باران می بارید. هوای قدم زدن زیر باران دست از سرم برمی نمی داشت. همین چند دقیقه ای که در مرکز شهر بودم با دیدن تصاویر ریز و درشت نامزدها و شعارها و ژست های انتخاباتی شان دلم می خواست راه گریزی پیدا کنم. بعد از کشف یک کوچه ی آشتی کنان که همیشه فکر می کردم بن بست است و عبور مجنونانه از آن، از چهارراه گذشتم و از خیابان شهدای شمالی راه افتادم به سمت دریا. بادی که از شمال می وزید سرد بود و همین باعث شد کلاهم را پایین تر بکشم و سر و گردنم را بیشتر در یقه ام فرو کنم. کم کمک پارک ساحلی از دور پیدا شد. خلوت و سوت و کور بود. برای  رسیدن به ساحل باید از روی سد سنگی که یک زمانی برای جلوگیری از پیشروی آب و هجوم امواج  در خط ساحلی ایجاد شده بود می گذشتم.

  لحظه ای بعد آن سو بودم. در مقابل باد شمالی و امواجی که کف آلود تا پیش پایم یورش می آوردند. شن های ساحل از باران و هجوم امواج خیس بودند و پرنده های دریایی آرام و بی صدا دور از امواج کف آلود انگار سرتا سر ساحل را نقطه چین کرده بودند.

  چیزی که در آن ساحل خلوت توجهم را بیشتر جلب کرد نوشته ای بود بر روی شن های خیس :

  و نویسنده ای که هیچ نشانه ای از او نبود. نه رد پایی و نه تصویری دردور دست ها. انگار با امواج آمده بود و با آن ها به دریا بازگشته بود !