هفته ها بود ارتباطم با لپ تابم قطع شده بود. بازش نمی کردم. روشنش نمی کردم. چیزی تایپ نمی کردم و خب واضح است اصلن با هم حرف نمی زدیم. همانطور ساکت و بی صدا توی یکی از طبقات میز تلویزیون جا خوش کرده بود و فقط گهگاه نگاه مان با هم گره می خورد و دوباره هرکس سرش بکار خودش گرم می شد.

  از من عجیب بود که به این ایسوس سفید که جانی اسمش را گذاشته بود عروس و من دوستش داشتم کم محلی کنم. اما این کار را کرده بودم. این روزها حال مان خوب نبود و به هر زحمتی بود سعی می کردیم با دوران کرونا و قرنطینه و با احتیاط بیرون رفتن ها کنار بیاییم. اما انگار بدون اینکه متوجه باشیم این محدودیت ها کار خودش را کرده بود . هشت ماه از آخرین باری که به خانه ی پدری رفته بودم می گذشت. رفتم سراغ علی بابا و بلیط گرفتم . برای عروس بلیط نیاز نبود. و صبح یک روز زمستان راهی شمال شدیم. من و جانی و عروس .

  اولین قرارم با بهمن بود. ساعت ده صبح کنار شیر سنگی . پیغام داد دیر می رسد. چون منتظر بود تا آب جوش بیاید و فلاسکش را پر کند که قرارمان به عطر قهوه بیامیزد. و من از این تاخیر خوشحال شدم. چون فرصت داشتم عکاسی کنم. انتظارم خیلی طولانی نشد. خیابان سی متری را قدم زدیم و از هوای مه گرفته و دمای بالای هوا که برای دی ماه بعید بود تعجب مان را نشان دادیم. همه چیز عالی بود. با بهمن همیشه کلی حرف برای زدن داشتیم. از هر دری می شد حرف زد . بخصوص از علایق مشترک . از عکاسی و کتاب و نوشتن و سفر و ... .

  مسافتی طولانی را گپ زدیم . از حاشیه رودخانه رسیدیم به موج شکن قدیم انزلی ، کمی روی شن های ساحل راه رفتیم و راه مان را به سمت موج شکن بزرگ و تازه تاسیس ادامه دادیم. در یک روز وسط هفته سکوت این نقطه از شهر که از سه طرف آب دریا آن را در برگرفته، شگفت انگیز است. با دور نمایی از اسکله ی بندر . دو موج شکن قدیمی و دورترها پل غازیان . و گهگاه صدای کاکایی ها .

  بهمن برای یک فنجان قهوه کشاندم بالای سنگ های دماغه موج شکن . جایی که نهایت پیشروی را در دل دریا داشت. بالای سنگ ها بودیم که نقطه ای را نشان داد و گفت : «  اونجا برای نشستن خوبه . می تونی بپری ؟ »  گفتم : « آره ! » و پریدم. و آنجا بود که فهمیدم دیگر برای بعضی کارها آن آمادگی بدنی سابق را ندارم و امکان دارد با یک اشتباه مثل گوجه ی لهیده یک گوشه پرت شوم ...

 ادامه دارد