آبلوموف

و نوکرش زاخار

گل های معرفت

+ ۱۳۹۳/۵/۲۸ | ۱۳:۳۰ | رحیم فلاحتی
یک کتاب خوب که به نظرم نباید خواندن آن را از دست داد " گل های معرفت " نوشته ی اریک امانوئل اشمیت فرانسوی است . این مجموعه شامل سه داستان به نام های میلارپا، ابراهیم آقا و گل های قرآن ، اسکار و بانوی گلی پوش است که نثری زیبا و روان و بسیار تاثیرگذار دارد .  « اریک امانوئل اشمیت در 28 مارس 1960 در لیون به دنیا آمد.   مادرش قهرمان دو و میدانی فرانسه بود و چه بسا قهرمان المپیک هم می شد اما پدرش شرکت در این مسابقات را نوعی خودنمایی می شمرد و او را از شرکت در آن ها بازداشت .   پدر اریک قهرمان مشت زنی بود و او خود نیز تن پهلوان و سر فرزانه دارد . در بیست سالگی از مدرسه ی عالی نرمال، ( دانشسرای عالی ) فارغ التحصیل شد . این مدرسه ، همراه با مدرسه ی پلی تکنیک پاریس عالی ترین مدارس فرانسه ، و بزرگترین کانون های برگزیده پرور این کشورند و استادان برجسته و دانشمندان طراز اول از آن ها بیرون می آیند .    او بعد از گذراندن امتحان استادی ، بسیار زود ، در آغاز جوانی به تدریس فلسفه در دانشگاه پرداخت . اما آنچه موجب شهرت جهانی او شد فعالیت بسیار موفق و پربار نمایشنامه نویسی و نویسندگی اوست . او در میان نویسندگان فرانسه کسی است که نمایشنامه هایش بیش از همه در جهان خواننده دارد و بیش از همه در کشورهای مختلف به روی صحنه می آید و به زبان های دیگر ترجمه می شود . »  این اثر دوست داشتنی با ترجمه ی سروش حبیبی و توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است و کتابی که من در دست دارم در روی جلدش " چاپ نهم " درج شده . قسمتی از داستان " ابراهیم آقا و گل های قرآن " را می خوانیم :  « مواظب باش، مومو، از اتوبان نرو . اتوبان به درد نمی خوره . تو اتوبان باید مثل برق حرکت کنی .چیز دیدنی خبری نیست . اتوبان مال احمقاییه که می خوان هرچه سریعتر از یک جا برن به جای دیگه . ما که مساح نیستیم که بخوایم زمین گز کنیم . جاده های کوچک و قشنگ رو پیدا کن که دنیا رو به مسافر نشون می دن . »

پرسش

+ ۱۳۹۳/۵/۲۳ | ۱۹:۲۵ | رحیم فلاحتی
گیرم که این درختِ تناور در قله ی بلوغ آبستن از نسیمِ گناهی ست؛ اما ـ ای ابرِ سوگوارِ سیه پوش! ـ این شاخه ی شکوفه چه کرده ست کاین سان کبود مانده و خاموش ؟   گیرم خدا نخواست که این شاخ بیند ز ابر و باد نوازش اما این شاخه ی شکوفه که افسرد ـ از سردیِ بهار با گونه ی کبود ـ آیا چه کرده بود ؟   « دکتر شفیعی کدکنی ـ مشهد اسفند 1343 »

می چرخد این تسبیح

+ ۱۳۹۳/۵/۱۶ | ۱۹:۰۳ | رحیم فلاحتی
می چرخد این تسبیح و دستی، هیچ، پیدا نیست   پشتِ سر هم دانه ها یک ریز می آیند یک دانه روشن، دیگری تاریک ریز و درشتِ دانه ها، در رشته ای باریک   نه می توانی رشته را دیدن نه دست را در حال گردیدن .   می چرخد این تسبیح و عمر ما پایان پذیرد،                عاقبت،                            اما ...   « اما » رها کن، جای « اما » نیست می چرخد این تسبیح و دستی، هیچ ، پیدا نیست .      « دکتر شفیعی کدکنی »

کَل کَل یک بچه پر رو ...

+ ۱۳۹۳/۵/۱۴ | ۱۹:۲۸ | رحیم فلاحتی
این حس غریبی است که گهگاه دچار آن می شوم . حس یک بوکسور شکست خورده . بوکسوری خروس وزن در مقابل یک سنگین وزن حرفه ای که پانزده راند هک و آپارگاد روی سر و صورتش نواخته اند .    لطفن روی ات را برنگردان . آن که خونین و مالین وسط رینگ با دست و پایی چلیپا دراز کشیده است منم . اوضاع چنین نمی ماند . « چوب خورم ملس است ! » دوباره سر پا خواهم ایستاد . خواهم نوشت . به کوری روزگار قداری که اوضاع را بر وفق مرادم نمی خواهد .
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو