آبلوموف

و نوکرش زاخار

خانه ی آخر، خانه ی اول

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۸ | ۲۲:۰۷ | رحیم فلاحتی
شب از نیمه گذشته است و من با کلمات بازی می کنم هر بار که تاس می ریزم و در صفحه ی مارپله ی مقابلم پیش می روم خانه ی آخرم به نیش افعی ختم می شود . حتی شش های مکرر هم فریاد رس ام نیست و تن زخم خورده ی زهرخورده ام به سرِ خانه ی اول باز می گردد ...

حبس بدون ملاقات ...

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ | ۲۰:۰۱ | رحیم فلاحتی
به طرح و نقش کاغذ دیواری ها نگاه می کنم به نوری که از لوسترها و از میان حباب های سرامیکی قد کشیده اند به اطراف به سایه های کوتاه و بلند اشیاء اطرافم ." جنایت و مکافاتی " که روی میز باز ماندهو روزهاست که با من همراه است و حجمی که با هربار دیدنش ترس به جانم می ریزد .کلمات پر تشویشسطرهای دلهره آور .به جعبه ی جادو می نگرم به دستگاه پخشی که روزه ی سکوت گرفته است .روی کاناپه لم داده ام به پا دردم فکر می کنمو کمر دردی که نمی دانم دیسک است یا صفحه کلاچبه کوکوهای نیم سوخته ی داخل سینک و بو و بخار روغن در فضای خانه ، به روغن ماسیده درون تابه نان های بیات داخل سفره صدای ناله ی کتری روی شعله ی اجاق ...نمی دانم چرا این ذهنم چون کودکی بیش فعال این همه این در و آن در می زند ؟کاش روی یک موضوع بند می شد آن وقت" از خروس خون تا بوق سگ " می گماردمش به یاد تو به اندیشه ی گیسوانت چشمان آهو وش سیاهت و چال روی گونه ها و ...می گماردمش به حبس مادام العمرتا فقط و فقط به تو بیندیشد بی هیچ ملاقاتی !

هر گزندی که توانی به دشمن مرسان ...

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ | ۱۷:۳۲ | رحیم فلاحتی
هر آن سرّی که داری با دوست در میان منه، چه دانی که وقتی دشمن گردد . و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان، که باشد که وقتی دوست شود .  به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوســــــــتانِ عزیز رازی که نهان خواهی با کس در میان منه و گر چه دوست مخلص باشد، که مر آن دوست را نیز دوستان مخلص باشد، همچنین مسلسل . خامشی به که ضمیر دلِ خویش با کسی گفتن و گفتن که مگوی ای سلیم آب ز سرچشمه ببند که چو پر شد نتوان بستن جوی * سخنی در نهان نباید گفت که بر انجمـــن نشاید گفت

فاطیما ـ 20

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۵ | ۱۷:۴۷ | رحیم فلاحتی

*** ماشین به محله رسیده و نرسیده راننده کنار کشید و پرسید : ـ  کجای محله می رید ؟ ـ کوچه ی انتهای بازار . راننده این بار از آینه به او نگاه کرد : ـ خونه ی خدیجه اینا می رید ؟   از شرم سرخ شد و دست و پایش را گم کرد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد . موهایش را مرتب کرد و از پنجره مشغول تماشای بیرون شد. فکر کرد واقعن آبرویش رفته . این کارها برایش اُفت داشت ! ... ویلان و سیلان اُفتاده بود به جان کوچه ها . بی خود و بی جهت حرف های این و آن را قبول می کرد . ـ خوب کاسبی می کنه بی مروت ... انگار راننده دل پری داشت . ـ ... ـ خدیجه رو می گم ... ماه گذشته یه « 24 » خرید . می گن تو « مِردکان » یک ویلا درست کرده بیا و ببین . قربون آدم کار بلد ! راست نمی گم خواهر ؟ راننده این ها را که گفت از آینه طوری به عقب و فاطیما نگاه کرد که قلبش به تپش افتاد و نفهمید « آره» بگوید یا  «نه» . ـ می گم قربون خدا برم جاییکه اسب هست علف نیست و اونجا که علف فراوونه اسب نداره . اون همه مال و پول و دارایی... اما کو ؟ نه پسر داره و نه دختر . این همه حق و حساب برای کی می خواد بمونه ؟ می گن چندبار می خواستن خونه زندگی شو ببرن اما زنیکه متوجه شده و دزدا رو خار و ذلیل کرده بود ... فاطیما پیش خود فکر کرد که خدا به خدیجه قوت قلب بدهد و خودش این درد او را علاج کند . ***        صف جلوی خانه ی خدیجه دو برابر طولانی تر از صف مرکز خرید بود و همگی آن ها زن بودند . یک سر صف از حیاط بیرون آمده و تا بازار کشیده شده بود .به همین خاطر کسانی که آخر صف بودند برای اینکه وقت شان تلف نشود موقتن از صف جدا می شدند و با حوصله و آرامش خریدهای شان را انجام می دادند . عجیب بود که فرودگاه در همان نزدیکی بود و هر دقیقه از بالای سر کسانی که در صف ایستاده بودند هواپیمایی به پرواز در می آمد و صدا به صدا نمی رسید و همه به خاطر غرش مدام هواپیماها فریادزنان با هم صحبت می کردند . ادامه دارد ... *  " 24 " مدلی ست از اتومبیل لادا ، ساخت شوروی سابق * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

پیامک

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۴ | ۱۶:۲۵ | رحیم فلاحتی
پیامکی که امروز حال من را خوب کرد : « بهترین آدم های زندگی، همان هایی هستند که وقتی کنارشان می نشینی چایی ات سرد می شود و دلت گرم !»

فاطیما ـ 19

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ | ۱۸:۲۸ | رحیم فلاحتی

مرد جوانی که اجناس را تحویل می گرفت آدم سخت گیری بود . هر لباسی که از درون بقچه بیرون می آمد با نگاهی تیزبین از نظر می گذراند ، انگار می خواست لباس را درون چشمش فرو کند . در همان حال دوخت های شان را تک به تک امتحان می کرد و مثل کسی که در جستجوی سرنخ یک پرونده جنایی باشد همه جای لباس ها را را پشت و رو می کرد . بعضی از لباس ها را جلوی دماغش می گرفت و بو می کشید و حتی تصور می شد می خواهد قسمتی از آن را گاز بزند و طعم آن را امتحان کند .   سه تا از لباس های سایز تنش را که کنار هم و با سلیقه روی پیشخان چیده بود بعد از اینکه یک دل سیر از پایین و بالا ورانداز کرد عینک اش را از روی بینی برداشت و به فاطیما نگاه کرد . طوری نگاه کرد که انگار نوبت ورانداز کردن او رسیده است و گفت :  ـ « برای سه تا صد منات ... » و هر چه در دستش بود مثل آشغال به گوشه ای پرت کرد . فاطیما از تعجب چشمهایش درشت شد : ـ« صد منات ؟! ... »   فروشنده انگاراز این سوال صورتش کش آمد و کج شد ، قلبش گرفت و به سرگیجه افتاد . سرش را خاراند عینک اش را به چشم زد و گفت : ـ « قیمت آخرش صد و بیست تا . از اون بیشتر یک کوپیک هم نمی دم . »   مدتی بدون ادای کلمه ای کنار پیشخان به لباس هایی که روی هم ریخته شده بود و به چشمش خیلی کهنه می آمد نگاه کرد . برای هرکدام از آن لباس ها یک گونی پول خرج کرده بود .ماه ها پشت هم شب کاری مانده بود و از زور بی خوابی در حالی که از سرگیجه و خستگی سرش به در و دیوار می خورد کار کرده بود . ذره ذره از گلویش بریده و با هزار و یک مصیبت پول جمع کرده بود . ـ « آخه من ... » مرد خودکاری را که برای نوشتن قبض رسید در دست داشت با بیحوصلگی روی پیشخان پرت کرد و گفت : ـ « خواهرم وقت ندارم ! اگه راضی هستی پولت رو بدم ، راضی نیستی لباس هاتو جمع کن خوش اومدی !»   به ساعتش نگاه کرد . ساعت سه بود . الان خدیجه حوصله اش سر رفته بود و در حالیکه پشت سرش غرغر می کرد منتظرش بود . بار آخر کلی به او سفارش کرده بود : « اگر قبل از ماه رمضون نیومدی بدون دیر کردی ... » به همین خاطر بود که سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ـ « راضی ام ! » *** ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

شاعر در انتظار ...

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۲ | ۲۱:۳۷ | رحیم فلاحتی
شب در این حوالی چادر زده است . من همچون خواب زده ای کنار پنجره نشسته ام در انتظار ماه چند قدم دورتر آسمان بین سیاهی و کبودی مردد است . شمعی افروخته ام کاغذ و قلمی مهیاست و فنجانی آمیخته با طعم نعنا عطر پونه ... تا دو قدم مانده به صبح به انتظار می نشینم شمع اشک های آخرینش را هم نثار می کند نه واژه ای در من حلول می کند و نه شعری بر من نازل . تا دقایقی دیگر صبح بر شاعری دروغین سلام خواهد گفت !

پزشک محبوب من !

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۰ | ۱۹:۴۱ | رحیم فلاحتی
چشم می اندازم به کتابخانه ام . کلی کتاب چاق و لاغر نخوانده لابه لای کتاب های دیگر از نظر پنهان مانده اند . چند تایی هم آنقدر از زمان خواندشان می گذرد که موضوع شان را تقریبن فراموش کرده ام .نگاه می کنم . خاطرات دور و نزدیکی با هرکدام از آن ها زنده می شود . جلد اول کتابی زرکوب و قهوای رنگ را بیرون می کشم . به خط نستعلیق زیبایی نوشته: میکا والتاری  سینوهه پزشک مخصوص فرعون ترجمه ذبیح الله منصوری  آرام ورق می زنم و آن بالای صفحه گوشه ی سمت چپ را می خوانم .با خودکار آبی نوشته ام سیزدهم اسفند هفتاد شهرستان چابهار و امضایی پای آن انداخته ام که الان به کل تغییر پیدا کرده و شکل دیگری شده . طبق عادت سریع پشت جلد را نگاه می کنم . دوره ی دو جلدی پانصد تومان . نمی دانم در آن روزهای سخت که داستانش مفصل است و یادآوری اش تلخی بیشتری دارد تا شیرینی چگونه و از کجا پانصد تومان برای این کتاب داده ام . شاید از دستمزد کارگری بنایی روزهای گرم و شرجی شهرک که دستمزدش چهارصد تومان بیشتر نبود . نمی دانم چیز زیادی به خاطرم نیست . غرق جستجو در خاطرات گذشته کتاب را ورق می زنم . " مقدمه ی کوتاه نویسنده " . نام من، نویسنده ی این کتاب (سینوهه ) است و من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ام . من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام . من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون این که در انتظار پاداش باشم یا این که بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم .   حس می کنم دوست دارم دوباره داستان این پزشک و غلامش " کاپتا " را بخوانم . رمان های تاریخی دوست داشتنی که با روزهای نوجوانی و جوانی ام عجین شده بود . بعد از بیست و اندی سال تصویر گنگی از مرد دکه دار کتابفروش و لحن صدایش در ذهنم باقی است کاش می شد به عقب برمی گشتم و حال و احوالی در یک عصر گرم و شرجی با او می کردم اسمش را می پرسیدم و سفارش چند کتاب به او می دادم ... + به یاد سال هایی که می پنداشتیم نوشته ها و ترجمه های ذبیح الله منصوری نص تاریخ است !

فاطیما ـ 18

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۸ | ۱۸:۲۰ | رحیم فلاحتی

وارد خانه شد و ساک حمام را به کنجی پرت کرد. با عجله لباس هایش را درآورد . از قوری که هنگام رفتن از خانه روی حرارت ملایم گذاشته بود درون فنجان های بزرگ چای ریخت . فنجانش را پیش کشید و مقداری از چای داغ را درون نلبکی ریخت و با لب و دهانی سوزان از آن خورد و گفت : ـ « مامان ... من می خوام بخوابم ... نمی دونم چرا سرم درد می کنه .» به سمت اتاق خواب رفت و درون رختخواب خزید و لحاف را روی سرش کشید و در حالیکه به صحبت های داخل حمام فکر می کرد به خواب رفت ... زمان زیادی نگذشت که در خواب باز گذرش به حمام افتاد ... آن جا با حالت خفگی از بخار آب فراوان موهایش را شست و بدن مادرش را کیسه کشید ... لحظه ای بعد صاحب شورت گم شده از جایی سر و کله اش پیدا شد . وارد حمام شد به سمت او آمد و گلوی او را گرفت و فریاد زد : ـ « شورت من رو بدید ! ... »  او در حالیکه از ترس زانوهایش می لرزید تمام آب راه های حمام و درون آب های کف آلود را با دست به دنبال شورت گم شده گشت ... بالاخره آن را پیدا کرد ... شورت را از درون آب های چرک بیرون آورد و خوب شست . محکم چلاند و آن را آورد و به صاحبش داد . صاحب شورت در حال رفتن بود . از پشت سر او را نگاه کرد و در کمال تعجب متوجه شد صاحب شورت همان پسر نانواست . ***  کسانی که مقابل مغازه ی لباس دست دوم فروشی ایستاده بودند مثل برج زهرمار بودند . هرکس بقچه ای از لباس های مستعمل به بغل داشت و با چشم هایی که آثار کلافگی در آن ها پیدا بود میان مغازه به کنجی تکیه داده و به دیگران نگاه می کرد .   بقچه ی فاطیما از همه بزرگتر بود . کسانی که در نوبت ایستاده بودند از تماشای همدیگر دست کشیده و الان به بقچه ی او چشم دوخته بودند . در انتهای صف دو دختر لاغر و قلمی ایستاده بودند که چشم از او برنمی داشتند و در حالیکه گوشواره های رنگی شان را به اطراف تاب می دادند باز به او نگاه کرده و هر از گاهی با هم پچ پچ می کردند و می زدند زیر خنده . برای چه می خندیدند ؟ ... چه شده بود ؟ ...   به تصویرش که روی شیشه ی ویترینی که پشت آن مانکن های قدیمی و کهنه ای ردیف شده بود نگاه کرد . این طور که به نظر می آمد همه چیز سرجای خودش بود . ناگهانبه یاد بیگودی هایی که دیشب به موهایش زده و با آنها خوابیده بود افتاد .صبح به خاطر اینکه جلوی مغازه نوبت بگیرد در هوای گرگ و میش با هول و هراس لباس پوشیده از خانه بیرون پریده بود .به همین خاطر وقتی به موهایش دست کشید در پشت سرش بیگودی هایی را که گیر کرده و جا مانده بودند، حس کرد . بیگودی ها را آرام و با حوصله از موهایش باز کرد و بدون اینکه کسی ببیند آرام درون کیفش گذاشت . دخترها هنوز از او چشم برنداشته بودند و باز هم به او نگاه می کردند و غش غش می خندیدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

امشی !

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۶ | ۲۰:۵۷ | رحیم فلاحتی
مریدی گفت پیر را : چه کنم کز خلایق به رنج اندرم ازبس که به زیارت من همی آیند، و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش می باشد ؟ گفت : هرچه درویشانند مرایشانرا وامی ده، و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه، که دیگر یکی گرد تو نگردند . گر گدا پیشروِ لشکر اسلام بُود کافر از بیم توقع برود تا در چین + کارتون ببینیم.
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو