آبلوموف

و نوکرش زاخار

یک رج پیرمرد

+ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ | ۱۹:۱۱ | رحیم فلاحتی

 

  باد ملایمی برگ های زرد درخت توت را به بازی گرفته بود. یک رج پیرمرد از کار افتاده و بازنشسته کمر داده بودند به دیوار "تکیه" و زیر آفتاب کم رمق پاییزی خایه شُل کرده بودند. من سوای این خانم های محترمی که عجیب از طرف این پیر مرد ها احساس امنیت می کنند و در هر مجلسی اعلام می دارند که این ها کبریت بی خطرند و خیلی راحت می شود با این جماعت دل داد و قلوه ستاند، باید بگویم سخت در اشتباه اند و دود از کنده بلند می شود.

  چون گهگاه که به دلایلی وارد جمع شان شده ام  به عین دیده ام که چه متن هایی برای "دلبرکان غمگین " خود می فرستند و در انواع شبکه ها چه فیلم های فیل افکنی مابین این جماعت سالخورده رد و بدل می شود.  این جماعت منبعی غنی از اطلاعات خصوصی و غیر خصوصی افراد محل و فرزندان و نوادگان شان حتی تا چند فرسخ دورتر از محل هم هستند . این جماعتِ به ظاهر کرخت و سست با گذر هر جنبنده ای اعم از پسرکان چشم و ابرو گرفته تا دخترکان خوش حجاب و گاه برقع پوش، شاخک های شان می جنبد و بسته به نوع سوژه ی مورد نظر چشم ها و بلافاصله فک های شان شروع به فعالیت می کند . و اطلاعات شان در اولین فرصت به روز می شود.

  این عادت روزهای خوش آفتابی آن هاست تا غروب آفتاب و آمدن پیش نماز جوانی که موی محاسن اش تازه جوانه زده. برای من پیدا کردن نسبت مراوده ی این گرگ های باران دیده و این جوانک مومن معمایی شده است. هرچه هست بعد این فضای روحانی انگار نخ این رج های به هم پیوسته یکباره از هم پاره می شود و این دانه ها در اطراف پراکنده می شوند و محل یک نفسی تازه می کند .

 هر بار که در مغازه کار فوری مشتری دستم بوده و در حال سوزن زدن به سر شانه ی کُتی و یا آستر جلیقه ای بوده ام و غریبه ای آدرس خواسته حواله اش دادم به این جماعت . یادم می آید یک بابایی که این اواخر فرستادم محضرشان در حالیکه دود از کله اش دود بلند شده بود برگشت به من گفت : « آقا ! عجب جایی فرستادیمون . اون پیر مردِ قد کوتاهه که فارسی هم بلد نیست، حتی می دونست زن رفیقمون دیشب ساعت چند رفته حموم !!! »

 

+ نقاشی " پیرمرد " رنگ روغن ، استاد عباس کاتوزیان

دویدن را دوست دارم ...

+ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  دویدن را دوست دارم . در کوچه، خیابان ، محل کار، همه جا،فرقی نمی کند . همانطور هم بوده و بارها در طول و عرض خیابان بدون توجه به نگاه دیگران دویده ام . می دانم که حتی بارها خوابش را هم دیده ام . خوابی که لذت اش بعد از بیداری هم همراهم بوده و ساعت ها حس خوبی داشته ام . دویدنی طولانی و بدون خستگی . با شش هایی که انگار هیچ وقت اکسیژن کم نمی آورند و ساق هایی که خستگی نمی شناسند . این روزها چقدر دوست دارم که خوابم تعبیر شود و بزنم به دل طبیعت . در کنار جنگل و دشت بدوم . در کنار ساحل و تپه هایی سبز با شیب ملایم . عاشق دوی استقامت ام . مثل یک کنیایی که تازه در کیلومترهای آخر جان می گیرد و مثل یک پرنده می خواهد اوج بگیرد . انگار او را آفریده اند برای دویدن . کاش! من هم یک دونده بودم .

 اما امروز وقتی از زبان " گریت "  شخصیت اصلی رمان " دختری با گوشواره ی مروارید " خواندم که  « فقط دزدها و بچه ها در خیابان می دوند ! » حال ام گرفته شد . نمی دانم باید چه کار کنم . می ترسم از امشب خواب نبینم . می ترسم ...

 

 

فاطیما ـ 38

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۹ | ۱۹:۵۰ | رحیم فلاحتی

  پرفسور در حالیکه دست اش روی شکم زن جوان بود هنوز نگاه کنان با او صحبت می کرد . البته انگار فکرش جای دیگری بود . فکری کرد و از جاییکه ایستاده بود کمی کنار کشید. چشم های قهوه ای پرفسور همانطور در جای خالی او ساکن و بی حرکت ماند .

  حالت چشم های بیمار رفته رفته دگرگون شد و رنگ چهره اش تغییر کرد. 

ـ برای عمل حاضرش کنید ...

پرفسور در نهایت تصمیم گرفت و به بیمار طوری نگاه کرد که انگار برای کاری که دقایقی دیگر می خواست انجام دهد برای او دل اش سوخت . سپس برگشت و برای آماده شدن برای عمل به سمت در رفت . آنجا لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت و با صدایی پر احساس و غافلگیر کننده گفت :

ـ تو چه ات شده ، یک جوری به نظر میای ؟ ... نکنه مریض شدی ؟ ...

دستپاچه و با عجله گفت : « نه » . و گره ی نوار رزینی را که دور بازوی بیمار بسته بود شُل کرد .

ـ بذار صفورا برای اتاق عمل آماده بشه .

  پرفسور هنگام خروج از اتاق در ادامه گفت : « تو برو خونه ! »

مات و متحیر ماند . نمی دانست از پرفسور تشکر کند و یا اینکه دلیل این کار بزرگ منشانه اش را از او سوال کند . در حالیکه از خجالت سرخ شده بود گفت : « خیلی ممنون ... » و از صدای به هم خوردن دری در انتهای راهرو فهمید که پرفسور صدای او را نشنیده است .

  وقتی پا به کوچه گذاشت لحظه ای به خاطر آورد که از صفورا برای اینکه به جای او به اتاق عمل رفته تشکر نکرده است و حتی به فکرش نرسید که برگردد و این کار انجام دهد . در حالیکه باد شدید برگ های زرد پاییزی را بر سرش می ریخت خودش هم نمی دانست به کجا می خواهد برود ...

  هر چه فکر کرد و کوشید جایی را که به راستی دوست داشت آنجا برود را نتوانست معین کند و متوجه شد در ساعات اداری و حتی و بعد از آن جایی برای رفتن نداشت . اگر به خانه می رفت مادرش با دیدن او به آشپزخانه بر می گشت و شروع به آبکش کردن خانگال می کرد و سپس رو در روی او می نشست و در حالیکه چشم در چشم او دوخته بود آن قدر او را سوال پیچ می کرد که حال اش خراب می شد .

  باد شدیدی دوباره بلند شد و این بار هر جا پنجره ای باز مانده بود را محکم به هم کوبید و شیشه هایش را پایین ریخت . در حالیکه غمگین و افسرده بود فکر کرد حالا در این باد و کولاک اگر به خانه نرود، کجا می تواند برود ؟ ... از دلتنگی ، ساعت ها و روزهایی که درون سینه اش انگار پر بود از تخته سنگ هایی مهیب و سنگین این تن خسته و رنجورش را کجا می توانست با خود بکشد ببرد ؟ ...

  به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. اینجا کولاک آن قدر هم شدید نبود.

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

 

برخورد از نوع چندم ؟!!

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۷ | ۱۰:۵۷ | رحیم فلاحتی

* روزنامه ی شرق

آیین شاهی

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۴ | ۱۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

 « شنودم که اسکندر به جنگ دشمنی از آن خویش می رفت . با وی گفتند یا مَلِک، این مرد که خصم است مردی غافل است، بر وی شب خون باید کرد. اسکندرگفت: مَلک نباشد آن که ظفر به دزدی جوید .»

 

+ برگرفته از قابوسنامه

فاطیما ـ 37

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ | ۱۹:۰۸ | رحیم فلاحتی

  شب ها قبل از خواب در عرش سیر می کرد، درون رختخواب تا سپیده دم متفکرانه، یک به یک معنی نگاه های پرفسور را که چند سالی بود زنش فوت کرده و عزب بود را تحلیل و موشکافی می کرد. او یقین داشت که پرفسور عاشقش شده است . برای اینکه یک بار هنگامی که عمل جراحی به پایان رسیده بود پرفسور ماسک اش را از روی دهان برداشته و به او نزدیک شده بود . دست او را در دست گرفته و مدتی بی هیچ کلامی چشم در چشم او دوخته و بعد از آن دست او را به لب هایش نزدیک کرده و با احترام بوسیده بود. به یاد می آورد آن شب به خانه رسیده و نرسیده بدون اینکه لباس هایش را عوض کند و شام بخورد به انباری زیر شیروانی رفته بود. آن جا جهیزه ای را که در طول سال ها با دستمزدش خریده و با سلیقه کنار هم چیده بود را از بسته های شان درآورده و یک به یک گرد و خاک شان را گرفته بود . سفره ها را تکانده و آویزهای بلورین چلچراغ را با آب و صابون شسته و برق انداخته بود. چنگال های نقره ای را که مدت ها بی مصرف مانده و سیاه شده بود را با خمیر دندان جلا داده بود . اما یک هفته پس از آن ، بعد از پایان عمل جراحی دیگری پرفسور ماسک خود را برداشته و در حالیکه به چشمان پرستار دیگری چشم دوخته بود با همان احترام دست او را نیز بوسیده بود . فاطیما این موضوع را با چشمان خود دیده بود و در  آن هنگام تمام دنیا دور سرش چرخیده بود و ابزارهای فلزی ای که در دست داشت روی زمین ریخته و همه را ترسانده بود . به همین خاطر برای اینکه کسی اشک های او را نبیند با تنی انگار گُر گرفته به اتاق دیگری پناه برده و آن جا به خاطر خیال پردازی های احمقانه خودش را لعن و نفرین کرده و آرام و بی صدا گریه کرده بود . 

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

محیرالعقول !!!

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ | ۱۷:۵۹ | رحیم فلاحتی

 میمونی که به تازگی انسان شده بود :

« انسان ها در جست جوی راهی برای به حیرت واداشتن هم نوعان خود هستند و به همین جهت سعی می کنند به سریع ترین راه ممکن سیاره ی خود را تخریب کنند !

 و انهدام زمین بزرگترین و آخرین حیرت بشریت خواهد بود !»

 

+ در لابه لای کافکا خوانی ها .

فاطیما ـ 36

+ ۱۳۹۳/۱۰/۸ | ۲۰:۰۸ | رحیم فلاحتی

***

صورت زن جوان کک و مک داشت . شکم برآمده اش را چنان با دست ها بغل کرده بود تصور کن آنچه که بغل گرفته شکمش نه، بلکه بقچه ی بزرگی پر از ظروف چینی بود و می ترسید هر آن کسی با او برخورد کرده و آن ها را بشکند .

دکتر دست زن جوان را که پوستی سفید و شفاف داشت چرخاند و گفت : « رگ ها خیلی نازک اند و هم اینکه از سطح پوست عبور می کنند .» و به او نگاه کرد، انگاری نازکی رگ های زن جوان تقصیر او بود .

 سوزن را به محلی که دکتر نشان داده بود و قسمتی از رگ که نسبتا قطورتر بود فرو کرد و خواست دارو را تزریق کند که طپیدن شکم زن جوان را مثل قلب غول آسایی حس کرد . دست اش را روی قسمتی از شکم که می تپید گذاشت و پای کوچک و نرم جنین به کف دستش لگد زد و مشت های کوچک اش انگشت هایش را قلقلک داد .

ـ اذیتت نمی کنه ؟

زن جوان با اشاره ی سر گفت : « نه ! » . سوزن را بیرون کشید و محل آن را الکل مالید . و سپس برخاست و به زن جوان که به آرامی در حال لباس پوشیدن بود ، به کمر باریک اش که با شکم برآمده اش ناسازگار بود نگاه کنان فکر کرد که زایمانش سخت خواهد بود چون لگن اش کوچک است .

 از اتاق دیگر صدای دکتر شنیده شد:

ـ « دو تا ویال ... »

در اتاق مجاور  رنگ و روی زن جوانی که روی تخت متخصص زنان دراز کشیده بود مات و بی رنگ بود . گهگاه با صدایی ضعیف به زن مسنی که با چهره ای عبوس کنارش ایستاده بود چیزهایی می گفت و به شدت زار می زد .

ـ « فشار خونش پایینه .»

دکتر دست اش را همانند کسی که دست روی میز گذاشته باشد روی شکم زن گذاشت و در حالیکه حرف می زد او را نگاه کرد .

  به یاد می آورد آن اوایل از اینگونه نگاه های پرفسور دست و پایش را گم می کرد و سرخ می شد و نمی دانست چه کار باید بکند و در حالیکه حالت نامتعادلی داشت به سمت خانه می رفت .

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

باید قابلمه را از روی اجاق بردارم !!!

+ ۱۳۹۳/۱۰/۳ | ۱۸:۳۸ | رحیم فلاحتی
یادم رفت . به همین سادگی . الان به این فکر می کنم که می خواستم در مورد چه چیزی بنویسم . در حین آمدن به خانه به موضوعی که در ذهن داشتم فکر می کردم و اینکه می شود چند خطی در موردش نوشت . اما حالا که از درست کردن سالاد شیرازی فارغ شدم و آمدم پای کامپیوتر، انگار همه چیز فراموشم شد. این گرسنگی لعنتی و این بوی مایع پُر ملاتی که اضافه شده به ماکارونی فرمی که روی اجاق در حال دم کشیدن است به هر فکر آبکی دیگر غلبه می کند . هر کاری می کنم فکرم از حول و حوش سفره و کاسه بشقاب و سالادی که در انتظار است بیرون نمی رود .  دوباره سعی می کنم . آرنج ها را می گذارم روی میز و دست ها را تکیه گاه چانه می کنم .چشم ها را می بندم و سعی می کنم در تیرگی پشت چشمانم تمرکزی پیدا کنم . اما در اولین دم و باز دم رشته ها پنبه می شود و عطر غذا ...  تیک تاک ساعت دیواری گذشت زمان را یاد آور می شود . هنوز راه به جایی نبرده ام . زمان بی تعارف می گذرد و هنوز فراموشی با من است . در ذهنم جرقه ای پیدا می شود . ناگهان به یاد می آورم . آری ! به یاد آوردم : « بیست دقیقه گذشته است . باید قابلمه را از روی اجاق بردارم . ماکارونی دم کشیده... »
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو