آبلوموف

و نوکرش زاخار

سندباد جون !

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۳ | ۱۲:۴۰ | رحیم فلاحتی

سلام سندباد جون !

 

  سفرت خیلی طولانی شد . شیلا خیلی دلتنگی می کند. کمتر با من حرف می زند. نگرانش هستم . تنها حرفی که با آه و غصه ی فراوان ادا می کند : « سندباد جوووونم ! » است که دلم را ریش می کند. برای مدتی مرغ مینای پسر همسایه را آوردم تا از دلتنگی درآید ولی از تو چه پنهان محل سگ به او نگذاشت .

  در طول این سال ها بارها فیلم هایی که از سفرت برای من ارسال کرده ای با شیلا تماشا کرده ایم و هربار دلمان تنگ تر شده و افسوس خورده ایم که چرا در این سفرها و ماجراجویی ها همراهت نبوده ایم . بخصوص دراین سال پر حادثه که آخرش به قرنطینه منتهی شده است و با وجود تعطیلی سال نو باید خانه نشین باشیم .

  سندباد جون! دیشب خواب خیلی بدی دیدم . خوابی که با زد و خورد و خون و خونریزی شروع شد. دسته ای از دزدان به جان فرد متمولی افتاده بودند و قصد جانش را کرده بودند . تو با جسارت تمام به کمک اش رفته و با این که زخم ها از دشنه و قمه ی دزدان برداشتی جان آن بازرگان را از معرکه بیرون بُردی . وقتی از ترس و هیجان ازخواب پریدم  تمام تنم خیس عرق بود . کمی آب خوردم و دوباره به رختخواب رفتم. اما تا صبح کابوس دست از سرم برنداشت.

  سندباد جون ! آدم وقتی نیست هزارتا حرف و حدیث پشت سرش هست و تو هم از این قاعده مستثنی نمانده ای و هر روز در این فضای مجازی شایعاتی درباره ی تو پخش می شود.

  نمی خواهم ناراحتت کنم . ولی شایع شده تو پول نوفِل بازرگان را بالا کشیده و اورا دق مرگ کرده ای . ولی من می دانم که اینطور نیست و او که تو را به فرزندخوانده گی پذیرفته بود ثروت اش را به تو بخشیده و خواسته است راه و پیشه ی او را ادامه دهی . البته من این شایعات را به شیلا نمی گویم . می ترسم غصه اش دو چندان شود.

  سندباد جون ! اینجا شایع شده تو در سفر اولت به چین عاشق دختر خاقان چین شده ای . ولی تو در نامه ای که از چین برایم نوشته بودی اشاره ای به این موضوع نکرده بودی . خبر خوبی بوده که از من پنهانش کرده بودی .و در سفر دوم که به چین بازگشته ای دختر محبوب ات از بیماریِ ناگهانی مرده بوده است و این داغ ِدلدار تو را مجنون کرده و مشاعرت را از دست داده ای . سندباد دوست ندارم این بخش از شایعه را باور کنم .عده ای می گویند آن بیماری که دختر خاقان به آن مبتلا شده و سبب مرگش شده همان کروناست که جان عده ی بسیاری را درچین گرفته است . و تو هم در خانه ی خاقان به همان بیماری مبتلا شده و جان باخته ای . امیدوارم تمام این حرف ها در حد شایعه باشد.

  سند باد جون ! هفته ی گذشته از سفارتخانه چین در تهران وقت گرفتم . نامه ای به سفیرشان در ایران نوشتم و خواستم کمکم کنند تا نشانی از تو پیدا کنم . او تو را خوب می شناخت . و مطالبی در مورد تو به گوشش خورده بود . قول مساعدت داد. من هم اطلاعاتی که از آن خاقان داشتم به او دادم . و قرار شد نامه ام را به آنها بدهم تا به دست تو برسانند . سندباد جون ! شیلا خیلی ناراحت است . گوشه ای کز کرده و حرف نمی زند . حال من هم تعریفی ندارد . با همه ی اطلاعیه هایی که برای عدم خروج از خانه پخش می شود باید خودم را به سفارت چین برسانم . آقای چانگ هُوا سفیرشان مرد بسیار مهربانی است .می دانم که خوش خبر خواهد بود . سندبادجون ! من و شیلا چشم به راه نامه ات هستیم !

+ از دختر بندباز و بقیه دوستانی که آبلوموف را می خوانند دعوت می کنم به چالش آقاگل عزیز لبیک بگویند :))

یقه ی گیپور

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۰ | ۲۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  در این لحظه وضعیت خودم را نمی دانم .شاید وضعیت ام به موقعیت تبدیل شده باشد. و این موقعیت می تواند با مرگ من اتفاق افتاده باشد. مرگ در اثر هر حادثه ای، چه فرقی می کند؟!

  بلند می شوم . سعی می کنم به سمت اجاق گازبروم اما دستی مرا می کشد و سرجایم می نشاند. زنی که آن سوتر روی کاناپه لم داده است با خنده می گوید : « چی شده جانی ؟ دچار بیقراری شده ی؟ ... » جوابش را نمی دهم . نمی دانم اگر حرف بزنم صدایم را می شنود یا نه ؟ بی هیچ کلامی با گوشه ی چشم نگاهش می کنم . باید همسرم باشد . سکوت می کنم و می نویسم . یادم باشد که می خواستم قهوه دم کنم . بیقرار می شوم دوباره می خواهم به سمت آشپزخانه بروم . تمام عزمم را جزم می کنم . می ایستم . قدم زنان به سمت زنی که هنوز شک دارم همسرم باشد می روم . او متوجه حضور من نمی شود. آرام انگشت اشاره ام را روی لب اش می کشم . اما او بی هیچ عکس العملی در حال خواندن کتاب است. پیراهن سیاهی که یقه ی گیپور دارد زیباترش کرده است . من هم هوس خواندن می کنم. یادم باشد قهوه ام روی اجاق است. یک نمایشنامه از آرش عباس برمی دارم. ورود خانم ها / آقایان ممنوع . سعی می کنم مثل هفته ی گذشته که هنوز ریق رحمت را سرنکشیده بودم آن را بلند بلند بخوانم . زنم صدایم را دوست داشت . زنم صدایم را دوست دارد.

  صفحه ی هشتاد وشش را باز می کنم. صحنه ی ششم .

« نور می آید. خانوم زنی چهل ساله، چهار زانو روی صندلی نشسته و به سیگاری پُک می زند. چای می نوشد و لبخندی گوشه ی لبش است که گاهی به خنده تبدیل می شود. سرور تعجب کرده است .»

  می خوانم . زن از روی کاناپه بلند می شود. به سمت پنجره می آید . پرده را کنار می زند . می گوید : « ای سگ ! خفه خون بگیر ! لامصب یک ساعته پارس می کنه ... »

  خواندن را قطع می کنم و در تایید حرفش می گویم : « ای سگ بـ ... ـنـه به روح پدرت سگ ! ... »

   بوی قهوه اتاق را پر کرده است . سریع به سمت اجاق می دوم . فنجانم را پر می کنم و پشت میزم برمی گردم. نمایشنامه را برمی دارم و می خوانم .

  سرور    چه ته تو ؟ چیزی خوردی ؟

           « خانوم می خندد و با سر اشاره می کند که نه .»

 هق هق گریه حواسم را پرت می کند. زن در حالیکه فنجان قهوه در دست دارد مقابل کتابخانه ایستاده و به عکسی خیره شده است . شانه هایش می لرزد و قهوه شتک می زند .

 برمی خیزم و پشت سرش می ایستم . سعی می کنم صورتم را درون موهایش فرو ببرم بوی تنش را دورن سینه ام بکشم اما همه چیز سرد و یخ است . انگار در زمهریری گیرافتاده ام . تمام تنم منجمد می شود. خشک و منجمد.

*

آقا کار خوبی می کنم ؟

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱ | ۱۰:۵۲ | رحیم فلاحتی

  خیابان خلوت بود. تاریک و ساکت. ساعت پنج صبح سگ از لانه اش بیرون نمی آمد. باد سرد مخالفی می وزید . از کنار اتاقک نگهبان گذشتم . پیرمرد پیدایش نبود. فکر کردم یا در محوطه چرخ می زند و یا سرش را روی میز گذاشته و خوابیده است که من ندیدمش . وارد خیابان شدم . زباله گردی با لباس های چرک و کثیف که تاریکی شب سیاه ترش نشان می داد از کنارم گذشت . صورتش درهم شکسته وموهایش ژولیده بود وبا خودش حرف می زد . کیسه اش تا نیمه پر بود. پا تند کردم تا به سرویس برسم . نرسیده به تقاطع اول بوی سیگاری نابی زیر دماغم خورد . چشم گرداندم . کسی نبود. بو با غلظت بیشتری زیر دماغم خورد . به تشخیصم شک کردم . از پیچ خیابان که گذشتم عابری جلوتر از من به آرامی در حال حرکت بود . انگار منشاء بو را پیدا کرده بودم. اما هیکل و تیپ اش غلط انداز بود. مسن تر از آن بود که طالب سیگاری باشد . فاصله ام کمتر شده بود . در حد ده قدم . به ناگهان خم شد تا کیسه ی زباله ای را که به پیاده رو پرت شده بود بردارد . سطل بزرگی همان نزدیکی بود . اما همانطور که خمیده بود کیسه را از مقابل صورت من به سمت نرده های مجتمع کناری پرت کرد . کیسه به نرده برخورد کرد و زباله ها در محوطه پخش شد. 

  متعجب و گیج بودم او  با چشم های وغ زده ، خمیده و از پایین مرا نگاه کرده و با لکنت گفت : « آقا کار خوبی می کنم ؟ » 

  من نیم نگاهی به چشم های مرد داشتم و نیم نگاهی هم به سیگاری خالی از توتون که آماده ی بار زدن در دستش بود . نور زرد رنگ چراغ پیاده رو دندان هایش را زردتر نشان می داد. با کمی ترس از کنارش گذشتم . بی هیچ جوابی . بعد از چند قدم به پشت سرم نگاهی انداختم . کیسه ی دوم را برداشته بود و درحالیکه پرت می کرد گفت : « اونا از پنجره پرت می کنن تو خیابون من هم پرت می کنم تو حیاط شون . خوب می کنم ؟ ... خوب می کنم ؟ ... » 

   همزمان با مینی بوس شرکت به ایستگاه رسیدم . وقتی سوار می شدم هنوز به آن مرد فکر می کردم. نمی دانستم باید چه جوابی به او می دادم . آیا باید کارش را تایید می کردم .باید می گفتم : « کاری که عوض داره گله نداره » ؟؟؟

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو