محو در پنجره
+
۱۳۹۲/۷/۲۴ | ۲۱:۰۰ | رحیم فلاحتی
لباس به تنش زار می زند . لاغر و نحیف
شده است . غم از نگاهش می بارد . مثل باران به روی زمین تشنه . زمینی ترک خورده و چاک چاک . از چشم های خشکیده اش اشکی نمی روید . انگار گونه های خشکیده اش سال هاست که در انتظار باران نشسته اند . دست راست را تکیه گاه می کند تا از روی صندلی
برخیزد . نای راه رفتن ندارد . مثل شبحی شناور آرام در حرکت است . پشت
پنجره ی نیمه تاریک می ایستد . ساکت و مغموم . هوا رو به خاموشی می رود . زن آرام آرام در
تاریکی قاب پنجره و پرده های ضخیم محو می شود . صدایش با انعکاس غریبی در فضا می پیچد : « من تنها می روم . تو هنوز عمرت به دنیاست . بمان ! اما خاطر مرا از یاد مبر ! »
زن دور می شود . دور و دورتر . مرد رو به تاریکی که زن را در خود بلعیده است فریاد می زند. فریادی خاموش . فریادی عقیم که راه به جایی نمی برد .
+ کارتون ببینیم .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.