آبلوموف

و نوکرش زاخار

به کبوتری که شاید سفید باشد !

+ ۱۳۹۳/۲/۲۹ | ۰۶:۳۵ | رحیم فلاحتی
من در خواب دیدم که جهان تو را به فراموشی سپرده است ای صلح ! و چنگال های خون آلودی کودکان زاده شده از بطن تو را از پستان مام زمین می گیرند تا زنده به گور کنند . من در خواب دیدم که آدمیان با نام تو و برای تو می جنگند و این آتش و خونی که بستر کودکان نوپاست همه برای توست و این بس عجیب و ناباور است .   ای صلح ! چه دور ایستاده ای . آنقدر دور که می ترسم دیگر تصویری از تو بر یادم نمانده باشد و هر چه هست خوابی در میان خواب دیگر و خواب فراموشی باشد .

لطفن فیتیله را پایین بکش !

+ ۱۳۹۳/۲/۲۴ | ۱۴:۱۸ | رحیم فلاحتی
وقتی می گویی : « تولدت مبارک !» انگار مزاح می کنی سر بسته بگویم چیزی ست در حد دشنام و اگر خواسته باشم نرنجانم ات لطیفه و طنزی از جُحی، ملانصرالدین و یا طنزپردازی معاصر که روحش شاد !  گل آقا... آخر کلام : « من کجای این جهان ایستاده ام که به مبارک باد ام کلام ات را بیهوده صرف می کنی » من خاموش ام لطفن تو هم فیتیله را پایین بکش !

فاطیما ـ 28

+ ۱۳۹۳/۲/۲۲ | ۰۹:۳۰ | رحیم فلاحتی

انگار آقا رضا زیر لب چیزی شبیه دعا و ورد زمزمه می کرد . مادرش هم دست ها را زیر بغل زده بود و با احساس همدردی در حالی که خود را به اطراف تکان می داد به حرف های او گوش می داد . کمی بعد آقا رضا دعایش را تمام کرد و بلند شد و با همان حالت نامتعادل که به در و دیوار می خورد به خانه اش برگشت . بعد از اینکه آقا رضا رفت مادرش تلویزیون را خاموش کرد و داخل اتاق آمد و دعایی را که گوشه چارقدش بود باز کرد و گفت : « دعای این مرد کمک حالت باشه ... باید یک روز بگم تو صورتت تُف بندازه ... » مثل اسپند از جا جهید : ـ تو صورت من ؟ ... ـ می دونی آب دهن اون چه قدرتی داره ؟ اون همه جماعت به خاطر آب دهن اون سرازیر می شن و میان اینجا . همه هم شفا پیدا می کنن و می رن . قربون جدش بشم ! مادرش لباسش را بیرون آورد و پیراهن شب پوشید . چراغ را خاموش کرد و هن هن کنان به جایش خزید و گفت : ـ خدا سایه ی اونو از این حیاط کم نکنه ! فاطیما این موضوع را که چطور آقا رضا با آن دهان بی دندانش به صورت او آب دهان می اندازد پیش خود مجسم کرد و از این موضوع حالت تهوع اش بیشتر شد . *** شب مثل همیشه با مادرش رو در رو دراز کشیده بود . مادرش به فضای تاریک و غم انگیز اتاق خس خس غریبی انداخته بود و با صدای آهسته صحبت می کرد، معلوم نبود که در خواب صحبت می کند یا طرف صحبت اش او است . ـ برای بستن چشم مرده باید درست و حسابی وضو بگیری و پاک باشی . نباید از مرده بترسی . برای اینکه مرده هم یک وقتی زنده بوده ، درست مثل ما از گوشت و استخون . چیزی که اون نداره نفسه . گوش مرده مثل ما می شنوه . موها و ناخن هاش هم بعد از اینکه به خاک می سپارنش مثل ما بلند می شه . یادم میاد مادرم که مُرد چنگ زدم به سینه و یقه ام رو پاره کردم . طوری فریاد زدم که ناگهان دیدم از گوشه ی چشم چپ میت قطره ای اشک بیرون چکید . به اینجای صحبت که رسید انگار از چشم مادرش هم قطرات اشک بیرون چکیده بود. مادرش کنج لحاف را به سمت خود کشید و به زیر چشمانش فشار داد . ـ مادر ... مادر بی پناهم ... آره حقیقت داشت . مادرم به حال و روز خودش اشک ریخته بود . آخه می دونست به غیر از من کسی برای گریه کردن نداره ، خواهر و برادراش همه رفته بودند . مادرش این اواخر و یا حتی می شود گفت هرشب قبل از خواب در مورد مرده ها و کارهای اونا حرف می زد . یعنی می خواست او را برای گریه و زاری کردن آماده کند، اینطور بود ؟! هر شب حرف هایش را با صدایی خواب آلود شروع می کرد و به اواخر آن که می رسید به پشت می غلطید و چشمان درشت بازمانده اش به سقف خیره می شد . فکر کرد موقع مرگ مادرش چه کار می توانست بکند؟ ... چطور شیون می کرد ، چه می گفت و چگونه شیون و زاری می کرد ؟... از همه بدتر آن بود که بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش اهل محل از کوچک و بزرگ سرازیر می شدند و می آمدند به خانه ی آن ها ، گرد جسد بی جان مادرش حلقه زده و چشم به می دوختند تا ببینند او چطور شیون و زاری می کند . ادامه دارد ...  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

تخم مرغ

+ ۱۳۹۳/۲/۱۹ | ۱۰:۵۱ | رحیم فلاحتی
کارهای ساختمانی می کردند . چهار تا رفیق بودند . گل آقا، میر آقا، دارآقا، و سِرآقا . صبح زود در خانه از روزی خدا هرچه بود می خوردند و بیرون آمده، ظهر هنگام ناهار یک جا دور هم سفره پهن می کردند . هر کس هر چه آورده بود وسط می گذاشت و ناهارشان را می خوردند .   گل آقا اکثرا تخم مرغ آبپز می آورد . خوردن ناهار برای آن ها از صبحانه و شام لذت بیشتری داشت . چهار رفیق کنار هم در حالیکه غذا می خوردند از گوشه و کنار صحبت می کردند . فضا و کار بیرون چیز دیگری بود . دوباره موقع ناهار شده بود . گل آقا میان سفره چهار تا تخم مرغ، دارآقا چهارتا کتلت ، میرآقا پنیر چرب و نان ، سِرآقا خامه و سبزی و چیزهای دیگری گذاشته بود . « بسم الله » گفتند و مشغول خوردن شدند . دارآقا تخم مرغ برداشت . آن هم بزرگ ترین اش را . گل آقا سعی کرد بیاد بیاورد . « عجیبه ! این دارآقا همیشه بزرگ ترین تخم مرغ رو برمی داره ، بقیه ی غذاها رو هم سوا می کنه ... »   هرچه بود خوردند و بلند شدند . فردای آن روز هنگام صبح که گل آقا دید زنش مشغول درست کردن غذا است به او نزدیک شد و بزرگ ترین تخم مرغ را سوا کرد و گفت : ـ این رو نپخته بذار . خالده پرسید : ـ برای چی ؟ گل آقا گفت : یقینن یک سببی داره . به چیزی که می گم گوش کن ! دوباره برای ناهار نشسته بودند . شروع به خوردن کردند . گل آقا حواسش را جمع کرد . دارآقا از همه جلوتر دستش را به سمت سفره دراز کرد . درشت ترین تخم مرغ را برداشت و به کنج میز زد و ناگهان مثل برق گرفته ها از جا جهید . ـ این دیگه چه قضیه ایِ ؟ تخم مرغ خام همین که به کنج میز کوبیده شد شکسته و به اطراف پاشیده و سر و صورت دارآقا را کثیف کرده بود . گل آقا که از شنیدن این سوال خنده اش گرفته بود گفت : ـ این چه قضیه ایِ ؟ این همون قضیه است که می گن همیشه تخم مرغ دُرشت رو نمی شه خورد . این آدم رو خراب می کنه ! * نوشته ی : عاکف عباس اف ، متولد 1950 شهر شیروان،کشور آذربایجان است . ترجمه : آبلوموف

باید بیشتر دنبالش بگردم !

+ ۱۳۹۳/۲/۱۷ | ۱۹:۲۱ | رحیم فلاحتی
قیمت مناسبی داشت . با  عطر خوب و مزه ی عالی . موقعی که روی اجاق می گذاشتم اش شعله را تا جایی که امکان داشت پایین می کشیدم . می ایستادم بالای سرش ، مثل مادری در پارک که مراقب دُردانه اش باشد  هنگامی که تاب می خورد، تا آرام آرام قهوه جوش از اطراف شروع کند به کف کردن و من خیره همچنان نگاه کنم و نگاه کنم و عطری که با هُرمی از گرما به مشامم می خورد از خود بیخودم کند و با خود ببرد به سرزمین هایی دوردست . ناگهان مثل آدمی که از کوره در رفته باشد جوش بیاورد و کف های قهوه ای رنگی که من عاشق شان هستم شروع کنند به اوج گرفتن و بیایند بالا و در یک چشم برهم زدنی بالاتر . و من همان مادری باشم که سرِ بزن گاه می رسد و کودکش را در آغوش می کشد و از فاجعه جلوگیری می کند . چند روزی ست که قهوه ی محبوبم نایاب شده است . باید بیشتر دنبالش بگردم ...

دلم هوای بچه ها را کرده بود .

+ ۱۳۹۳/۲/۱۵ | ۱۹:۳۸ | رحیم فلاحتی
خانلار یک آن دید چند ماشین جلوی در توقف کردند و پلیس ها از آن ها پایین پریدند . ده پانزده نفر می شدند . مرد متعجب شد . ناگهان دید که پسرش هیبت را دستبند به دست از ماشین پیاده کردند . پلیس ها بیل و تبر و وسایل دیگری در دست داشتند . شروع کردند به کندن وسط حیاط . خانلار از بهت خشکش زده بود . هیبت به اتهام حقه بازی و کلاهبرداری زندانی بود .   برای چه حالا او را اینجا آورده بودند ؟ پلیس ها دنبال چه می گشتند ؟ هیبت جلو آمد و با پدرش احوالپرسی کرد . زن و بچه ها به حیاط ریختند و شروع کردند به لیسیدن هیبت . هیبت با دست های بسته بچه ها را بغل کرد و صورت شان را بوسید . یک دختر و دو پسر داشت . بزرگ ترین شان کلاس پنجم بود .   پلیس ها چیزی پیدا نکرده و نزد هیبت آمدند : ـ پس کو ؟ کجاست ؟ هیبت با اطمینان گفت : ـ برید کنار حصار رو بگردید . این بار کنار حصار را کندند . روی میزی که بیرون بود چای ، داخل قندان، قند و کانفت و درون ظرفی مربا گذاشته بودند . پلیس ها چای خوردند و هیبت هم با آنها همراه شد .   پلیس ها بعد از اینکه یکی دو جای دیگر را کندند از هیبت پرسیدند : ـ گفته بودی توی حیاط سلاح مخفی کردی ؟ پس کو سلاح ها ؟ هیبت قهقهه ای زد و خنده کنان گفت : ـ سلاح کجا بود ؟ برای پدر ، مادر ، بچه ها و خانواده ، برای حیاط و کوچه و محله دلم تنگ شده بود . آنقدر که نگو و نپرس . کی می خواست من رو بخاطر این بیاره اینجا ؟! فکر کردم چی کار کنم ، شایعه کردم که توی حیاط سلاح مخفی کردم . از کنار این بی اهمیت نمی گذشتید . تا گفتم بلافاصله گروه عملیات تشکیل دادید و من رو هم آوردید سر خونه و زندگیم . کلک ام خوب گرفت . آره ، برادرها ، مادر و پدرم ، بچه ها ، زنم و کوچه و محل را دیدم . از این گذشته از سماور هم چای خوردم . الآن دوباره من رو می تونید برگردونید زندان . * نوشته ی : عاکف عباس اف ، ترجمه از آبلوموف

پنج سال گذشته

+ ۱۳۹۳/۲/۱۳ | ۱۴:۱۲ | رحیم فلاحتی
گوساله ی عیوض از چراگاه برنگشته بود . ندیدم کسی حرفی بزند . آنطور که گله بان می گفت تا غروب تو چراگاه بوده . معلوم می شد هنگام برگشتن به ده جایی رفته . یعنی کجا رفته بود ؟ معلوم نبود . بیشه را زیر و رو کرده بودند . جمعیت یک جا جمع شده بود . در قهوه خانه نشسته بودند به درد دل و صحبت کردن . بیک بالا حرفی پراند : ـ شاید گوساله اصلن گم نشده ، کسی اونو برده . خانقلی در حالیکه چای آبلیمو می خورد گفت : ـ آخه تو ده که دزد نداریم . ریشه ی  هر چی دزده خشکیده . شیرممد گفت : ـ یک لحظه صبر کنین ببینم . الان چه سالیه ؟ بیک بالا جواب داد : سال چه دخلی به این موضوع داره ؟ گیرم سال 2012 . خُب چی بشه ؟ شیرممد : ـ آره ! درسته ، یکی هست ، همه مون خوب می شناسیمش . کاری کرده بود که باید پنج سال براش می خوابید . امسال پنج سالش تموم می شه . حتم دارم بیرون اومده . بی اختیار همه بلند شدند، به سوی خانه داوا دالاشف راه افتادند . شیرممد و عیوض جلوتر می رفتند . جلوی خانه که رسیدند دوباره کنار هم جمع شدند . از روی دروازه سرک می کشیدند . داوا دالاشف توی حیاط بود . گوساله را داشت پوست می کند . گوساله ی عیوض بود . خانقلی سر صحبت را باز کرد : ـ همیشه سر خونه زندگی پسرم ! بقیه هم به او پیوستند : ـ همیشه سر خونه زندگی ! این بار شیرممد برگشت و گفت : ـ آی پسر ، گوساله ی عیوض گم شده . در به در همه جا رو گشتیم . اومدیم اینجا رسیدیم . نگو به قتلگاه تو اومده . این چه کاری ِ تو پیشه کردی ؟ کی می خوای دست از این کارها برداری ؟ همین امروز از حبس در اومدی اما نمی شه به اختیار خودت باشی ؟ داوا دالاشف برای اینکه این جو را از میان ببرد گفت : ـ آخه پدرم باید چی کار می کردم ؟ پنج ساله از خونه رفته م  . پیش بچه ها باید دست خالی می اومدم ؟  * نوشته ی : عاکف عباس اف ، ترجمه از آبلوموف

جناب عکاس ! ... لطفن ...

+ ۱۳۹۳/۲/۹ | ۰۸:۱۰ | رحیم فلاحتی
همین ابتدا بگویم این شعر نیست نه سپید نه کلاسیک و نه حتی هایکو . عرض کنم خدمت تان چند وقتی ست در به در و هلاکِ یک عکاس خوبم و کت و شلواری مارک دار با پاپیونی شق و رق و ارکیده ای زرد هویدا برجیب کوچک کُت ام پیپ بماند، پیشکش ! آی ! ... جناب عکاس ... لطفن یک پرتره ی زیبا ! حتی الامکان درون قاب باشد می خواهم معشوقه ای زیبا با دست های خود در غروبی آغشته به باران و عطر خاک بر روی سنگ مزارم بگذارد . لطفن ! ...

فاطیما ـ 27

+ ۱۳۹۳/۲/۷ | ۱۳:۱۲ | رحیم فلاحتی

می خورند و می نوشند و سر به سر کنار هم می خوابند . نه مو های شان را رنگ می گذارند، نه سبیل ها را زرد می کنند و نه از چاق شدن می ترسند ... درشان آهسته کوبیده شد . کسی بجز آقا رضا همسایه ی طبقه ی پایینی نمی توانست باشد . آقا رضا آنقدر پیر بود که حتی نای حرف زدن نداشت . برای همین روزگارش را از صبح تا شب در تنها اتاق خانه اش می گذراند و هر از گاهی با دست و پای لرزان به طبقه ی بالا می آمد و داخل می شد و بی حرف و حدیث گوشه ای می نشست و به صحبت های مادرش که انگار قدمت ایام نوح را داشت و بوی نفتالین می داد گوش می کرد. در همان حالی که سر و چانه اش می لرزید از چای و غذایی که جلویش بود می خورد و دوباره با دست و پای لرزان به خانه اش برمی گشت .    آقا رضا داخل شد و مثل برق گرفته ها ایستاد، انگار برای گام برداشتن کم آورد و همانجا جلوی در روی چهارپایه ی کوچکی که دم دستش بود نشست . مادرش گفت : « آی رضا ! ... چرا اونجا نشستی ؟   و به نظر آمد برای آوردن بشقاب سوم به آشپزخانه رفت . چند دقیقه بعد با خانگالی تازه آبکش شده که بخار از آن بلند بود داخل شد، بشقاب را روی میز گذاشت فنجان کره ی آب شده را روی آن گرداند و رفت سرجایش نشست و خانگال خودش را چرب کنان به آقا رضا که همچنان با دهان نیمه باز به در و دیوار خیره شده بود گفت : ـ بیا جلو رضا ... بخور جونت گرما و قوت بگیره .  فکر کرد : این چه قضیه ایه که مادرش می خواد همه رو با خورد و خوراک قوت و نیرو بده ؟! نکنه جماعت رو برای جنگ آماده می کنه ؟ ...   آقا رضا خانگال را با دهان بی دندانش طوری بی سر و صدا می خورد انگار از کی تا به حال در حسرت خوردن چنین خانگالی بوده . مادرش خانگالش را تمام کرد، پس از آن چربی ته بشقاب را با انگشت صاف کرد و در دهانش گذاشت ،به پشتی صندلی تکیه داد و دست ها را روی شکم گذاشت و در سکوت با لذت بخصوصی غذا خوردن آقا رضا را تماشا کرد . بعد از اینکه آقا رضا آخرین قاشق خانگال را به دهان برد ، بلند شد و بشقاب ها را روی هم گذاشته به آشپزخانه برد و از آن جا با چای برگشت . تا بازگشت او آقا رضا با آن دهان نیمه بازش بالرین های تلویزیون را تماشا کرد . مادرش بعد از اینکه چای را مقابل آقا رضا گذاشت سرجایش نشست و دست زیر چانه اش زد و نفسی تازه کرد و گفت : ـ بیا صحبت کن ببینم چه خبر ؟ آقا رضا دهان نیمه بازش بسته نشد . حتی فرم چشم هایش که مدتی بود خیره به تلویزیون مانده بود هم تغییری نکرد . پس از آن مادرش یک قلپ از چایش خورد و لب و دهانش را لیسید و با لذت خاصی از تاریخچه ی این حیاط و آدم های مُرده و سفر کرده ی محله و از داستان های ترسناک و زندگی بسیار وحشتناک شان شروع به صحبت کرد .   داستان هایی که بارها شنیده بود و نمی خواست برای صدمین بار بشنود . بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت ، داخل رختخواب خزید و شروع کرد به ورق زدن مجله ی « زیبایی و خوشبختی » که تازه خریده بود .   در حالیکه به صفحات رنگی مجله ، دخترهای کمرباریک و لباس هایشان نگاه می کرد، با صدای اسرار آمیز مادرش که از اتاق دیگر به گوش می رسید به خواب رفت .  در خواب به کمرش که ناگاه به لاغری بازوی دستش شده بود نگاه کرد ، به پاهای باریک اش و پیراهن ظریفی که به تن داشت و چرخیدن ها و رقص مدامش ... با بدنی بسیارسبک به هوا می جهید و آنجا مثل پر پرنده ای روی هوا می لغزید و بعد در حالیکه از این چرخش ها سرش به دوران افتاده بود خودش را به زمین رساند ... با خوشبختی روی انگشت هایش چرخید ... بعد از به پایان رسیدن رقص ناگهان دید کسی که از آن زمان تا به حال بالا و پایین می پرید و مثل پر پرنده سبکبال و بی وزن روی ناخن های پا می چرخید او نبوده بلکه یکی از همان « دختران پروانه ای » با آن لباس های ظریف بوده که لحظه ای قبل از تلویزیون تماشا کرده بود . بلافاصله برخاست و تلاش کرد تا بپرد،اما نتوانست ... پاهای چاق زنجیر شده اش را از جا نتوانست تکان بدهد . در آینه خودش را نگاه کرد و دید همان کرگدن است ، کرگدن ...   از خواب با حالت تهوع بیدار شد ... روغن خانگال در میان گلویش می جوشید ... از میان دری که به اتاق مجاور باز می شد نیمی از میز و سر آقا رضا دیده می شد . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

دراز بی مصرف سرت رو بدزد !

+ ۱۳۹۳/۲/۶ | ۰۶:۴۷ | رحیم فلاحتی
بعضی ها بلانسبت جمع مثل زباله می مونن ! البته باید بگم زباله ها هم انواع مختلف دارن که پرداختن به اونا از حوصله ی این بحث خارجه . مختصر بگم زباله ها ریز و درشت دارن و تر و خشک . خوش فرم و بد فرم هم دارن . به قول راننده های وانت : « خوش بار و بد بار » . دسته ی اول خیلی جاگیر نیستند و تعداد زیادی از اون ها رو می شه در جای کوچکی جا داد . اما امان از اون بد بارها ! توی هر ظرف و هر وسیله ای بذاری یک قسمتی از اونا بیرون می زنه و بی مصرفی خودش رو نشون می ده .   مثلن لامپ مهتابی ! حالا فکر کن بعد از هشت هفته، هشت ماه، یا حتی هشت سال بسوزه و بی مصرف بشه ، هر جور فکر کنی نه می شه توی پلاستیک زباله گذاشت ، نه می شه انداخت توی سطل زباله . بالاخره یک ورش عین دسته ی تبر می زنه بیرون .آخرش هم یک گوشه ای خُرد می شه و خرده هاش وبال گردن مون .   بلانسبت ! بعضی آدم ها رو توی سطل زباله هم بندازی باز سرک می کشند و بی مصرفی شون رو نشون می دن .
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو