یک دکه بود که جلوی اون بیشتر از بقیه می ایستادم. تعداد زیادی کتاب نداشت . یعنی کار اصلی اش روزنامه و مجله بود و مقداری هم خوراکی . اما تعدادی رمان و رمان تاریخی و کمک درسی هم در قفسه هاش پیدا می شد. برعکس بقیه ی دکه ها که همگی پر از عطر و ادکلن و لباس و لوازم خانگی و غیره بودند. صاحب اش بلوچ نبود. شاید سیستانی بود و از منطقه زابل و حالا ساکن چابهار شده بود . لباس بلوچی نمی پوشید. و بیشتر شبیه ما بود که بلوچ ها به اصطلاح می گفتند: " قجر"  . و این ظاهرا بنا به دلیل اینکه در دوران قاجار پای جماعت فارس بیشتر به منطقه باز شده و بیدادهایشان نسبت به اهالی منطقه اوج گرفته بود هر فارس زبانی را قجر خطاب می کردند.

  قیمت کتابی را سوال می کردم و به دارایی درون جیبم فکر می کردم. بیشتر اوقات کفاف نمی داد. و باید چند روز دیگر صبر می کردم تا پول تو جیبی ها بیشتر شوند. عطش کتابخوانی ام را چند معلم دوران دبیرستان هربار در کلاس هایشان بیشتر و بیشتر می کردند. آقای تنهایی معلم ادبیات که فوق العاده بود و درس دادنش را دوست داشتم. آقای حیدری معلم تاریخ که او هم بسیار با اشتیاق درس می داد و چندتایی دیگر که حال و هوای عجیبی به من تزریق می کردند. و با اینکه از همان زمان می دانستم ادبیات رشته ی خانمان براندازی است اما اشتیاق داشتم در این رشته درس بخوانم . موضوعی که هیچ وقت اتفاق نیفتاد. تنها کسی که با هم در کلاس رقابت داشتیم دوست و همکلاسی به نام ادهم ایراندوست بود که بعد از مهاجرت مان به شهر زادگاهم دیگر هیچ وقت از سرنوشت اش خبردار نشدم . یک جورهایی شیفته ی اسمش بودم و برایم تلفظ نام ادهم حس عجیب و خالصی بوجود می آورد و انگار پرتابم می کرد به اعماق تاریخ . دو سال زندگی مان در شهر غریب پر از حوادثی شد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. یادآوری آن روزها که تلخی های بسیاری همراه داشت هنوز هم سخت است . و من در تمام آن روزها سعی کردم به کتاب پناه ببرم. و در میان داستان ها ، کمی از دنیای واقعی دور باشم. فقط کمی دور باشم . دور شدم . دور و دورتر . اما باز اینجایم ! در میان حوادثی غریب . حوادث بسیار غریب !!!