آغاز

 

  اتفاق خاصی نیفتاده است. مهرماه بی بارانی است. مثل تابستان خشکی که آمد و گذشت. آسمان خاکی رنگ است و زمینِ خاکی چند هفته ای است که گُله به گُله اینجا و آنجا با خون آغشته شده است. این را هنگام پیاده روی های بی خیالانه ام در سطح شهر متوجه شده ام. این سبک زندگی من است و شاید بسیاری دیگر از مردم . با همه توانی که در نقش آفرینی ام دارم اما شامه ام تیز است. بوی خون را می فهمم بوی مرگ را . این را سال هاست به ما یاد داده و یاد می دهند و انواع قرائت تازه از نوع کشتن و کشته شدن را در برابر چشمان ما می گیرند. چگونه بمیریم تا آرمانگرایانه باشد و در مسیر اهداف حکومت و از چه نوع مرگ هایی برحذر باشیم . آن ها هستند که می گویند چه کسی مهدورالدم است و چه کسی لایق عنوان شهادت. و من فارغ از هر مسئولیتی سبک بال در شهر قدم می زنم و از خون هایی که بر سطح شهر ریخته است غمی به دل راه نمی دهم.

  از پله های پل عابر بالا می روم.گوشه ای می نشینم و پاهایم را از لای نرده ها آویزان کرده و تاب می دهم. سعی می کنم مسیر افرادی را که لباس یا چهره ای خاص دارند دنبال کنم. مردی را می بینم که کلاه بیسبال طوسی با آفتابگیر مشکی رنگی با نشان لس آنجلس به سر دارد . موهای شقیقه اش کاملا سفید است. پیراهن آستین کوتاه و شلوار ورزشی مشکی به تن دارد. از همان ها که کوهنوردها در برنامه های سبک یکروزه می پوشند. با کفش ورزشی. راه می کشد به گوشه ای از خیابان که ناگهان همهمه ای بر پا شده است. به سرعت ترافیک می شود. توده ای مردم راه را بند می آورند و آرام پیش می آیند. مرد کلاه دار بلندگویی دستی را از کسی گرفته و مقابل دهانش می گیرد. فریادهای مرد در میان بوق های ممتد اتومبیل ها گم می شود و گاهی به گوش می رسد.از آن حرف های مگو ! همان حرف ها که خیلی ها می دانند و به زبان نمی آورند. گاهی هم تعدادی از میان جمع با شعار سوراخ سنبه ی مسئولین را نشانه می روند . 

  ذوق زده می شوم . نگاهی به پاهایم می اندازم که بیش از پیش تاب شان می دهم. انگار قرار است اتفاقی بیفتد. برای این هفته ها و ماه های رخوت انگیز و کسل کننده ای که در آن خبری از مرگ جمعی چون حمله تروریستی به برج های دوقلو و سقوط هواپیما و غرق شدن کشتی در آب های دور نبوده این ماجراجویی که در مقابل چشمانم است می تواند فوق العاده باشد. اما این جمع چیزی کم دارد. با مسالمت و شعار کاری پیش نمی رود. باید زد و خوردی اتفاق بیفتد. آرام و با حوصله باید نیروهای خیر و شر در مقابل هم قرار بگیرند. پاهایم را تاب می دهم و به جماعتی نگاه می کنم که بدون اینکه توجهی به ازدحام و شعارها داشته باشند در رفت و آمدند. جای خوبی نشسته ام . زاویه ی دید خوبی دارد . باید منتظر بمانم. دقایقی دیگر داستان این ازدحام مشخص خواهد شد. تا به حال یاد ندارم در این شهر کسی مجوز اعتراض گرفته باشد .می دانم کمی که بگذرد بساط شان را جمع می کنند. اما انتظار بد دردی است ...