شب در این حوالی چادر زده است . من همچون خواب زده ای کنار پنجره نشسته ام در انتظار ماه چند قدم دورتر آسمان بین سیاهی و کبودی مردد است . شمعی افروخته ام کاغذ و قلمی مهیاست و فنجانی آمیخته با طعم نعنا عطر پونه ... تا دو قدم مانده به صبح به انتظار می نشینم شمع اشک های آخرینش را هم نثار می کند نه واژه ای در من حلول می کند و نه شعری بر من نازل . تا دقایقی دیگر صبح بر شاعری دروغین سلام خواهد گفت !