آبلوموف

و نوکرش زاخار

بافته ی عشق

+ ۱۳۹۹/۵/۲۴ | ۱۳:۴۸ | رحیم فلاحتی

 

  سلام ارغوان !

   مادر روی کناپه ی کنار بخاری نشسته است و شال می بافد . می گوید:  « این طرح جدید رو از نرگس خانم زن اوستا رحمان حلب ساز یاد گرفته م . » یک رج می بافد و ادامه می دهد :« سی چهل سال پیش این طرح مُد بوده اما دوباره خاطرخواه پیدا کرده.»

  ارغوان! برعکس اسم تو ، ما دور و اطراف مان نرگس زیاد داریم. به همین خاطر باید دنبال اسم نرگس پسوند و صفتی هم قطار کنیم تا شنونده عوضی نگیرد. مثل : نرگس خان عمو، خاله نرگس ، نرگس گلین خانم و بی بی نرگس خدابیامرز که خیلی عمر کرد. از مادر می پرسم : « چند تا کلاف کاموا می بره ؟»می گوید : « این مدل خیلی بلنده فکر کنم سه چهارتا بخواد . برا چی می پرسی ؟ حتمن یکی هم باید برای عروس آینده ام ببافم ؟! »

  از شرم سرخ می شوم . با این حال می گویم : « دلم می خواد چند کاموای خوشگل و خوب برای ارغوان بخرم . به من آدرس کاموا فروشی رو می دی ؟ » کمی فکر می کند. چیزی نمی گوید. به چهره اش نگاه می کنم . کم کم پیشانی اش از چین و چروک پاک می شود. شادابی و طراوت به جانش می دود. شانه های خمیده اش راست می شود. و عطر جوانی را از سر و روی اش استشمام می کنم. با حرکتی تندی که از او انتظار ندارم از روی کاناپه بلند می شود . دستم را می گیرد و بلندم می کند . می گوید : « آدرس بهت می دم ولی شرط داره . برو آب گلدون روی میز رو عوض کن بیا ! » و خودش را می بینم که به سمت اتاق خوابش می رود .

   مادر با چوب باریکی از اتاق برمی گردد. من گل های درون گلدان را مرتب می کنم . وقتی به کنارم می رسد . وردی می خواند و چند ضربه با چوبش روی میز می زند. چند گلوله کاموا که رنگ های متغیری دارند روی میز ظاهر می شوند. با تعجب مادر را نگاه می کنم. او که حال مرا دیده می گوید : « این کامواها هربار که به یک رنگ در میان . وقتی رنگی رو پسندیدی همون لحظه دست روی اون بذار رنگش ثابت می شه . و باز می تونی دوباره رنگش رو تغییر بدی و یا اصلا بذاری متغیر بمونه . »

 می گویم  : « خدای من ! مامان اینا رو از کجا آوردی ؟ » او که انگار از یادآوری خاطرات  اش چهل سال جوانتر شده جواب می دهد : « اینا رو بابات برام گرفته بود. ولی هیچ وقت نگفت چطوری و از کجا تهیه کرده . » می گویم : « بابا عاشقت بود . این رو همیشه وقتی به تو نگاه می کرد توی چشماش می دیدم . هر کاری برات می کرد ...»      

  مادر ساکت است . به میز نزدیک تر می شود و دست به روی غنچه های رُز می کشد. ناگهان تعداد گل های درون گلدان چندین برابر می شود. پیچ های امین الدوله که پدر کنار درخت سیب قلمه زده بود از پشت پنجره راه می کشد درون اتاق و می پیچد دور ستون های کنار آشپزخانه . گل های پیراهن ماکسی مادر جان می گیرند و زنده می شوند.  و من مالامال از شگفتی و هیجان تا سر کوچه می دوم مگر اینکه ارغوان را ببینم و این عطر و گل و شگفتی را با او تقسیم کنم ...

 

خرمگس معرکه

+ ۱۳۹۹/۵/۲۰ | ۲۲:۱۶ | رحیم فلاحتی

 

  خواب دیدم که نماینده ی مجلسم و مادر می گوید :

  - « شیرم راحلالت نخواهم کرد. تو آنجا چه می کنی ؟ آنجا حیطه ی قلمرو من است !»

  تمام روسای مجلس از ابتدای تشکیل آن تا کنون گرد من حلقه زده اند. مکلا و معمم ، پیر و جوان . هر کدام می خواهند برای ازدواج با مادرم که پیش از این چندین نماینده را تا لب چشمه تشنه برده و برگردانده بود پیش قدم شوند . در این میان خرمگسی درشت برای لحظه ای به نوبت بر سر و روی یکی از آن ها می نشست و بر می خاست و  صدای بال زدنش در صحن مجلس می پیچید.مادر که در طبقه بالا نشسته بود با لحنی تمسخر آمیز گفت :

   - « مواظب باشید از هول حلیم توی دیگ نیفتید !»

  من شرم می کنم . سعی می کنم از میان جمع خودم را بیرون بکشم . اما آن ها مرا به سمت تریبون هدایت می کنند . هر کدام به لطایف الحیلی می خواهند که من برای دامادی شان وساطت کنم و نامزد منتخب را پشت میکروفن اعلام کنم .

  همه چیز را مهیا کرده اند. شیخ معممی گلدانی را مقابلم می گیرد . می خواهم دست درون گلدان کنم .و نامی را بیرون بکشم . اما ناگهان صدای اعتراضی در صحن می پیچد و مدرس از کنجی خاک گرفته در حالیکه عصایش را در هوا تکان می دهد فریاد می زند :

  - « حواست باشد پسر! تا نگویی که آن یک رای که من به نام خودم درون صندوق آرا انداخته بودم و خوانده نشد چه بر سرش آمده نمی گذارم مادرت عروس شود !»

  مادر چادری از کیف اش بیرون می کشد و دستپاچه سرش می کند. زیر لب می گویم :

  -  « خدایا اینجا چه خبر است ؟! » 

  هنوز پشت تریبون ایستاده ام . همهمه ای برپاست . تعدادی از نماینده ها همدیگر را تهدید می کنند. اختلاف ها بر سر جهاز عروس است و مهریه . در گوشه ای کار به زد و خورد کشیده است . زمان را گم کرده ام . چشم می گردانم . هیچ عکسی از شاهان گذشته و حال بر دیوار نیست . گنگ و مبهوت مانده ام .  

  جوانکی دیلاق روزنامه به دست می دود داخل صحن . تعدادی آژان هم بدنبالش . جوانک داد می زند : « اطلاعیه ! اطلاعیه ! آخرین خبر ! رضا خان میر پنج شاه شد . رضاخان شاه شد ! ... »  و من برق را در نگاه چشمان مادر که آن بالا جمعی را به انتظار گذاشته می بینم . با این خبر حتمن انتخاب خودش را کرده است . مطمئنم اگر از خواب بیدار شوم ولیعهد شده ام .

 

اتوبوس مدرسه ام سر از پایتخت مولداوی درآورد

+ ۱۳۹۹/۵/۱۲ | ۱۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

 خیال رفتن داشتم . همه ی دار و ندارم درون کوله ام بود. وقتی افسر فرودگاه کیشنیف پایتخت مولداوی با اشاره فهماند که کوله را خالی کنم با تعجب به آنچه که بیرون می ریختم نگاه می کرد. به غیر از یک لباس گرم و چند تکه لباس زیر، ده دوازده جلد کتاب و دفتر دورن کوله ام بود. انگار که یک دانش آموز را از اتوبوس مدرسه پیاده کرده بودند. روی همه ی کتاب هایی که بیرون ریختم رمانی از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز بود. ماموری که بالای سرم بود یکی یکی و به سرعت آنها را ورق می زد و روی کوله ام می انداخت. از مبلغ وجه نقد و سایر اشیاء با ارزشی که می توانستم به همراه داشته باشم پرسید . وقتی مبلغ را شنید پوزخندی زد و بیرون رفت .

   اوراق هویتی اصلی ام را از قسمتی از کوله که جاساز کرده بودم بیرون کشیدند. پاسپورت جعلی ام ضبط شد و اعلام کردند باید به مبداء پروازم بازگردانده شوم. بعد از انگشت نگاری و گرفتن عکس از زوایای مختلف صورتم راهنمایی ام کردند تا در سالن ترانزیت به انتظار بمانم . انتظار برای بازگشت . بازگشتی که خیالش را نداشتم و سرزمینی که جز زجر و سرشکستگی از نداری و شکست و شکست در طول چهار دهه برایم چیزی نداشت .

***

  صبح ها از محل اقامتم بیرون می زدم و دیدنی های شهر را تماشا می کردم. کوچه پس کوچه ها و خیابان ها پر از مسجد بود و معماری زیبا و محوطه ی مشجر و گاه قبرستانی که کنار آن ها بود مرا مجذوب می کرد. می توانستم در میان شان قدم بزنم و سنگ قبرها را بخوانم . قبرها برای دورانی بود که ترک ها هنوز از الفبای عربی استفاده می کردند. زبان ترکی با الفبای عربی . حجاری سنگ ها با آنچه تا کنون دیده بودم متفاوت بود .  و از اشکال سنگ های حجاری شده ایستاده می شد حدس زد مقام و منزلت اشخاص با یکدیگر متفاوت بوده . با دیدن آغاز و پایان حک شده بر روی سنگ ها به فکر فرو می رفتم . چهل و اندی بهار را از سرگذرانده بودم و قرار بود زندگی جدیدی را از این پس تجربه کنم و آینده ای که در پیش بود سخت و غیرقابل پیش بینی و گاه هراسناک می شد. آنقدر هراسناک که تشویش و نگرانی و استرس توانم را می گرفت .

  عصرها از فضای مسجدها دور می شدم و به مرکز شهر می رفتم و در خیابان استقلال قدم می زدم. خیابانی پر ازدحام که از هر قومیت و ملیتی به وفور آنجا دیده می شد. دوست داشتم علاوه برکافه ها به کتابخانه ها سرک بکشم. کتابی بخرم و با کسی همکلام شوم و از کتاب و کتابخوانی با او حرف بزنم. اما کسی را نیافتم . به جز یک عراقی مقیم ترکیه که فارسی می دانست و زبان ترکی اش را هم می خواست تقویت کند. دوست داشت رُمانی از مولانا بخواند . چیزی که در قفسه توجه ام را جلب کرد "ملت عشق " الیف شافاک بود. پیش از این ترجمه فارسی اش را خوانده بودم . برایم جذاب بود و به او پیشنهاد کردم که بخواند. کمی از متن رمان را برایش گفتم و او هم مشتاقانه کتاب را برداشت و بعد از خداحافظی رفت تا حساب کند. آن روز دو جلد کتاب هم برای خودم خریدم. از کتابفروشی خارج شدم و به طبقه ی ششم پاساژی در آن نزدیکی رفتم که کافه ی دنجی داشت . خوردن یک فنجان چای و ورق زدن کتاب ها برای لحظه ای فکر آینده ی پرخطری را که انتظارم را می کشید از ذهنم دور می کرد. خیلی دوست داشتم کتابی را که از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز خریده بودم را شروع کنم . یک هفته ای باید برای پرواز به سمت اروپا انتظار می کشیدم. انتظار برای پروازی که می توانست تاثیر زیادی در آینده ام داشته باشد. غافل از اینکه سرنوشت بازی ها با ما دارد !

سلاخ

+ ۱۳۹۸/۱۱/۸ | ۰۹:۱۴ | رحیم فلاحتی

 

  جسد را با خود به انبار بردند. برادر کوچک که خشم خود را فرو می خورد ابتدا خواست روی میزکار وسط انباری جسد را دراز کند، اما کار جدا کردن گوشت ها از استخوان برایش سخت می شد . می خواست همه گوشت تن جسد را سگ خور کند . طناب قطوری از جعبه ای چوبی بیرون آورد و به دست های جسد بست و آن را از تیرک چوبی سقف بالا کشید. گوشت چندانی به بدن جسد نبود. باید هرچه زودتر اندام بی استفاده را جدا می کرد و درون سطل بزرگی که کنار دستش بود می ریخت . لگن بزرگی را که زیر لاشه گذاشته بود با پا تنظیم کرد تا خون ها در آن سرازیر شود. دو برادر دیگر به سراغ خواهر رفتند.

  در کمال آرامش کمی از فاصله ی دو متری به جسد نگاه کرد. به سمت میزکار رفت . یکی از چند چاقوی روی میز را برداشت. ابتدا با دقت گوش ها را برید. بعد دماغ را جدا کرد و درون سطل انداخت. هیچ احساسی در چهره اش پیدا نبود. انگار در محیط کارش در کشتارگاه بیرون از شهر مشغول سلاخی حیوانی آویخته به قناره بود. بعد از بریدن و گوش ها و دماغ به سراغ آلت مرد رفت . چهره اش آمیخته از نفرت شد. و آن  را در چند نوبت از بدن جدا کرد.

 

  آسمان رنگ خون گرفته بود.

 

 برادرها انگار خواسته بودند در هیبت برادران یوسف درآیند و به اتفاق شریک جرم شوند و خواهری را از پای درآورند. خودشان محکمه تشکیل داده و قضاوت کرده بودند. یکطرفه و با قساوت . به حکم خیانت، رای به مرگ خواهر داده بودند.

 

آسمان هنوز رنگ خون داشت .

 

سگ گله با صدای پارس هایش سکوت دشت را می شکست و بیقراری می کرد. چوپان از کنار آتشی که برپا کرده بود قد راست کرد. به نقطه ای که سگش ایستاده بود نگاه کرد . انعکاس نور خورشید روی برف ها چشمانش را خیره می کرد . آرام به سمت سگ راه افتاد . چیز مشکوکی نمی دید . اما حیوان انگار بالای سر چیزی که بی حرکت بود ایستاده بود.

ای کاش آسمان خون می بارید .

 

  دو مچ دست دختر به شکلی کارد خورده بود که استخوان هایش پیدا بود . صورت بی رنگش انگار برای زندگی دیگر تقلایی نمی کرد. چوپان در نگاه اول از شکل حادثه پی به موضوعِ ناموسی در این واقعه برده بود و برای نجات دختر مردد بود . می اندیشید در صورت نجات دختر چه بلایی می تواند سر او و حتی دختر بیاید ؟!

 

تمام دشت از خون سرخ شده بود و حیوانی نمی چرید . نه گله ای مانده بود . نه چوپان و نه دختری زخم خورده ...

* برای دختر کُردی که طعمه ی تعصب و خشونت غیر انسانی شد . و دیدن تصویر دو دستانش هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد . 

* این متن آمیخته به تخیل است . 

فاطیما ـ 39

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۲ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

ترجمه ی این داستان سال ها رها شده بود و این قسمت آخرین قسمت ترجمه شد ه اش در پیش نویس وبلاگم بود . اگر دوست داشتید قسمت های قبلی در آرشیو موجود است . و امیدوارم ترجمه اش ادامه داشته باشد .

***

  به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. آنجا کولاک آن قدر هم شدید نبود. به همین خاطر به درخت هایی که به تازگی برگ های شان ریخته بود و شاخه های بلند و پرگره ی آن ها که در هوس جوانه زدن دوباره بودند نگاه کرد . به بهار سر سبزی که بعد از چند ماه به این خیابان خزان زده بازمی گشت و فکر کنان عبور کرد.

  کمی بعد ناگهان کولاک شدت گرفت و از کناره راه یک دسته از برگ های خشک درخت بلوط را از زمین کند و به صورت او پاشید . زبری برگ های خشک دماغ و گونه اش را به سوزش انداخت و چشم هایش پر از خاک شد . دستمال جیبی اش را بیرون آورد و خاک چشم و صورت اش را پاک کرد و ناگهان به گریه افتاد ...دلش به حال خودش می سوخت . ... فکر کرد، آره همین طور بود، پرفسور هم نسبت به او احساس ترحم می کرد. به این خاطر بود که دست او را می بوسید و زود به زود، چه لازم بود و چه لازم نبود او را مرخص می کرد. سپس بی اختیار به یاد آورد که هفته ی قبل در لحظه ی حساس عمل جراحی از هوش رفته بود و نقش زمین شده بود و از یاد آوری این اتفاق دلگیر شد ...

  پرفسور دیگر او را به هیچ یک از اعمال جراحی نمی فرستاد. به خاطر اینکه قیافه ی ترحم انگیز او را نبیند او را از کارش مرخص می کرد. و او از صبح تا شب در چهاردیواری فرش و گلیم شده ای که بیشتر به قفس حیوانات می مانست بین گربه ی خانگی و مادرش گرفتار می شد. گربه از صبح تا شب مئو مئو کرده و زار می زد و مادرش خانگال و قطاب پخته و جلوی او می چید . او هم با خوردن این رشته های خمیری و غذای پر چرب و خوابیدن متورم شده و شبیه تشک غول آسایی می شد .

بغض گلویش را گرفت .

آره ! پرفسور دیگر او را برای اعمال جراحی نمی فرستاد. این موضوع را می شد از حالت نگاه و چهره ی  پر معنای پرفسور فهمید. این اوخر وقتی پرفسور با او حرف می زد حتی یک نگاه هم به صورت او نمی انداخت . انگار از او خجالت می کشید. نه ! شاید اصلن از او متنفر بود ؟ ... فکر کرد آره همینطور بود. از او متنفر بود. باید هم نفرت انگیز می بود . برای اینکه آن روز بی هوش و مثل یک جسد بی دست و پا کف اتاق عمل پهن شده بود. باعث شده بود پرسنل اتاق عمل دست و پای شان را گم کنند و بیمار را فراموش کنند. گیره ای که یکی از شریان ها را نگه داشته بود باز شده و خون اندکی که برای بیمار مانده بود درون حفره ی شکم بیمار پر شده بود . تا زمانی که گیره ی دیگری آورده و رگ را ببندند بیمار خون زیادی از دست داده بود . جراحی تمام شده و نشده پرفسوری که بیمارانش را از خودش هم بیشتر دوست داشت حالش تغییر کرده ماسک اش را برداشته و خودش را به زحمت به صندلی رسانده بود . به همین از آن روز نفرت انگیز پرفسور نمی توانست به صورت او نگاه کند و از آن روز پرفسور از او متنفر شده بود.

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "


 

 

بابای میکی

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۰۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

 

  میکائیل را که آوردند و بعد مدتی تابلوی بن بست شهید میکائیل صمدپور سر کوچه، روی دیوار خانه ی خسرو چرخچی میخ شد، " بابا " با خودش به عنوان پدر شهید دوتا عهد کرد . یک، عرق خوری را بگذارد کنار، و دوم اینکه از این به بعد چاخان نکند. می ترسید روح میکی از او آزرده خاطر شود.  اولی را به هر ضرب و زوری بود کنار گذاشت ، ولی دومی شدنی نبود. اصلن برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود . الکی که نشده بود " بابا چاخان " ؟! اما ما  احترامش را داشتیم و جلوی رویش " بابای میکی " صدایش می کردیم. میکی دیگر با ما و بین ما نبود اما طبق عادت " بابا " را اینطور صدا می کردیم . همانطور که به چاخان هایش عادت کرده بودیم. و هربار که وارد جمع مان می شد ما سراپا گوش بودیم برای شنیدن حرف هایش . انگار معتاد چاخان شنیدن بودیم .  

  از عملیات ها می گفت . از شکست عراقی ها . از اسیرها و رسیدن ایرانی ها پشت دروازه های بغداد . از سیاست و اقتصاد و از هر دری که دلت بخواهد. اما اخبار او با اخبار رادیو و تلویزیون صدوهشتاد درجه توفیر داشت. ما عادت کرده بودیم به شنیدن چاخان . و این چاخان های شیرین خیلی دلچسب تر از خبرهای تلخ واقعی بود. " بابا " ما را معتاد کرده بود ... معتاد ... آره ما معتاد چاخان بودیم و یک لغتِ دیگر به دایره ی مواد افیونی اضافه شده بود.

قهرمان و دنی

+ ۱۳۹۸/۹/۵ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

  دکتر صداش می کرد : " قهرمان ! ". اخم و تَخم نداشت . خیلی راحت می شد رو به قبله دراز کشید و باسن مبارک را سپرد به دستش .

 اتاق تزریقات با دیوارک های چوبی تقسیم بندی شده بود. زنانه و مردانه . به غیر از من مرد جوانی روی تخت پشت دیوارک بود که  شنیدم " آخ " کوتاهی گفت و بعد بلند شد و رفت .دوباره سر و صدا شد . صدای زن و مرد جوانی با صدای قهرمان در هم آمیخت. با احواپرسی گرم شروع شد و بلافاصله جویای احوال " دنی " شدند. ابتدا ناخواسته می شنیدم و به "دنی " که رسیدند کنجکاو شدم. قهرمان شروع کرده بود به شرح ماوقع . از پناه آوردن دنی به مطب شروع کرد و پشت بند آن از هجوم مامورهای شهرداری به مطب گفت. از ایستادگی و مشاجره اش با مامورها و استدلاش برای آنها در مورد اینکه دنی یک سگ ولگرد خیابانی نیست تعریف کرد. و فضا را گرد وخاک و متشنج کرد. درست مثل صحرای کربلا . آنطور که تعریف می کرد در این موقع دکتر از راه می رسد. سراسیمه  از میان جمعیت کوچه باز می کند . قهرمان را کنار می کشد و می پرسد: « چی شده قهرمان ؟ به کسی آمپول اشتباه زدی ؟ کسی فوت کرده ؟ اینا چی می خوان ؟  ... »  

  در این لحظه صدای شکستن سر آمپول را می شنوم و بعد کشیده شدن مایع درون سرنگ و " دستت دردنکنه " ی آقایی که آمپول به باسنش نواخته شده و باز ادامه ی ماجرا.  اگر صدای تشکر مرد در نمی آمد  من هنوزبا عضلاتی که از ترس منقبض شده بود در حال تجسم انژکسیون توسط پزشک احمدی بودم ، در قالب خانم قهرمان که یک به یک بیمارها را با آمپول اشتباه به دیار باقی می فرستاد...   خدا رحم کند جان سالم از زیر سرم در ببرم !

دوباره حواسم را جمع می کنم .گهگاه زن و مردِ جوان حرف هایی به تایید می زنند و اجازه می دهند داستان " قهرمان "همچنان پیش برود. در این زمان من چشمم به قطرات مایع سرم است تا هرچه زودتر تمام شود و قهرمان شجاعانه دنی را از اسارتگاه  شهرداری برگردانده و برای نگهداری به خانه برده است . صدایش می کنم. می گویم : « سرمم ته کشیده » . « الان ! چشم » ی می گوید و دوباره به نقالی اش برمی گردد. اینجای داستان او مانده است و دنی و  و تنها دخترش. خودش صبح و عصر در مطب و دختری دانشجو که نمی تواند وقت صرف حیوان زبان بسته بکند. و باید راه حل دیگر برای نگهداری دنی پیدا شود.

  از تزریق سریع سرم سرما به جانم ریخته است . کمی می لرزم . وقتی کاپشن ام را از روی جا رختی بر می دارم . قهرمان دنی را در آغوش گرفته و در جاده شهریار درب تک تک باغ ها را می زند تا سرپرستی دنی  را به یکی از آنها بسپارد. صحبت می کند .خواهش می کند و گاهی اشک  می ریزد . می گوید : « باید هر طور شده سرپرستی برای دنی پیدا می کردم  . حتی شده با التماس ...   »

   از مطب بیرون آمدم . هوا سرد بود. لرز بیشتری به جانم افتاد . در ذهنم دوباره داستان قهرمان را مرور کردم . باید پایانی برای ماجرای دنی پیدا می کردم. خانه ای ، باغی ، ویلایی . نمی دانم عاقبت اش چه بشود ... باید بنویسم ... باید بنویسم .

جنگ می شود ، جنگ نمی شود.

+ ۱۳۹۸/۴/۲۳ | ۱۱:۵۶ | رحیم فلاحتی

 

  گاه خواب می بینم در افغانستانم. گاه در سوریه ، گاه درعراق . خانه به دوشی ام از کابل آغاز می شود ، از بغداد می گذرد و در دمشق آرام می گیرد . راه به غزه نمی برد . راهی نیست .حتی اگر هوس زیتون کرانه های مدیترانه را کرده باشی . از زمین و دریا و آسمان راه هایش بسته اند.

  گاه موشک ، گاه گاز کُلر و گاه تله های انفجاری ! و هر از گاهی یک اتوبوس در آمریکای لاتین چپ می کند با چند کشته و زخمی . و یا یک حادثه ی تروریستی در متروی لندن ! اخبار ما پر می شود از نوارهای زردی که محدوده ی حادثه را مسدود کرده اند. با پلیس هایی که لباس های شکیل و مرتبی به تن دارند.  

  مادر با پای دردآلود از آقا لطیف ، سوپری سرکوچه، دو کیلو سیب زمینی اردبیل خریده به بیست هزارتومان . ولی هنوز بر سر این حرف اش ایستاده است که ، جنگ نخواهد شد !

  من تکرار می کنم . جنگ می شود ، جنگ نمی شود. مادر کیسه ای تخم کدوی بو داده به دستم می دهد و می گوید : « این هم شبچره تان پسر ! »

با ارغوان می نشینیم به تماشای تایتانیک و یک دل سیر گریه می کنیم برای هواپیمای ایران ایری که در خلیج فارس مورد حمله ناو وینسنس قرار گرفت .تایتانیک آرام آرام در دل اقیانوس فرو می رود. خواب می بینم گاوها اعتصاب کرده اند . شیر گران شده و قیمت گوشت گوساله دوبرابر سال گذشته . مادر می گوید : « آهای ذلیل مرده ! مگه با بلیط درجه ی یک تایتانیک سفر می کنیم که همه چیز اینقدر گرونه ؟!!! »

 می گویم : « نه مادرجان ! با بلیط درجه ی سه قطار بنارس به راولپندی . آن هم در واگنی بوگندو ! »

باور نمی کند .

  مادر می گوید : « تو صف نونوایی زن ها می گفتن یک پراید، یک پهباد آمریکایی رو سمت شابدوالعظیم زیر گرفته ! مادر این پهباد چیه ؟ مگه قانون کاپیتولاسیون هنوز برقراره ؟ خمینی که اونو باطل کرده بود ! نکنه سگ شون رو زیر گرفته باشیم اونا دیه بخوان ؟! »

  از خواب می پرم . ارغوان می پرسد : « چت شده ؟ »

  می گویم : « خواب تایتانیک رو می دیدم . با بالش می کوبد توی سرم : « خاک تو سرت بی جنبه ! من رو باش فکر کردم برای من تیز کردی . مرده شور تو رو ببره با اون رُز بی حیا ! »

 می گویم:  جنگ می شود . جنگ نمی شود .

  ارغوان از تخت هولم می دهد پایین و می گوید : « خوب شد دیشب " نجات سرباز رایان " رو ندیدیم وگرنه تو الان از زیر لحاف آر پی جی می زدی ! »

  « بلند شو راه بیفت ! ده دقیقه دیگه سرویس می رسه ! »

  می پرسم : « ارغوان اگه جنگ بشه اداره ها تعطیل می شن ؟ خسته شدم از این زندگی آروم و یکنواخت ، دلم جنگ می خواد . خونین و مالین ! می خوام برگردم شهرستان و چند تا خروس لاری بخرم . رو برد و باخت شون شرط بندی می کنم. تماشای جنگ شون دیدنیه .  رمان "ریشه ها" رو خوندی ؟ همون که شخصیت اصلیش ... »

 نمی گذارد حرفم را تمام کنم و می گوید : « برو گم شو ! آدم نمی شی ! سر صبح شوخی و جدی ت معلوم نیست .... »

من شبدر تازه ام !

+ ۱۳۹۸/۴/۱۶ | ۱۲:۲۳ | رحیم فلاحتی

 

  از یک گوشه شره می کند. آرام آرام راه باز می کند و از دیوار تازه رنگ شده پایین می آید. گاهی تند و گاهی کُند. پلک هایم سنگین می شود و دیگر سیاهی است و تاریکی .  

  سعی می کنم چشمهایم را باز نگه دارم . اما چقدر توان دارم ؟ تا چه مدت می توانم مقاومت کنم؟ گیج و گنگ صفحه ی مانیتور را نگاه می کنم و فقط دلم می خواهد بخوابم .

  سقف توالت چکه می کند. بالش ام خیس می شود. چکه های آب از گوشه ی چشمم راه می کشند رو به پایین .  مادر گریه کرده است . پدر شب به خانه نیامده است .گربه های همسایه امشب پشت پنجره ی اتاق خوابم ایستاده اند. بوی تریاک می آید. این گربه ها انگار خمارند. پدر امشب به خانه نیامده است.

  به یاد می آورم . یک یادآوری بی زمان . خوابی آمیخته به کرانه های خزر، خوابی آمیخته به گیسوی سپیدرود .  آنگاه که چهل گاو لاغر چهل گاو چاق را می خورند . من بر می خیزم. به سمت طویله می دوم . با دیدن گاو مش حسن دلم آرام می گیرد. گاو مش حسن گاوچاق و پرواری شده است .

  به سمت پنجره می روم . گربه ها نیستند. سگ لاغرم گودی کنار لانه اش خوابیده است. هیچوقت آن لانه ای را که ناشیانه برایش ساخته ام را دوست نداشت و پا به درونش نگذاشت. ناگهان ترس به جانم می ریزد. نکند در خواب دیده باشم چهل سگ چاق چهل سگ لاغر را خورده باشند؟!  "گودی" را صدا می زنم . می آید و کنار تختم لم می دهد.

  مادر پای سماور است . آبجوش را درون قوری می گرداند. پدر آمده است . منتظر چای تازه دم است . گربه ها این بار پشت پنجره ی آشپزخانه اند.

  خوابی که دیده ام مقابل چشمانم تصویر می شود. چهل گاو چاق ، چهل گاو لاغر. "گودی" از در نیمه باز به حیاط می رود.

  پدر دست می اندازد بالای کابینت و چرخ گوشت را برمی دارد. آخر ماه است . کم آورده است. گربه ها پشت پنجره از خماری خمیازه می کشند .

 مادر جوش آورده است . سماور را بلند می کند روی سرش. چای دم نمی کند . پدر از جا می جهد . گاوهای چاق کنار خیابان سر در سطل زباله ای کرده اند. یکی از آن ها در حال جویدن نقشه ای است. سر گربه را جویده و آرام آرام در حال بلعیدن مابقی است. پدر مادر را می بوسد. سماور را با احتیاط روی میز می گذارد.

  من مات بوسه ی پدرم . گربه ها زیر پر وپایش می پلکند. آب از سقف توالت چکه می کند. مادر آرام شده است . گاوها سلانه سلانه دور می شوند.

  پلک هایم سنگین است . کلمات را تشخیص نمی دهم . سرم را روی میز می گذارم. آب روی سرم چکه می کند. داد می زنم : « یک گاو چاق بیاد من رو بخوره ! من شبدر تازه ام . قبل از اینکه به خس و خاشاک تبدیل بشم یکی بیاد من رو بخوره ! ... »

مرغی جون ! تخم بذار برام !

+ ۱۳۹۸/۲/۳۰ | ۲۱:۵۶ | رحیم فلاحتی

 

نیمرو در سفره ی شاهانه

 گفت : « اولی مون با آخری که من ماقبلش بودم بیست و چهار سال فاصله داشت . ... »

بعد قاشق را بین قیمه بادمجان داخل دیگ فرو کرد. قاشقِ پُر از برنج و خورشت را لای لواش گذاشت و برد سمت دهانش . من به دهانش نگاه می کردم و منتظر ادامه ماجرا بودم.

گفت : « آقام و ننه ام انگار دقیق میزون کرده بودن هر دوسال یکی ! دوازده شکم ! » و در حالیکه لقمه را می جوید سری تکان داد و خندید .

گفتم : « ماشاء الله ! مهدی چند تا ؟!!  ... » کم مانده بود لقمه از دهانم بپرد .

گفت : « سفره می انداختیم از اینطرف اتاق تا اون سر. »

گفتم : « مهدی! آقات شما رو به اسم می شناخت ؟!! »

گفت: « تازه کجاش رو دیدی ؟ دادش بزرگه هم با زن و دوتا بچه هاش  با ما بودن ! خدا بیامرز آقام گاهی قاطی می کرد کدوم بچه شه کدوم یکی نوه ش !!! » و دوباره همان لبخند.

از گوشه ی دیگ بادمجان سرخ شده ای را دو نیم کردم و لای نان گذاشتم . و با شیطنت پرسیدم : « مهدی سر سفره چیزی به کسی می رسید ؟ »

خودش را کشید سمت ظرف غذا و با قاشق محتویات دیگ را هم زد و لقمه ای گرفت . این بار جنس لبخندش فرق کرده بود.

گفت : « دلم برای اون کوچیکه می سوخت . »

 خواستم بپرسم دختر بود یا پسر ؟

که ادامه داد : « بعضی روزا اصلن چیزی بهش نمی رسید . و یا سیر نمی شد. وقتی می خواستیم تو حیاط بازی کنیم ، اون رو می دیدیم رفته جلوی مرغدونی نشسته . نگاه می کرد یا منتظر می موند تا یکی از مرغ ها تخم کنه تا اون برداره ببره ننه ام براش نیمرو درست کنه ... »

 غرق خیال شده بودم. اینکه نمی دانستم آن ته تغاری پسر بوده یا دختر، نمی گذاشت قوه ی تخیلم خوب شکل بگیرد.

مهدی زیر لب گفت : « خدا رو شکر ! » و دست به زانو گذاشت و بلند شد که ظرف ها را جمع کند.

گفتم : « دست نزن ! شستن ظرفا با من . دستت برای ناهار درد نکنه .

با صدای آرومی گفت : « نوش جونت ! ... » و به کنجی خزید و سیگاری گیراند و غرق افکارش شد.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو