با Aznavour خونده .

  آش به گلویم می جهد و سینه ام آتش می گیرد . نمی دانم بخندم و یا از خفگی بمیرم . لیوان آب را به دستم می دهد و می گوید :

  ـ « زیاد نخور ترش می کنی ! پسره ی بی جنبه ! وقتی تو رو توی شیکمم داشتم با پدرت هر شب تو پاریس توی یک کافه بودیم . چی کنم ؟ الات بیام انگلیسی گوش کنم ؟!»

برای اینکه کم نیاورم و سر به سرش بگذارم می گویم : « راست می گی مامان ؟!  راست می گی ؟ بلند شو ! بلند شو باهم  Danse کنیم ! »

  مادر به سمت دستگاه پخش می رود و به صدای موزیک ولوم می دهد. ناپدری ام از آن سمت میز زیر چشمی نگاه مان می کند . ته مانده ی آش درون کاسه را هورت می کشد و بلند می شود و می گوید :

ـ « الله اکبر ! زن قباهت داره ...» و به سمت رخت آویز می رود . مادر پشت سرش داد می زند :

ـ « اردشیر، جون من ! بیا حالا به خاطر من ! امشب رو بی خیال نماز جماعت شو ! آهنگ آغاسی برات می ذارم .»

 من دست مادر را گرفته ام  و در وسط هال ایستاده ایم از پنجره پذیرایی ناپدری ام را نگاه می کنم. دوباره الله اکبری می گوید و در حالیکه کفش های پاشنه بخوابش را لخ و لخ کنان روی موزاییک حیاط می کشد و در دست چپ اش تسبیح درشت یاقوتی رنگی می گرداند از در بیرون می رود ...

ارغوان دود سیگار را دوست ندارد!

+ ۱۳۹۹/۵/۱۴ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

 

 سلام ارغوان . امروز صبح تمام بستنی های داخل یخچال را خوردم. دل درد گرفتم . سه تا بستنی چوبی شکلاتی برایم زیاد بود. منتظر بودم از محل کار بیایی اما پیدایت نشد. برای ناهار یک قوطی کنسرو باز کردم.  کنسرو ماهی تن . ماهی تنی که از دریای جنوب آمده بود. کمی با هم حرف زدیم. از ماهیگیر سیه چرده ای گفت که او را صید کرده بود. کمی هم از دوستانش حرف زد . می گفت که آن ها دسته ای حرکت می کنند و از آدم ها فراری اند اما یک اشتباه باعث شده بود در تور ماهیگیری گرفتار شوند. می گفت اشتباه رهبر دسته باعث شده به یک لنج ماهیگیری نزدیک شوند و بالاخره سر از این قوطی تنگ و تاریک درآورده بود.

  ارغوان ! وقتی می خواستم ماهی تن را بخورم اصلا عجز و لابه نکرد. خیلی راحت با نان بیاتی که لای سفره بود خوردمش . ببخشید که همه ی ماهی را خوردم. از وقتی که گران شده انگار وزن اش هم کمتر شده . من هم خیلی ماهی دوست دارم.  ارغوان کاش زودتر می آمدی ! نمی دانم وقتی عروسی کنیم باز هم این قدر دیر به دیر به خانه ام می آیی ؟ ارغوان مادر می گوید تو شاغل نیستی . تو دختر کدبانو و خانه داری هستی . ولی من اینطور فکر نمی کنم. همیشه تو را در لباسی شیک تصور می کنم که از بیرون می آیی . اما هنوز نمی دانم شغل ات چیست . اما خانمی هستی برای خودت.

  عصر شده است . نشسته ام پشت پنجره . به سیگار باریکی که تازه روشن کرده ام پک می زنم. منتظر تو هستم. نمی دانم می آیی یا نه . امروز صبح تا عصر منتظر پستچی هم بودم . چند تا کتاب خریده ام اما هنوز بعد از گذشت یک هفته به دستم نرسیده است. بلندی های بادگیر را برای تو گرفته ام و خاطرات بغداد و جنگ خاموش من را برای خودم. دوباره به سیگارم پکی می زنم. اما سعی می کنم دودش را کمتر بدهم بیرون . می ترسم از پشت پنجره مرا ببینی و دوست نداشته باشی . خیلی از زن ها دود سیگار را دوست ندارند. شاید تو هم دوست نداشته باشی . راستی ارغوان اگر سیگار ضرر دارد پس چرا تولید می کنند. ارغوان ! می خواهم برای خودم چای تازه دم بریزم . کاش زودتر بیایی و با هم بخوریم .

  امروز هم نیامدی ! چای ام را تنهایی می خورم . خورشید رو به غروب است . مادر تازه از عیادت زن همسایه آمده است . صدایم می زند و از من می خواهد که تا نانوایی سر کوچه بروم دو تا نان کنجدی بخرم. اما من نگرانم . نکند تو بیایی و من خانه نباشم . از پستچی هم که خبری نشد . لعنت به این شانس !

اتوبوس مدرسه ام سر از پایتخت مولداوی درآورد

+ ۱۳۹۹/۵/۱۲ | ۱۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

 خیال رفتن داشتم . همه ی دار و ندارم درون کوله ام بود. وقتی افسر فرودگاه کیشنیف پایتخت مولداوی با اشاره فهماند که کوله را خالی کنم با تعجب به آنچه که بیرون می ریختم نگاه می کرد. به غیر از یک لباس گرم و چند تکه لباس زیر، ده دوازده جلد کتاب و دفتر دورن کوله ام بود. انگار که یک دانش آموز را از اتوبوس مدرسه پیاده کرده بودند. روی همه ی کتاب هایی که بیرون ریختم رمانی از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز بود. ماموری که بالای سرم بود یکی یکی و به سرعت آنها را ورق می زد و روی کوله ام می انداخت. از مبلغ وجه نقد و سایر اشیاء با ارزشی که می توانستم به همراه داشته باشم پرسید . وقتی مبلغ را شنید پوزخندی زد و بیرون رفت .

   اوراق هویتی اصلی ام را از قسمتی از کوله که جاساز کرده بودم بیرون کشیدند. پاسپورت جعلی ام ضبط شد و اعلام کردند باید به مبداء پروازم بازگردانده شوم. بعد از انگشت نگاری و گرفتن عکس از زوایای مختلف صورتم راهنمایی ام کردند تا در سالن ترانزیت به انتظار بمانم . انتظار برای بازگشت . بازگشتی که خیالش را نداشتم و سرزمینی که جز زجر و سرشکستگی از نداری و شکست و شکست در طول چهار دهه برایم چیزی نداشت .

***

  صبح ها از محل اقامتم بیرون می زدم و دیدنی های شهر را تماشا می کردم. کوچه پس کوچه ها و خیابان ها پر از مسجد بود و معماری زیبا و محوطه ی مشجر و گاه قبرستانی که کنار آن ها بود مرا مجذوب می کرد. می توانستم در میان شان قدم بزنم و سنگ قبرها را بخوانم . قبرها برای دورانی بود که ترک ها هنوز از الفبای عربی استفاده می کردند. زبان ترکی با الفبای عربی . حجاری سنگ ها با آنچه تا کنون دیده بودم متفاوت بود .  و از اشکال سنگ های حجاری شده ایستاده می شد حدس زد مقام و منزلت اشخاص با یکدیگر متفاوت بوده . با دیدن آغاز و پایان حک شده بر روی سنگ ها به فکر فرو می رفتم . چهل و اندی بهار را از سرگذرانده بودم و قرار بود زندگی جدیدی را از این پس تجربه کنم و آینده ای که در پیش بود سخت و غیرقابل پیش بینی و گاه هراسناک می شد. آنقدر هراسناک که تشویش و نگرانی و استرس توانم را می گرفت .

  عصرها از فضای مسجدها دور می شدم و به مرکز شهر می رفتم و در خیابان استقلال قدم می زدم. خیابانی پر ازدحام که از هر قومیت و ملیتی به وفور آنجا دیده می شد. دوست داشتم علاوه برکافه ها به کتابخانه ها سرک بکشم. کتابی بخرم و با کسی همکلام شوم و از کتاب و کتابخوانی با او حرف بزنم. اما کسی را نیافتم . به جز یک عراقی مقیم ترکیه که فارسی می دانست و زبان ترکی اش را هم می خواست تقویت کند. دوست داشت رُمانی از مولانا بخواند . چیزی که در قفسه توجه ام را جلب کرد "ملت عشق " الیف شافاک بود. پیش از این ترجمه فارسی اش را خوانده بودم . برایم جذاب بود و به او پیشنهاد کردم که بخواند. کمی از متن رمان را برایش گفتم و او هم مشتاقانه کتاب را برداشت و بعد از خداحافظی رفت تا حساب کند. آن روز دو جلد کتاب هم برای خودم خریدم. از کتابفروشی خارج شدم و به طبقه ی ششم پاساژی در آن نزدیکی رفتم که کافه ی دنجی داشت . خوردن یک فنجان چای و ورق زدن کتاب ها برای لحظه ای فکر آینده ی پرخطری را که انتظارم را می کشید از ذهنم دور می کرد. خیلی دوست داشتم کتابی را که از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز خریده بودم را شروع کنم . یک هفته ای باید برای پرواز به سمت اروپا انتظار می کشیدم. انتظار برای پروازی که می توانست تاثیر زیادی در آینده ام داشته باشد. غافل از اینکه سرنوشت بازی ها با ما دارد !

کسی مرا قجر می خواند

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۰۹:۳۰ | رحیم فلاحتی

  یک دکه بود که جلوی اون بیشتر از بقیه می ایستادم. تعداد زیادی کتاب نداشت . یعنی کار اصلی اش روزنامه و مجله بود و مقداری هم خوراکی . اما تعدادی رمان و رمان تاریخی و کمک درسی هم در قفسه هاش پیدا می شد. برعکس بقیه ی دکه ها که همگی پر از عطر و ادکلن و لباس و لوازم خانگی و غیره بودند. صاحب اش بلوچ نبود. شاید سیستانی بود و از منطقه زابل و حالا ساکن چابهار شده بود . لباس بلوچی نمی پوشید. و بیشتر شبیه ما بود که بلوچ ها به اصطلاح می گفتند: " قجر"  . و این ظاهرا بنا به دلیل اینکه در دوران قاجار پای جماعت فارس بیشتر به منطقه باز شده و بیدادهایشان نسبت به اهالی منطقه اوج گرفته بود هر فارس زبانی را قجر خطاب می کردند.

  قیمت کتابی را سوال می کردم و به دارایی درون جیبم فکر می کردم. بیشتر اوقات کفاف نمی داد. و باید چند روز دیگر صبر می کردم تا پول تو جیبی ها بیشتر شوند. عطش کتابخوانی ام را چند معلم دوران دبیرستان هربار در کلاس هایشان بیشتر و بیشتر می کردند. آقای تنهایی معلم ادبیات که فوق العاده بود و درس دادنش را دوست داشتم. آقای حیدری معلم تاریخ که او هم بسیار با اشتیاق درس می داد و چندتایی دیگر که حال و هوای عجیبی به من تزریق می کردند. و با اینکه از همان زمان می دانستم ادبیات رشته ی خانمان براندازی است اما اشتیاق داشتم در این رشته درس بخوانم . موضوعی که هیچ وقت اتفاق نیفتاد. تنها کسی که با هم در کلاس رقابت داشتیم دوست و همکلاسی به نام ادهم ایراندوست بود که بعد از مهاجرت مان به شهر زادگاهم دیگر هیچ وقت از سرنوشت اش خبردار نشدم . یک جورهایی شیفته ی اسمش بودم و برایم تلفظ نام ادهم حس عجیب و خالصی بوجود می آورد و انگار پرتابم می کرد به اعماق تاریخ . دو سال زندگی مان در شهر غریب پر از حوادثی شد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. یادآوری آن روزها که تلخی های بسیاری همراه داشت هنوز هم سخت است . و من در تمام آن روزها سعی کردم به کتاب پناه ببرم. و در میان داستان ها ، کمی از دنیای واقعی دور باشم. فقط کمی دور باشم . دور شدم . دور و دورتر . اما باز اینجایم ! در میان حوادثی غریب . حوادث بسیار غریب !!!

 

آخرین دختر

+ ۱۳۹۹/۲/۱۷ | ۱۱:۰۵ | رحیم فلاحتی

 

در روستای  " کوچو " قدم می زنم . روستایی در منطقه ی سنجار در استان موصل . تمام صحنه هایی که نادیا شرح داده از مقابل چشمانم رژه می روند.  با نادیا در کوچه ها و مزارع روستا همراه می شوم . با او به کشت پیاز می روم . گوجه برداشت می کنم . برای بزها علوفه تهیه می کنم.

  روزهایی در مسیرش قرار می گیرم تا مدرسه رفتنش را تماشا کنم و گاهی منتظر بازگشت اش باشم . می دانم او توجهی به من ندارد ، اما تمام لحظاتی که او و خواهرزاده اش کاترین در مقابل آینه می ایستند تا خودشان را همچون عروس های روستا بیارایند تماشای شان می کنم . به ورق زدن آلبومی که نادیا با اجازه از عروس های روستا از آنها تهیه کرده نگاه می کنم . و می دانم بارها به کاترین گفته که دوست دارد یک سالن آرایش شیک و مجهز داشته باشد . آرزویی که نباید چندان دور از دسترس باشد .

 من ایستاد ه ام به تماشا . به تماشای روستایی که آرام آرام به محاصره در می آید. داعش در حال نزدیک شدن به این روستای ایزدی است. اقلیتی که بسیار آسیب پذیرتر از هر قومیت دیگری در منطقه هستند. و سال های طولانی برای بقای خود تلاش کرده اند . بقا در میان گروه های دینی شیعه و سنی و مسیحی و کلیمی و دیگران در کشور عراق .اما اکنون اوضاع بحرانی تر از هر زمان دیگری است . نیروی مهاجم وارد روستا شده و دست روی عقاید و جان و مال و ناموس آن ها گذاشته است.  نادیا مرا از خانه ای به خانه ی دیگر و مکانی به مکان دیگر می کشاند. در میان خانواده ها ترس و وحشت حاکم شده است . نوید هیچ نیروی یاری دهنده ای به گوش نمی رسد . هرچه هست ، حرف از تغییر عقیده و دین است . تهدید و اجبار  و در نهایت بردگی  .

  ترس خورده و مضطرب از خواب برمی خیزم . ساعاتی قبل از خواب خواندن کتاب را تمام کرده ام  و حوادثی که برای نادیا و خانواده اش اتفاق افتاده، دست از سرم برنمی دارد. عاقبت شومی که در انتظار اهالی روستاست عذابم می دهد. کاش می توانستم خیلی زودتر از وقوع جنایات توسط نیروهای داعش، اهالی روستا را خبر می کردم .

   زنان و مردان فراخوانده شده اند به مدرسه ی روستا . پیر و جوان و زن و مرد آرام آرام در حال حرکت به سمت مدرسه اند . زن ها را به طبقه ی بالا می فرستند و مردان در محوطه جمع شده اند . مردان سیاه پوش داعش با خشونت همه را به درون محوطه ی مدرسه می فرستند . کامیون های داعش در اطراف مدرسه پارک کرده اند . کاش می توانستم از عاقبت شومی که برای شان در نظر گرفته شده است خبردارشان کنم . اما چه فایده داشت ؟ نوش دارو پس از مرگ سهراب بود . نوشدارو پس از مرگ سهراب !

نادیا رفته و من هر شب کابوس می بینم. صدای گلوله هر شب بیدارم می کند. صدای گلوله مرا تا پای مرگ می برد. صدای گلوله ... گلوله ... گلوله ... 

 

جواد شام آخر را خورد و ...

+ ۱۳۹۹/۱/۳۱ | ۲۲:۱۷ | رحیم فلاحتی

 

  در حال تماشای مستند میز سرآشپزام . یک آشپز حرفه ای و یک رستوران معروف و غذاهایی که در حد یک اثر هنری اند. اما فکرم پهلوی ایران است . ایران دختر هفت ساله ای بود که دیشب در مستند ایرانگرد دیدم . دخترک پای یک درخت بلوط ایستاده بود و سعی داشت طناب دست بافتی را بر روی یکی از شاخه ها بیندازد. مبهوت تلاش و اراده اش بودم . هر بار بیشتر و بیشتر سعی می کردو  طنابش را بهتر جمع می کرد تا بالاخره موفق شد . طناب بر روی شاخه ای قطور افتاد و او به سمت درخت حرکت کرد . با دمپایی صورتی خودش را از درخت بالا کشید و تابش را آماده کرد و لحظه ای بعد در بکرترین نقطه ی خاک تاب می خورد. ایران هفت سالش بود. اما به مدرسه نمی رفت . محل سکونت شان حتی سرباز معلم نداشت که به کودکان خواندن و نوشتن بیاموزد . نگران ایران بودم . ایران غوطه ور در شادی کودکانه اش تاب می خورد و من نگران ایران بودم .

  مشتری هایی خاص آثار هنری خلق شده به دست سرآشپز را باید به نیش می کشیدند. رنگ و لعاب هایی که حتی می توانستند سر به راه ترین ملائک را از راه بدر کند. و جام های ارغوانی و نان هایی که پیامبری را به میزِ شام آخر می خواندند.

  ذهن ام دوباره پر کشیده بود. سکینه بانو محل اسکان خانواده را ترک کرده بود تا برای پخت و پز و دیگر کارها هیزم جمع آوری کند. ایران و چند کودک دیگر همراهش بودند. به محل درختی که به زمین افتاده بود رسیدند. سکینه بانو و دخترش شروع به اره کشیدن به تنه ی قطور درخت کردند . جواد که مهمان آنها بود و مستند زندگی عشایر بختیاری را به تصویر می کشید سعی کرد به آنها کمک کند. اما در برابر زنان عشایر کم آورد. و بعد از آن هنگامی که در نیمه راه سکینه بانو تنه ی درختی را که جواد بر روی شانه حمل می کرد را بر روی بار خود اضافه کرد و همه را به دوش کشید ، جواد ضربه ی آخر را خورد و ناک اوت شد .

  سر آشپز هنوز در حال خلق اثر و چیدمان ظریف آن روی ظروف خاص بود که سهراب بزرگ ایل بره ای را سر برید و آویزان کرد تا از مهمانانش پذیرایی کند . عشایر بختیاری بسیار مهمان نوازند و جواد را در روزهای پایانی سکونت ایل در کوهستان مهمان سفره ی خویش کرده بودند. سفره ای شاهانه .

 سرآشپز بهترین رستوران نیویورک شاید مسحور عطر کباب بختیاری شده بود که دیگر حرفی نمی زد. انگار من دو مستند را باهم می دیدم .

 جواد شام آخر را خورد و فارغ شد . 

مرغ همسایه غازه! ولی این بار برعکس ، مال ما غازه

+ ۱۳۹۹/۱/۲۹ | ۰۹:۵۷ | رحیم فلاحتی

 اخبار ساعت بیست و یک را تماشا می کنم . گوینده ی خبر و گزارشگرها در یک برنامه ی خبری حدود یک میلیارد و چهارصد و سی و سه میلیون بار از اسم کرونا و کووید 19 استفاده می کنند . می توان گفت دقیقن به تعداد جمعیت کشور چین . حالا چطور این بندگان خدا کف بر دهان نمی آورند و استودیو تف مال نمی شود از اسرار سازمان است و بر همگان پوشیده . 

 این روزها بخش های خبری معمولن به دو بخش تقسیم شده، داخلی و خارجی . یعنی : « اخبار وطن که همه چیز آرومه و خارجی که شامل اروپا و بخصوص آمریکا، همه چی داغون ! »

  گزارش هایی از وضعیت افراد کم درآمد در انگلیس و آمریکا نشان می دهند که گزارشگر نظرات آن ها را در مورد سختی های امرار معاش که در این روزها برای شان پیش آمده سوال می کند. گریه ها و ناتوانی شان در تهیه ی غذای روزانه را به تصویر می کشد و الی آخر . اما نمی دانم چرا کسی توان انجام چنین به اصطلاح سیاه نمایی هایی را در داخل کشور ندارد. نمی دانم چرا هیچ کس از احوال مردم ما چیزی نمی پرسد؟ کارگران روزمزد و فصلی و حتی کارگران بسیاری از تولیدی ها چه بر سرشان آمده است ؟ و یکی از گزارشگران صدا و سیما که هیکلی اندازه ی ژان والژان دارد و یک تنه می تواند گاری پر از بار را حرکت دهد و مصدوم را از زیر آن بیرون بکشد چرا فقط مثل زبل خان می پرد درون اتوبوس های بی آر تی و جلوی تاکسی ها و از رعایت فاصله ی اجتماعی و هوشمند  گزارش تهیه می کند ؟ !!

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو