در حال تماشای مستند میز سرآشپزام . یک آشپز حرفه ای و یک رستوران معروف و غذاهایی که در حد یک اثر هنری اند. اما فکرم پهلوی ایران است . ایران دختر هفت ساله ای بود که دیشب در مستند ایرانگرد دیدم . دخترک پای یک درخت بلوط ایستاده بود و سعی داشت طناب دست بافتی را بر روی یکی از شاخه ها بیندازد. مبهوت تلاش و اراده اش بودم . هر بار بیشتر و بیشتر سعی می کردو  طنابش را بهتر جمع می کرد تا بالاخره موفق شد . طناب بر روی شاخه ای قطور افتاد و او به سمت درخت حرکت کرد . با دمپایی صورتی خودش را از درخت بالا کشید و تابش را آماده کرد و لحظه ای بعد در بکرترین نقطه ی خاک تاب می خورد. ایران هفت سالش بود. اما به مدرسه نمی رفت . محل سکونت شان حتی سرباز معلم نداشت که به کودکان خواندن و نوشتن بیاموزد . نگران ایران بودم . ایران غوطه ور در شادی کودکانه اش تاب می خورد و من نگران ایران بودم .

  مشتری هایی خاص آثار هنری خلق شده به دست سرآشپز را باید به نیش می کشیدند. رنگ و لعاب هایی که حتی می توانستند سر به راه ترین ملائک را از راه بدر کند. و جام های ارغوانی و نان هایی که پیامبری را به میزِ شام آخر می خواندند.

  ذهن ام دوباره پر کشیده بود. سکینه بانو محل اسکان خانواده را ترک کرده بود تا برای پخت و پز و دیگر کارها هیزم جمع آوری کند. ایران و چند کودک دیگر همراهش بودند. به محل درختی که به زمین افتاده بود رسیدند. سکینه بانو و دخترش شروع به اره کشیدن به تنه ی قطور درخت کردند . جواد که مهمان آنها بود و مستند زندگی عشایر بختیاری را به تصویر می کشید سعی کرد به آنها کمک کند. اما در برابر زنان عشایر کم آورد. و بعد از آن هنگامی که در نیمه راه سکینه بانو تنه ی درختی را که جواد بر روی شانه حمل می کرد را بر روی بار خود اضافه کرد و همه را به دوش کشید ، جواد ضربه ی آخر را خورد و ناک اوت شد .

  سر آشپز هنوز در حال خلق اثر و چیدمان ظریف آن روی ظروف خاص بود که سهراب بزرگ ایل بره ای را سر برید و آویزان کرد تا از مهمانانش پذیرایی کند . عشایر بختیاری بسیار مهمان نوازند و جواد را در روزهای پایانی سکونت ایل در کوهستان مهمان سفره ی خویش کرده بودند. سفره ای شاهانه .

 سرآشپز بهترین رستوران نیویورک شاید مسحور عطر کباب بختیاری شده بود که دیگر حرفی نمی زد. انگار من دو مستند را باهم می دیدم .

 جواد شام آخر را خورد و فارغ شد .