آبلوموف

و نوکرش زاخار

چی شد ؟ چی شد ؟ من نبودم !...

+ ۱۳۹۳/۱۱/۲۴ | ۱۸:۱۷ | رحیم فلاحتی

یک کیسه ی نایلونی بزرگ بود. یادم آمد خودم آن را هنگام ظهر آورده بودم خانه . دست به دامن مطبوعاتی سر کوچه شده بودم. عیال مراسم بشور و بساب داشت و از الزامات این مراسم روحانی و جسمانی روزنامه ی باطله بود و بدون آن کسی نمی توانست از خجالت شیشه های در و پنجره ی خانه بیرون بیاید.

  ظهر که آمدم خانه حقیقت اش از جانم ترسیدم . خوف برم داشت . انگار نیروهای داعش به خانه حمله کرده بودند. با احتیاط سفارش های خرید را گوشه ی هال گذاشتم و با رخصتی که از عیال گرفتم از صحنه متواری شدم . کار را سپردم به همسر کاردان و کارگر زن زبان بسته ای که امروز زیر دست اش بود و امیدوار بودم جان سالم از این کارزار به در ببرد.

  حاضر شدم از ناهار بگذرم و گرسنگی بکشم اما در میان گازهای متصاعد شده از ترکیب مایع سفید کننده و شوینده و جرم گیر نمانم که می توانست به طرفة العین هر دیوی را از پا بیاندازد. به محل کار که برگشتم هنوز در فکر آن روزنامه های باطله بودم .پیش خود گفتم: کاش مقداری از آن را کش می رفتم و دور از چشم عیال با خودم می آوردم شان محل کار . از نگاه گذرایی که حین خرید به آن ها انداخته بودم معلوم بود که دست نخورده و خوانده نشده اند .

شب سر سفره ی شام با نا امیدی از جناب همسر پرسیدم : « چیزی از روزنامه ها باقی مونده؟ »

جواب داد: « می ترسیدی قحطی بیاد اون همه روزنامه خریدی،بیشترش مونده؟! »

ـ « عیبی نداره اضافه ها رو کجا گذاشتی ؟ »

ـ « اونجا کنار کتابخونه ست .»

 سفره که جمع شد رفتم سراغ روزنامه ها . سر کیسه را که باز کردم بوی تند کاغذ کاهی مخصوص روزنامه زد زیر دماغم . روزنامه ها کهنه و زرد شده بودند. بیش از ده سال از عمر روزنامه ها می گذشت . روزنامه ای دست چپی و اصلاح طلب که اگر اشتباه نکنم در طول این ده سال چند باری توقیف و توبیخ شده بود. چند ورقی را که بالاتر از همه بود پشت و رو کردم . ترتیب روزنامه ها به هم خورده بود. مرتب شان کردم . تعدادی برای تابستان هشتاد و سه و باقی آن ها هم برای تابستان و پاییز یک سال بعد از آن بود.نام فامیل شخصی که روزنامه را آبونه بود و به نظر می آمد تحویل شان نگرفته بود با مدادی کم رنگ بالای لوگوی روزنامه خودنمایی می کرد.

 خیلی سریع به تیترهای اول روزنامه ها نگاه انداختم . مربوط می شد به ماه های پایانی دولت آقای خاتمی،آغاز کاندیداتوری عده ای دیگر برای کسب صندلی ریاست جمهوری ، کَل کَل ها، رجز خواندن های رقبا ، وعده و عیدها و هزاران مسائلی که پس از آن پیش آمده بود.

  وقتی با ورق زدن روزنامه ها به روزهای پایانی خرداد هشتاد و چهار می رسم درست در کمال ناباوری ـ آن روزها برای بسیاری امری عادی بود ـ می بینم آقای احمدی نژاد بر صندلی ریاست اجرایی تکیه زده است . در صفحه ی اول روزنامه شرقِ چهارشنبه بیست و سوم شهریور هشتاد و چهار عکس بزرگی از آقای دکتر خودنمایی می کند. دکتر در بالاترین پله ی هواپیما ایستاده و به عنوان ریاست جمهوری ایران عازم نیویورک است و نام کشور عزیزمان ایران به حروف لاتین بسیار بزرگی بر روی بدنه ی هواپیما درج شده است .

  به خود می آیم و بر شیطان لعنت می فرستم و پیش خود می گویم : « ما را چه به این بازی ها !» بی خیال موضوعات سیاسی می شوم و دنبال مباحث شیرین تری می گردم . در پایین ترین قسمت نیم صفحه ی نخست ،جدولی نظرم را جلب می کند. جدولی که قیمت فلزات گران بها و ارز در آن درج شده است . چشمم که به قیمت ها می افتد از خود بی خود می شوم :

یک گرم طلای 18 عیار 9840 تومان
سکه طرح جدید 98500 تومان
نیم سکه 51000 تومان
دلار 904 تومان
یورو 1117 تومان
   

 

 

 

 

 

    قیمت ها مثل باقلوا شیرین اند و با معیارهای امروز وسوسه کننده . یک دفعه فکر می کنم نکند من عمر نوح کرده ام و بی خبرم . و یا آمار و ارقام این روزنامه ها برای عهد دقیانوس بوده. یعنی این ده سال این همه طولانی و سخت بوده ؟! سریع روزنامه ها را می کنم درون همان کیسه ی نایلونی و می گذارم شان جای امن تا در اولین فرصت نازنین همسر برای پاکیزه کردن شیشه ها از آن ها استفاده کند . نباید کس دیگری این آمار و ارقام راببیند . نه ! نباید ببیند ! ...

  روزنامه را گذاشته ام دم دست عیال . انگار ورق هایی هستند که از کتاب تاریخ جدا شده و به درون کابینت ها خزیده و گاه خیس از مایع شیشه شور به دورن سطل زباله پرتاب می شوند. اما چیزی مثل بختک افتاده است به جانم . در این فکرم چه بر سرمان آمده ؟ چه سرنوشتی در انتظار فرزندان ما و فرزندانِ فرزندان ما است ؟ چه سرنوشتی ؟...

 

 

کاویدن فعل شاقی است ...

+ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ | ۱۴:۰۰ | رحیم فلاحتی

  حال بدی است... اعتیاد بدی است...

این که کار روزانه توان ات را گرفته باشد. نا نداشته باشی برای نشستن. کمر درد امان ات را بریده باشد و اجازه ندهد ده دقیقه بیشتر روی صندلی آرام بگیری و با کلمات بازی کنی. این که پلک های ات به سنگینی کوه شده باشند و در میان وسوسه ی خواب و بیداری اسیر باشی. جایی که وسوسه اش طعنه می زند به ستیزه ی زلیخا و یوسف، می خواهی غرق شوی. مغروق در دریای کلمات ...  غرق در خواب ...

  اما چیزی از درون تو را می کاود. مثل معدنچی پیر و کهنه کاری در دل زمین . پیوسته و مدام می کاود و می کاود تا رگه ای را که یافته از دل تیره ی خاک از دل سنگی سنگ بیرون بکشد.

  در آن نوری که رو به مرگ می رود. در آن مغاک که تن و جان در اشتیاق نور و اکسیژن می سوزد کاویدن فعل شاقی است که توانی فرا زمینی می خواهد .

حال بدی دارم معدنچی پیر! می دانم مرا خواهی کشاند در آن حفره ای که به بطن زمین می رود. می دانم کاویدن و بیرون کشیدن دنباله ی آن رگه ی سرخ را به من خواهی سپرد. اما کمی مجال می خواهم . دمی ... خدایا این چیست که از پس گریبان ام آویخته است ؟! ... نه! انگار رهایی ممکن نیست ... غرق می شوم غرق . در میان دریایی نیلی که رگه هایی سرخ در آن دویده است . همچون گیسوانی رها در باد. رها در موج ...

 

 

دود ... دود ...

+ ۱۳۹۳/۱۱/۸ | ۱۸:۵۶ | رحیم فلاحتی

امروز فضای ذهن ام دودی بود. به فرصت هایی که در زندگی ام دود شده بودند فکر می کردم و به تباهی هایی که با دست خودم آن ها را رقم زده بودم. و این دود رفته رفته غلیظ تر و خفه کننده تر شده بود. و در آخر به این نتیجه رسیدم که زمان قابل اشتعال ترین مبحثی است که در زندگی ام با آن دست به گریبان ام .

 

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو