آبلوموف

و نوکرش زاخار

پایینتر !پایینتر !

+ ۱۳۹۵/۸/۲۳ | ۲۲:۴۸ | رحیم فلاحتی

  «  ... وقتی صبحها پیاده به طرف دبیرستان نمونه راه می افتادم، در راه چند بار با خود می گفتم: " پایینتر،پایینتر ." تابستانها می فهمیدم که باید خود را بازسازی کنم. سر و کله زدن با دانش آموزان اول تا ششم دبیرستان این توهم را ایجاد می کرد که بسیار می دانی. بدتر اینکه آدم باورش نمی شود آن بچه ای که آن همه غلط  داشت حالا کاری کرده باشد کارستان. بر عکس آن هم اتفاق می افتد.شاگرد بعدها فکر می کند که آن معلم تنها همان ابتداییات را می داند. ... »

+ برگرفته از مقدمه ی کتاب " نیمه ی تاریک ماه " داستان های کوتاه ، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر، چاپ دوم 1382

آینه بین

+ ۱۳۹۵/۸/۲۱ | ۱۸:۳۰ | رحیم فلاحتی

  این روزها به کارها و احوال روحی روانی خودم بیشتر دقیق می شوم. گاه ترس به من دست می دهد. ترسی که از خواندن جنایت و مکافات و غوطه خوردن در احوال راسکلنیکف دچارش می شدم. همه چیز به مویی بند است. خوب بودن و بد بودن و حتی بدتر از بد بودن !

  در هوای گاه ابری، گاه مه آلود و گاه آفتابی این روزها  " آداب دنیا " ی یعقوب یادعلی را خواندم. رمان خوش خوانی بود و روان اما ...باقی بماند برای توفیق خواندن تان از این رمان که یادعلی بیشتر انتظار می رفت از او .

از میان بوی نا و کهنگی ...

+ ۱۳۹۵/۸/۱۴ | ۲۲:۲۴ | رحیم فلاحتی

   بعد از حدود سه هفته بارندگی که خورشید خانم با چشم و ابروانی وسمه کشیده پیدا شد، برای بیرون کشیدن چکمه و پوتین های مناسب فصل، سری به انباری زدم. آنچه عایدم شد تعدادی کفش کپک زده ی نیاز به شستشو بود و واکسی پرملات تا شاید رنگ و روی از دست رفته شان برگردد.

   در گوشه ای دیگر کیف کهنه ی فراموش شده ای که تعداد زیادی دفتر و سالنامه ی سال های دور درونش بود و خوشبختانه از گزند باران دور مانده بود.

  از گوشه ی چشم نگاهش می کنم. می دانم که منتظر است.تکیه داده به شوفاژ تا شاید نمی از تنش گرفته شود. به سراغش می روم. همه محتویاتش را بیرون می ریزم و سعی می کنم بر اساس تاریخ مرتب شان کنم. قدیمی ترین سالنامه برای بیست و پنج سال پیش است. آغاز دهه ی هفتاد. به آرامی بازش می کنم. صفحه ی مشخصات دارنده سالنامه پرتابم می کند به فضا و مکانی دور دست.  بیش از دوهزار کیلومتر و در جنوب شرقی این دیار و فاصله زمانی یک ربع قرن پیش. سعی می کنم آرام صفحات را ورق بزنم تا شیرازه اش از هم نپاشد. نگاهی به لحظه ی تحویل سال می اندازم : « ساعت شش و سی و دو دقیقه و چهار ثانیه ی روز پنجشنبه اول فروردین » . من همیشه عاشق این لحظات تحویل سال بوده ام. اما آن جا و در آن سال های دور می دانم حس خوبی نداشته ام.  هر بار که صفحه ای را ورق می زنم بوی نا و کهنگی بلند می شود و خاطرات فراموش شده انگار جان پیدا می کنند. آرام آرام روزها را ورق می زنم. بهار در سرزمینی غریب می گذرد و تابستان از راه می رسد. تابستانی که به هزار و یک دلیل و افزون بر آن مشکلات مالی نمی توانستیم به شهر زادگاه مان برگردیم. روزهای گرم و شرجی هم ورق می خورند. در این صفحات چیزی درج نشده و روزها به ظاهر بی هیچ حادثه ای در گذرند. اما خوب می دانم که آن تابستان بدترین روزهای عمرم بوده است. ورق می زنم و پیش می روم.  تا اینکه در بیست و سوم شهریور ماه ، ساعت حدود شش و نیم صبح اولین روز هفته با دیدن صحنه ای هولناک پاهایم سست می شود.

  پدر دیگر در میان ما نیست و مراسمی که برگزاری اش ما را به زادگاه مان باز می گرداند و ...

من هنوز آن دوگانگی بروز احساسات شادی دیدار نزدیک ترین کسان و داغ از دست دادن پدر را خوب به یاد دارم ...

+ صفحات هنوز ورق می خورند ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو