آبلوموف

و نوکرش زاخار

چتر قرمزی که جا ماند ...

+ ۱۳۹۲/۷/۲۹ | ۰۷:۰۵ | رحیم فلاحتی
باران ضرب گرفته است رو شیروانی . می داند چگونه با احساسم بازی کند وقتی کتابی از شعرهای عاشقانه پیش رویم گشوده مانده است . « می پرسند: با شعر به کجا می خواهید بروید ؟ به هر کجا که باران می رود ... » می روم کنار اسکله . با چتر سرخ رنگ دختر همسایه که دیروز وقتی برای بردن تخم مرغ محلی آمده بود در حیاط مان جا گذاشت و رفت . می ایستم نزدیک لنجی که تازه از صید برگشته است . درون قاب پنجره ی کابین ناخدا انعکاسی است از چتر قرمز من و لبخند او که در هم آمیخته است . شیرجه ی کاکایی ها نگاهم را می کشد به سطح آب . به جایی که دانه های درشت باران با رود یکی می شوند و محو می شوند و می روند . در بستری که با کمی پیچ تاب آن سو تر به دریا می رسد . « می خواهم نزد کوچک ترین ذره ی خاک در جهان عرب بروم و به او بگویم: " دوستت دارم " ... » اما من این جا به رود سلام می کنم و همچنین به دریا . به ابرهای پر باران که زمین را به چشم اقوام و قبایل و رنگ پوست نمی نگرند و بر همه می بارند ... آری ! برهمه ... و عشق یعنی چیزی فراتر از این ؟! « می خواهم در تمام مناطقی که هنوز در بی سوادیِ احساس به سر می برند مدرسه ی عشق باز کنم ... می خواهم بر خاک جهان عرب هیچ درختی سرکوب شده ، یا رودخانه ای سرکوب شده ، یا گنجشکی سرکوب شده ، یا کتابی سرکوب شده ، یا نارِ سینه ای سرکوب شده ، نباشد ... می خواهم عشق ، چون آموزش ، برای زنان و مردان ، از کودکستان تا دانشگاه ، رایگان باشد ... » انگار در خانه کتاب عاشقانه ی نبسته ای روی میز دارم که طنین خوانش آن با صدای برخورد باران بر روی چترم موسیقی هوش ربایی می سازد . کاش " نزار " می دانست شعرش همچون ابرهای خاکستری پرباران مدیترانه ای از فرسنگ ها کوه و دشت با مردمانش گذشته و به سرزمین پارس رسیده است و این گونه شعرهایش را فقط برای جهان عرب نمی سرود ... + نوشته های داخل گیومه از شاعر سوری " نزار قبانی " است . + کارتون ببینیم.

کوچ

+ ۱۳۹۲/۷/۲۸ | ۱۹:۳۸ | رحیم فلاحتی
دوست دیگری بی خبر کوچ کرد ...

عاشقانه

+ ۱۳۹۲/۷/۲۸ | ۰۶:۱۶ | رحیم فلاحتی
آذرخش  جز یک بار به تو نمی گویم : « دوستت دارم » ... زیرا آذرخش خود را تکرار نمی کند ... شب در خیابان های شب جایی برای گردش من نمانده است ... چشمان تو همه ی مساحتِ شهر را از آنِ خود کرده است... چاپار نامه ای عاشقانه از من نامه ای عاشقانه از تو و بهار شکل می گیرد ... * نقل از : تا سبز شوم از عشق « شعرهای عاشقانه و نثر نزار قبانی » ترجمه موسی اسوار ، تهران ، سخن ، 1382 + کارتون ببینیم .

مفهوم این بیت را بنویسید...

+ ۱۳۹۲/۷/۲۶ | ۱۶:۰۶ | رحیم فلاحتی
دامون تو یک دستش برگه ی تایپ شده و تو دست دیگرش دسته ی گیم می آید بالای سرم . ـ بابا این بیت رو برام معنی می کنی ؟ ـ بده ببینم چیه ! ـ پیک آدینه مونه باید جواب بدیم . می گیرم و به سوال اولش که نوشته "مفهوم این بیت را بنویسید " نگاهی می اندازم . « کسی که با کسی دل داد و دل بست      به آسونی نمی تونه کشه دست » نگاهی به ارغوان می اندازم و شعر را برایش می خوانم . می خندد و می گوید : « شعر رو برا بچه معنی کن ! دیگه حنات برام رنگی نداره ! » کمی فکر می کنم و به دامون که هنوز با دسته ی گیم بازی بازی می کند و نظر بازی ما را تماشا می کند می گویم : ـ می دونی چیه دامون ؟ معنی این شعر مثل دل دادن تو به بازی کامپیوتری می مونه که اگه روز و شب بذارنِت از بازی خسته نمی شی . شاعر می گه وقتی کسی به چیزی یا کسی علاقه پیدا کرد دیگه به آسونی نمی تونه از اون دل بکنه و جدا شه ! می فهمی چی می گم ؟ ـ آره بابا !  ـ درست مثل تو و مامان ؟!!! + کارتون ببینیم .

کمی آن طرف تر فروشنده توضیح می دهد ...

+ ۱۳۹۲/۷/۲۵ | ۱۷:۲۲ | رحیم فلاحتی
امشب دنبال کتاب دوست وبلاگ نویسی به شهر کتاب رفته بودم که دست خالی برگشتم . کاملن هم دست خالی نه ! باید بگویم که دستم مثل جیب برها به اختیار خودم نیست و در مواقعی که جلو قفسه ی کتاب ها می ایستم سر خود عمل می کند . بالاخره بعد از سبک و سنگین کردن های زیاد و ورق زدن ها رسیدم به کتابی با جلد سبز و طراحی جالبی که بی ربط با موضوعش نبود . اسم کتاب که با رنگ سفید در متن سبز خودنمایی می کرد « داستان مکاشفه » بود . در نظر اول چنگی به دلم نزد . در زیر عنوان کتاب کلمات دیگری به رنگ زرد کنار هم نشسته بودند که بیشتر به کمک می آمدند : « تحلیل و بررسی داستان های مینی مال » و دوباره با رنگ سفید اسم مولف بود که آشنایی می داد: « فرحناز علیزاده » .   نظرم که جلب شد اول رفتم سراغ قیمت کتاب : 7500 تومان ! پیش خودم گفتم : « وای! برای یک کتاب 148 صفحه ای هفت هزار و پانصد تومان !!! » ستون نوشته ها را آمدم پایین تر . چاپ اول بود و سال 1392 . به تیراژ کتاب که رسیدم تعجبم بیشتر شد . تیراژ 400 نسخه ! به تمام عمرم این اولین باری بود که این تیراژ پایین را در شناسنامه ی کتابی می دیدم .سه چهار صفحه ی اول را ورق زدم و به مقدمه ی کتاب رسیدم . مولف شرح خوبی در مورد مینی مالیسم و علل پیدایش آن در 17 صفحه نگاشته بود و بعد از آن داستان هایی مینی مال از نویسنده های خارجی و ایرانی آورده و برای هر داســتان شرح مختصر و دقیقی نوشته بود . کتاب را نشر قطره به چاپ رسانده بود . بعد از اینکه داستان مینی مال دوم کتاب را در حالی که فروشنده کمی آن طرف تر در مورد آخرین اثر خالد حسینی به خانمی توضیح می داد را خواندم با حس مالکیت خوب و راضی کننده ای که می دانستم از آن لذت خواهم برد به طرف صندوق رفتم ... +این پیشنهادی است برای دوستانی که به داستان های کوتاه ِکوتاه علاقه دارند .امیدوارم این کتاب را دوست داشته باشید ! +کارتون ببینیم.

محو در پنجره

+ ۱۳۹۲/۷/۲۴ | ۲۱:۰۰ | رحیم فلاحتی
لباس به تنش زار می زند . لاغر و نحیف شده است . غم از نگاهش می بارد . مثل باران به روی زمین تشنه . زمینی ترک خورده و چاک چاک . از چشم های خشکیده اش اشکی نمی روید . انگار گونه های خشکیده اش سال هاست که  در انتظار باران نشسته اند .   دست راست را تکیه گاه می کند تا از روی صندلی برخیزد . نای راه رفتن ندارد . مثل شبحی شناور آرام در حرکت است . پشت پنجره ی نیمه تاریک می ایستد . ساکت و مغموم . هوا رو به خاموشی می رود . زن آرام آرام در تاریکی قاب پنجره و پرده های ضخیم محو می شود . صدایش با انعکاس غریبی در فضا می پیچد : « من تنها می روم . تو هنوز عمرت به دنیاست . بمان ! اما خاطر مرا از یاد مبر ! » زن دور می شود . دور و دورتر . مرد رو به تاریکی که زن را در خود بلعیده است فریاد می زند. فریادی خاموش . فریادی عقیم که راه به جایی نمی برد . + کارتون ببینیم .

جانم انگار نوای داودی شنفته است ...

+ ۱۳۹۲/۷/۲۳ | ۰۵:۱۳ | رحیم فلاحتی
سرنا ، دهل و نقاره ، کمانچه و دف ...کوبش سازها ، رقص زخمه ها و فراز و فرود ِ آوا و نوایی که روح و جانِ زنگار گرفته ام را صیقل می دهد .حس می کنم می توانم شاد باشم !احساسی در من جوانه می زند و به وجد می آوردم که در خود غریب می بینم . غریب و دور افتاده . انگار که تاکنون چنین چیزی وجود خارجی نداشته است . صبحانه آماده می کنم . اما اشتیاق دوباره شنیدن موسیقی زیبایی که چند روزی است ذهن و جانم را در برگرفته مرا به سمت و سویی دیگر می برد . سی دی آخرین کار گروه رستاک را داخل پخش می گذارم .نگاهی به طراحی زیبای جلد و کاور آن می اندازم . « سرنای نوروز 92 » . اعضای گروه با لباس های طراحی شده ی زیبای شان به روی صحنه حضور دارند . شاید اسم آلبوم کمی غلط انداز باشد و در زمان انتخاب فکر کنیم فقط باید سرنا نوازی نوروزی را گوش کنیم .اما اینطور نیست . این آلبوم هم مثل دیگر کارهای گروه آثار ارزشمندی از موسیقی نواحی در دل خود دارد که شنونده را به وجد می آورد . این کارها وقتی بیشتر به دل و جان من شنونده می نشیند که اعضای گروه برای انس بیشتر با موسیقی محلی به سراغ یکی از اساتید محل زایش آن موسیقی فولکور رفته و اطلاعاتی از گذشته ی آن ملودی و ترانه و شگل گیری آن جمع آوری می کنند . با اینکه کمی دیر این آلبوم را تهیه کردم اما عاشق آن شدم . عاشق شور و شوقی که در میان گروه نوازندگان و خوانندگان آن است و به صحنه خواندن بزرگان موسیقی نواحی و سنتی که در کنارشان هستند . دو نسل متفاوت اما همنواز و همخوان .عاشق آن شادی و شوری که انعکاس می دهند و نوع نگاه و تبسم شان که فکر می کنم سال هاست این گونه شادی و شور را فراموش کرده ایم . حسی در من جوانه می زند . حسی که مدفون شده بود . حس شادی در من می رویَد و می بالد و جان می گیرد . و جقدر دوست دارم این حس را زنده نگه دارم . شوری در من است که به پرواز می خواندم . جانم انگار نوای داودی شنفته است . وای ! که اگر به پرواز در آید !انگار کسی می گوید : « کجایی ؟ چایی از دهن افتاد ! » + کارتون ببینیم .

قهر می کنیم ...

+ ۱۳۹۲/۷/۲۱ | ۰۹:۴۴ | رحیم فلاحتی
با هم قهر می کنیم ، با هم حرف می زنیم . دوباره قهر و آشتی . به حیاط می رویم . به کلاغ های روی درخت سنگ می پرانیم . از ترس برخورد سنگ با شیروانیِ همسایه خودمان را پشت پرده ی ایوان پنهان می کنیم . برای گنجشک ها پای درخت تبریزی نان خُرد می کنیم .گربه ی سیاه همسایه خودش را آرام از پشت گلدان های شمعدانی به سمت گنجشک ها می کشاند . قبل از این که به آنها برسد به سمتش سنگی حواله می کنیم . انگار این سنگ پرانی با خون مان عجین شده . حس خوبی از شیطنت به ما دست می دهد . چون هربار لبخندی گوشه لب او پیدا می شود . درست مثل خودم . با این شیطنت کودکانه سبک تر می شویم .     شام می خوریم و بعد از آن روی صندلی های بالکن می نشینیم . چای می خوریم . حرف می زنیم . برای لحظاتی موسیقی ملایمی که از پخش داخل پذیرایی بلند است ما را با خود به دور دست ها می برد . چای می خوریم . حرف می زنیم . قهر می کنیم . قهر می مانیم .    شب است و مهتاب . سکوت و آرامش . ماه و ستارگان و درخت ها و گل های باغچه و تمام اشیاء پیرامونمان انگار با هم قهرند . صدای هیچکدام را نمی شنویم .وه ! که چه سکوتی !    شب از نیمه گذشته است . نسیم خنکی می وزد . پتوی مسافرتی را بیشتر دور خودم می پیچم . او نیست و من تنهایم . تنهایی مثل قهربودن با دیگران است . دور شدن از دیگران . اما می توان در این تنهایی کمی به خود نزدیک شد . به حرف هایی که از درون مان برمی خیزد گوش داد . حتی دو طرفه گفت و شنید . البته اگر دیگران حمل بر جنون و دیوانگی مان نکنند .   گربه ی سیاه همسایه روی دیوار است . فقط دو گوی فسفری براق از هیکلش پیداست . آرام به حیاط مادر جواد می پرد . مادر جواد مرغدانی پر و پیمانی دارد . انگار امشب گربه ی سیاه همسایه هوس جوجه دزدی کرده است .  دوباره هوس می کنم سنگ بپرانم . تنهایم . او نیست ... + کارتون ببینیم .

طلسم

+ ۱۳۹۲/۷/۲۰ | ۲۰:۳۰ | رحیم فلاحتی
انگار هیچ وقت بزرگ نمی شویم . بچه که بودیم اسباب بازی و کفش و کلاه نویی که می خریدیم ، بالای سرمان کنار بالش بود و الان دفتر و دستک و لپ تاپ . این آخری به جانمان بسته است و اطرافیان در شگفت اند که چه چیزی درون این صفحه ی جادویی وجود دارد که ما را این چنین مجذوب و بی قرار کرده .    چایی مان سرد می شود . غذا از دهن می افتد . قرارمان را فراموش می کنیم و دیر به محل کار می رسیم  و هزار گرفتاری دیگر . اما چشم از این صفحه ای که طلسم مان کرده بر نمی داریم ! + کارتون ببینیم . + کارتون ببین

بغض متورم

+ ۱۳۹۲/۷/۱۷ | ۱۶:۵۸ | رحیم فلاحتی
خوش به حال زنبورهای عسل  که بغض های شان هم شهد آلود است . برخلاف بنی آدم  که بغضی متورم  همچون سیب کال  بر گلو به یادگار دارد !
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو