آبلوموف

و نوکرش زاخار

وقتی روز فرا می رسد

+ ۱۳۹۹/۶/۱۴ | ۲۱:۳۸ | رحیم فلاحتی

 

 

تعطیلی کلافه کننده ای است .

  از گزینه های مطالعه ، نوشتن و موسیقی و فیلم ، تماشای فیلم را انتخاب کردم. فیلم کره ای "وقتی روز فرا می رسد 1987 " به کارگردانی جانگ جون هاوان محصول 2017 را تماشا کردم. در ابتدای فیلم یک جوان دانشجو به دست نیروهای امنیتی ضد کمونیستی زیر شکنجه جان خود را از دست می دهد. از اینجاست که داستان تعداد زیادی از شخصیت ها را وارد کشمکشی پیچیده و دشوار می کند تا ماجرای این قتل را لاپوشانی کرده و حادثه را یک ایست قلبی ساده قلمداد کنند. در این راه تعدادی از ماموران دولتی از همکاری با نهادهای امنیتی سر باز می زنند و از پرونده سازی جعلی جلوگیری می کنند که باعث ایجاد تنش و زد و خورد مابین شان می شود. در بیرون از سازمان ها و نهادهای دولتی رسانه ها با خبرنگارهایشان بیکار ننشسته اند و سعی دارند مخاطب های خود را از آنچه روی داده آگاه کنند و در این راه همه نوع خطر را به جان می خرند.

   این فیلم داستانش در نقطه ی دیگری از دنیا اتفاق افتاده، اما مشابهت هایی که اینگونه حکومت ها در سراسر جهان دارند من را شگفت زده می کند. این فیلم براساس واقعه ی تاریخی روی داده در کره جنوبی ساخته شده است و در آن به قیام گوانگجو که حرکت دمکراسی را در آن کشور قوت بخشیده اشاره می کند. در ویدیوهایی که مستنداتی از آن روزها بوده و در پایان فیلم پخش می شود تظاهرات کنندگان چنان فریادهایی برای سرنگونی حکومت نظامی ها و دیکتاتوری فریاد می زنند که من جا می خورم . کنترل را برمی دارم و صدای تلویزیون را کم می کنم . مبادا صدا از پنجره ای که باز است بیرون برود !

ظهری منتهی به عذاب خواب زدگان

+ ۱۳۹۹/۶/۱۲ | ۲۱:۰۹ | رحیم فلاحتی

 

  عاشورا بود . بعد از صلات ظهر . شهر از همهمه التهاب پیش از این، خاموش شده بود. و من در قطار شهری، از شمال ، عازم جنوب شهر بودم. اینکه عازم دیار کفر بودم یا ایمان، خدا می داند. آدم وقتی نه بچه ی باستی هیلز باشد و نه بچه ی دروازه غار، سرگردان است. لنگ در هوا و گیج و منگ. نه اینطرفی است و نه آنطرفی.

   در ایستگاه پانزده خرداد جمعیت بیشتری وارد قطار شد و بوی تن های عرق کرده با عطر قیمه ی نذری که در دست ها تاب می خورد در هم آمیخت. و باز در خاموشی همهه ای که پیش از این پابرجا بود ستیز سختی میان کفر و ایمان برپا شد. زبان کفر گوی شکم کارد خورده که عطر زعفران به جنونش کشانده بود را به سختی می توان بست. در تلاش سختی بودم که این جمله ی "شکم گرسنه دین و ایمان ندارد" را از ذهنم دور کنم اما هربار با ریتم و آهنگی جدید از ذهنم می گذشت و خاموش نمی شد.

  اولین سوژه ای که مورد هجوم این گرگ گرسنه بی ایمان قرار گرفت از من دور نبود. طلبه ای جوان چند صندلی با من فاصله داشت. نگاهی به سرتا پایش انداختم. عمامه ای سفید ، پیشانی عرق کرده و سیمایی خوش داشت. عبا و قبایی آراسته و منظم در قامتی ترکه ای . گرگ درونم دنبال نقطه ضعفی می گشت. با این حال چوپان عقل گهگاه هی هی سختی از گلو بیرون می کشید تا گرگ را بتاراند اما کفری که من می شناختم طعمه را رها نمی کرد. تا اینکه پاشنه ی آشیل را یافت و حمله بُرد.  جوان طلبه نعلین به پا نداشت . برهنه و لخت . بی توجه به خار و خاشاک راه . شاید آلوده به خاک ایمان . اما گرگ درونم با پوزخندی استهزاء آمیز، بر آن نقطه حمله بُرد . و هربار که عقل با جوابی منطقی پا پیش گذاشت گرگ درونم بیشتر رمید و دورتر شد ... دور و دورتر ...  

+ اسرار ازل را نه تو دانی و نه من 

 

گوسفندانی که باید بشمارم

+ ۱۳۹۹/۶/۸ | ۱۲:۵۴ | رحیم فلاحتی

یک

دو

سه

تا سه شمُردم، حالا از کجا شروع کنم ؟

  هرچه به انتظار می نشینم در ذهنم جرقه ی ایده ای زده نمی شود. از پشت میز بلند می شوم. قهوه دم می کنم . ریشم را می تراشم و دوباره پشت میزم برمی گردم. کمی فکر می کنم . به دستشویی می روم. دوباره برمی گردم . بلند می شوم پشت پنجره می روم و کوچه ی خاکی ضلع شرقی مجتمع را تماشا می کنم. یک گله بز و گوسفند در انتهای کوچه پیدا می شوند. صدای زنگوله ها توی کوچه طنین می اندازد و کمی بعد انتهای گله در میان گرد و خاک کم می شود . مرد افغانی پیشاپیش گله می آید . کلاه افغانی و پیراهن آبی محلی به تن دارد . بره ی سیاه رنگی را که از یک پا گرفته به همراه دارد. از پشت پنجره بیشتر سرک می کشم . حیوان زبان بسته هیچ تقلایی نمی کند. انگار تلف شده است. می خواهم بیشتر از حال حیوان بدانم اما مرد از زاویه ی دید من خارج شده است. و خیالم را با خود برده است . خیالم با بره ی بازیگوشی که می توانست در میان گله به هر طرف بدود همراه شده است . خیالم شاید همین الان در دستان مرد چوپان باشد و شاید در دشتی دور دست که علف هایش از زانوان مرد چوپان فراتر می رود به هر سو می دود ... خیالم رفته است . من پشت میزم نشسته ام. صدای زنگوله ها خاموش شده است . و من هم خاموشم . 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو