آبلوموف

و نوکرش زاخار

رازهای سر به مُهر

+ ۱۴۰۰/۱/۳۰ | ۱۳:۱۶ | رحیم فلاحتی

 

آفرینش نهایی - میکل آنژ

  امروز خیلی اتفاقی صفحه ی اینستاگرامی خانمی را دیدم که در آن خانم نویسنده ادعا کرده بود که مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است. هم خانم نویسنده را می شناسم و هم نویسنده ی مردی که نقش استادی را در زمینه ی نویسندگی را برای آن خانم ایفا می کرده است. من هم چند جلسه ای را سر کلاس آن استاد نشسته بودم و احساس تنهایی دو نفره را در خانه ی شخصی اش که مرا به آنجا دعوت می کرد چشیده بودم. من و او تقریبا هم سن بودیم و همجنس. و اینکه در تنهایی دو جنس مخالف در خانه ای آپارتمانی چه اتفاقی می توانست بیفتد، می توان در اشکال گوناگون متصور شد.

   اکنون پس از سال ها پرده از رازهایی برداشته می شود که سر به مُهر مانده بوده اند. چرا دیر ؟ ... چرا اینقدر دیر ؟ چرا همان زمان قربانی نتوانسته از خود دفاع و یا از فرد مذکور شکایت کند؟ ... رفت و آمدها انجام شده است. کارهای مرتبط با کلاس داستان نویسی کامل و در برخی جهات به سرانجام رسیده و با کمک فرد خطاکار چاپ و منتشر شده و بعد از گذشت سال ها از زمان وقوع جرم فردی که مورد تجاوز قرار گرفته زبان به شکایت گشوده است.

 فکر می کنم آدمی به امید دلخوش است و در برابر حوادثی که بر او تحمیل می شود تفسیرهای عجیبی می کند. تفسیرهایی عجیب و مثبت به نفع خود و بدترین اتفاق های زندگی اش را به امید رهایی از وضعیتی که در آن است تحمل می کند. دلخوشی به اشتهار در آینده با دستیابی به موفقیت هایی که از زیر دست افرادی می گذرد که خود بهره جویان از این اشتهارند و دامی که تنیده اند موجب سوء اشتهار است و نابود کننده . آثاری که بر تن و جان آنکه آزاردیده تمام عمر برجای می ماند. اینکه این زن چه رنج هایی را برخود هموار کرده است و با چه امیدهای واهی راه به سرابی کشنده پیموده است تصورش دردناک است. این روزها زنان آزار دیده زبان به افشای این دست درازی ها گشوده اند. جرائمی که متاسفانه در بیشتر موارد مدرک و سندی نمی توان برای آن ارائه کرد و فرد گناهکار به راحتی از طبعات جرم خود فرار می کند و حتی درخواست اعاده ی حیثیت می کند.  

+ نقاشی آفرینش نهایی اثر میکل آنژ

 

 

راننده تاکسی

+ ۱۴۰۰/۱/۲۸ | ۲۳:۰۱ | رحیم فلاحتی

 

 روی صندلی پارک نشسته بودم . باد خنکی از غرب می وزید. از حجم بسته ی اینترنتم مقداری باقی مانده بود و درحال دانلود کردن یک فیلم بودم. آپارتمان مان در نقطه ی کوری است و به زحمت امواج مخابراتی قابل دریافت است و از سرعت دانلودی که توی پارک داشتم کیفور بودم.  یک تاکسی زرد نزدیکم پارک کرد و راننده اش پیاده شد و با لنگ و یک آبپاش شروع کرد به نظافت اتومبیلش. پیرمردی بود سرحال و قبراق .

  آفتاب بود و آسمان آبی . نور صفحه ی گوشی را زیاد کردم که راحت تر اطلاعات روی صفحه را ببینم. توی سایه نشسته بودم و فیلم به سرعت دانلود می شد. مرد میانسالی که کت و شلوار نیم داری تن اش بود با قدم های آهسته به راننده تاکسی نزدیک شد و احوالپرسی کرد. نسیمی که می وزید صدایشان را به راحتی به گوشم می رساند. از جاییکه سوال رسید به قیمت تاکسیِ زیرپای مرد، بی اختیار گوشم تیز شد و نگاهی دقیق تر به آن دو انداختم.

 صدا همراه باد می آمد : الان پژو مدل نود و پنج قیمتش  حدود صدوشصت میلیون تومنه .

: تو خط شهرک چیزی در میاد ؟

: خدا رو شکر ! اما تو این تعطیلی کرونا امروز با یکی دو نفر رفتم و برگشتم. کسی تو خیابون نیست.

: چند ساعت کار می کنی ...

بعد از چند دقیقه سوال و جواب مشخص شد جناب راننده بازنشسته است و دو و نیم میلیون دریافتی دارد و یازده سال است همسرش مرحوم شده و و مجرد است و در این مدت بیکار نمانده است. برای خواستگاری و ازدواج به شهرهای مختلفی سفر کرده بود که یک یک اسم شان را برد. هر کدام از طرف دوست و آشنا و فامیل معرفی می شد اند. گفت نزدیک به سی جا رفته است ولی هیچ کدام به نتیجه نرسیده است.

  مرد که داشت راننده تاکسی را مثل بازپرس قهاری تخلیه ی اطلاعاتی می کرد دو بال کت اش را با دست روی سینه جمع کرد و گفت : « سی جا رفتی و جور نشد ؟!!  مگه چی می خواستن ؟ نکنه دم و دستگات از کار افتاده ؟ »

 راننده تاکسی خنده ای کرد و گفت : « نه ! خیالت راحت ! سالم سالمه . موتور تازه تعمیر و همه لوازم اصلی ... »

: خب دردشون چی بود؟

: وقتی می فهمیدن خونه و حقوق دارم می گفتن از سه واحد آپارتمانی که داری اونی که توش نشستی و حقوقت و رو به نامم کن ! می گفتم بعد از مرگ من حقوق برای شماست و از خونه هم ارث می بری ...

  حرف هایشان به سرانجام نرسید. وانت دوکابین شهرداری از راه رسید و چند بوق کوتاه زد . مرد کت پوش با عجله عذرخواهی کرده سوار وانت شد و رفت . راننده تاکسی لنگی را که در دستش خشک شده بود چهارتا کرد و افتاد به جان شیشه ای ماشینش . حالا نساب کی بساب ! انگار دق دلش را می خواست سر ماشین خالی کند ...

 

مادر ترزا

+ ۱۴۰۰/۱/۲۵ | ۲۰:۴۹ | رحیم فلاحتی

 

  او به دنبال دستوری جدید برای پخت نان و شیرینی است و من به دنبال نوشتن متنی برای وبلاگم. گوشی صداگیرم را می گذارم که صدای گزارشگر فوتبال را نشنوم . جعبه ی جادو، بی مصرف روشن است. حوصله ی تماشای فوتبال را ندارم. حوصله ی خیلی چیزهای دیگر را هم ندارم. و در نهایت شاید خبری از نتیجه  بازی ها بگیرم و والسلام .

  هر کسی که نشسته و بیش از یک متن در واتس آپ  تلگرام و غیره نوشته باشد این موضوع را می پذیرد که نوشتن نظم فکری می خواهد. فرهنگ شتاب زده و رسانه محورِ ما، ایجاد نظم فکریِ لازم برای عمیق کردنِ زندگی را ناممکن ساخته است. صدها کانال تلویزیونی هست که از بین شان انتخاب می کنیم، حجم عظیمی از اخبارِ روی اینترنت، وسایل ارتباط جمعی قابل حمل و این همه برنامه که نمی توان با همه شان هماهنگ شد. همه چیزِ اطراف ما از بیلبوردهای آزادراه ها و اتوبوس ها تا زوزه ی یکنواخت تلویزیون که موسیقیِ متنِ زندگی خیلی از انسان هاست، ما را با احساسات و عواطف و تنش های متفاوتی بمباران می کنند. جمع کردن حواس روی کاری که مشغول آن هستی سخت است، چه کتاب خواندن باشد، چه نوشتن و چه هرکار دیگری . و این چیزی است که من هم مدت هاست با آن دست به گریبانم. سکوت به معنای واقعی از زندگی ما رخت بسته و دیگر جایی یافت نمی شود که برای دمی آسودن از صدای مزاحم به آن پناه برد .

  اگر پست های من را می خوانید باید بگویم من علاقه ی زیادی به نوشیدنی های گرم دارم و الان باید بروم سراغ کتری . بلند می شوم و کتری را پر می کنم و روی اجاق می گذارم. جانی بطری شیر را روی سینک گذاشته است. به گمانم امشب مراسم پخت و پز داشته باشد. در حال یادداشت کردن مطلبی از گوشی است. می خواستم بپرسم خیال پخت چه نوع نانی را دارد اما بی خیال می شوم.

  در کتابی که می خوانم جایی از مادر ترزا نقل شده که :  « اگر صد کودک گرسنه باشند و فقط یکی را می توانی سیر کنی آن یک کودک را سیر کن. نگران نود و نه کودکی که می توانی سیر کنی نباش ! اگر نگران آن ها هم باشی هیچ کاری نمی توانی بکنی . این کار را هم همین امروز بکن و گرنه فردا همین کودک هم می میرد.»

  به سراغ کتری می روم و چای می ریزم و دو نان خانگی کنارش می گذارم . گوشی صدا گیرم را برداشته ام . کنار جانی می نشینم و به این فکر می کنم که توصیه ی مادر ترزا را از امشب به کار ببندم و به سراغ آن یک کودک رفته و همان را سیر نگه دارم. باید خیلی از اشیاء را از اطرافم جمع کنم و صداهای مزاحم را بِبُرم . بخصوص این جعبه ای که تمام جنبل و جادویش نقش برآب شده است و به غیر از زر زر مفت چیزی ندارد !

 

 

نیک نگه کن !

+ ۱۴۰۰/۱/۲۳ | ۱۳:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  گاهی دلم تنگ می شود برای آن کارگاه نجاری که با خون دل برپا کرده بودم. یک پاییز و زمستان سرد و سخت را در آن گذراندم و بعدتر که باید کارم را ادامه می دادم و به نتیجه می رساندم به خاطر یک تصمیم و هدفی که به سرانجام نرسید همه آنچه را تدارک دیده بودم از بین رفت. خیلی چیزها را از بین رفت. و یک چیزهایی را خودم از بین بردم.

صداهای مزاحم اطراف اجازه نمی دهد که تمرکز کنم. گوشی ضد صدایم که میراث همان کارگاه است، روی گوشم می گذارم و سعی می کنم با تمرکز بیشتری بنویسم. همیشه چند ابزار دور و اطرفم هست که مرا به یاد آن کارگاه بیندازد. بی خیال گذشته می شوم و کتاب کنار دستم را باز می کنم. صفحه صد و سی هشتم . از ابتدای سطر می خوانم.

 « امروز دید بسیاری از مردم دوسویه است. درست و غلط و بد و خوب وجود دارد. یا با مایید یا علیه ما. فکر دو سویه شما را به نوشته ی عمیق و زندگی عمیق نمی برد. این شکلِ فکر کردن تقسیم بندی صورت می دهد  وادارمان می کند به اشتباه فکر کنیم ما منتخبیم و آن ها ( این « آن ها » در هر موقعیتی فرق می کند) مردودند. این دو گرایی ختم به وجود جامعه ای می شود که هر چیز را ناپذیرفتنی بداند محکوم ، و زمان و توان زیادی را صرف این محکوم کردن می کند. توجه داشته باشید وقتی به کسی و چیزی حمله می کنیم، آن چیزی را که می خواهیم نابود کنیم تغذیه می کنیم. به آن خواصی اعطا می کنیم که با صرف انرژی گرانبهایمان می کوشیم وادار کنیم ناپدید شود. به جای پیگیریِ دشمنان دوردست، در خود غور کنید و انرژی درگیر در دورون خودتان را ببینید »1

  بعد از یادآوری خاطره ی کارگاه دوباره سعی داشتم دنبال عوامل بیرونی رها کردن کارگاه و در نظر گرفتن هدفی دیگر برگردم که یاد آن شاه بیت افتادم که می گوید : « چون نیک نگه کرد پر خویش براو دید / گفتا ز که نالیم که ازماست که بر ماست »2

 متن ام هنوز به سرانجام نرسیده است. جانی در حال پهن کردن سفره است. گوشی ضد صدا را از گوشم برمی دارم و به سراغ جانی می روم تا کمک اش کنم. می توانم بعد ار ناهار نوشتن را ادامه بدهم ... 

 

1 . نوشتن با تنفس آغاز می شود، لرن هرینگ،حمیدهاشمی،نشر بیدگل،چاپ ششم،تهران،1399

2 . شعر از : ناصرخسرو 

دُمی که بلای جانش شد!

+ ۱۴۰۰/۱/۱۵ | ۲۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

فروردین به نیمه رسید. به همین راحتی .

صبح که از خانه بیرون آمدم، دراطراف پارک مهستان چشم گرداندم . هوا تاریک بود و به زحمت درختچه ها و بوته ها را می دیدم. خبری نبود. دیروز همینجا دیده بودمش . از خیابان اسفند بیرون آمده بود و رفته بود به ضلع شرقی پارک که خاکی بود و پوشش گیاهی نداشت .

  از دیروز تا به حال خیلی فکر کرده بودم. به دیدن این حیوان خیلی فکر کرده بودم. صبح اولین روز کاری و در آغاز سال جدید کاری دیدن این روباه مکار چه معنایی داشت ؟ اصلا سابقه نداشت. نمی توانستم به راحتی قبول کنم دیده شدن این موجود در این روز بخصوص در مقابلم از روی تصادف باشد. حرکاتش خیلی عجیب بود. وقتی یک دَم ایستادم تا بیشتر نگاهش کنم، او هم مکث کرد و نگاهم کرد. انگار می خواست چیزی به من بگوید. اما ترس و یا هر حس دیگری اجازه نداد. من هم ترسیدم. می خواستم بیشتر تماشایش کنم اما ترسیدم رم کند و ناپدید شود. اما با یک حسی از دودلی نزدیک شدن و یا نشدن به من، کمی در جاییکه بود چرخ زد و در تاریکی گم شد.

  نوشتن را رها می کنم . چای دم کشیده است. نوشیدن چای بعد از خواب بعد از ظهر کیف دارد. چای می ریزم و جانی را که سردرد دارد به نوشیدن چای دعوت می کنم. دعوتی با تشریفات خاص و محترمانه که شاید نمونه اش در مراسم چای ژاپنی دیده شده باشد. جانی خنده اش می گیرد.

  صدای جیغ زنی افکارم را به هم می ریزد. گوش تیز می کنم. دوباره و چند باره تکرار می شود و بعد صدای مردی که خشونت از آن می بارد. صدا پشت پنجره است. سرک می کشم. کسی را نمی بینم . دوباره سرک می کشم. کسی نیست . فقط حجم زیادی از ناسزا است که زن و مردی نثار هم می کنند. صدا به گوشم آشنا می آید. و باز آشنا و آشناتر می شود. محمد و مرجان دعوای زناشویی را کشانده اند به راه پله و ورودی آپارتمان. مرد اصرار دارد که زن را به خانه بکشاند اما زن از ترسش می گوید و از اینکه در خانه کتک خواهد خورد. می خواهد در کوچه بماند و همسایه ها صدایش را بشنوند و به هرای بیایند. حسی از خجالت سرتا پایم را می گیرد. صدای پسر نوجوان شان هم در این میان شنیده می شود که سعی دارد پدر و مادرش را آرام کند. اما مرد وقیحانه ترین ناسزاها را نثار زن می کند.

  چای اول را می خورم . انگار که نخورده باشم. لیوان دوم را می ریزم. تکه ای شکلات تلخ توی دهانم می گذارم و به صداهای پشت پنجره گوش می کنم. آقا رضا همسایه طبقه ی اول که سن و سالی ازش گذشته آمده به وساطت . اما محمد بی خیال نمی شود و مدام مرجان را تهدید می کند. شکلات تلخ را به سق ام چسبانده ام و آرام میک می زنم. یک تلخی همراه با شیرینی مختصر روی زبانم است. لیوان چای را تا کنار لبم می آورم . هرم داغش به لبم می خورد و بی اختیار می گذارمش پایین . نمی خواهم زبانم بسوزد.

  به جانی می گویم : « عجب اوضاعی شده ! هیچکس اعصاب نداره . همه شدن مثل خروس جنگی و به هم می پرن... »

می گوید : « تا به حال ندیده بودم تو آپارتمان از این خبرا باشه . »

می گویم : « سر دردت بهتر شد ؟ »

می گوید : « داشت بهتر می شد اما این ماجرا ... »

  دوباره روباهی که صبح دیروز دیده بودم پیش چشمم ظاهر می شود. به دم بلند و زیبایش فکر می کنم. دم زیبایی که بسیاری از اوقات بلای جان این زبان بسته می شود. زن های هنرپیشه زیادی را به یاد می آورم که دم روباه به دور گردن خود داشته اند . دم لطیف و گرم روباهی پیچیده در گردنی بلند و بلورین . دُمی که بلای جان صاحب اش شده ...

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو