لباس به تنش زار می زند . لاغر و نحیف شده است . غم از نگاهش می بارد . مثل باران به روی زمین تشنه . زمینی ترک خورده و چاک چاک . از چشم های خشکیده اش اشکی نمی روید . انگار گونه های خشکیده اش سال هاست که  در انتظار باران نشسته اند .   دست راست را تکیه گاه می کند تا از روی صندلی برخیزد . نای راه رفتن ندارد . مثل شبحی شناور آرام در حرکت است . پشت پنجره ی نیمه تاریک می ایستد . ساکت و مغموم . هوا رو به خاموشی می رود . زن آرام آرام در تاریکی قاب پنجره و پرده های ضخیم محو می شود . صدایش با انعکاس غریبی در فضا می پیچد : « من تنها می روم . تو هنوز عمرت به دنیاست . بمان ! اما خاطر مرا از یاد مبر ! » زن دور می شود . دور و دورتر . مرد رو به تاریکی که زن را در خود بلعیده است فریاد می زند. فریادی خاموش . فریادی عقیم که راه به جایی نمی برد . + کارتون ببینیم .