آبلوموف

و نوکرش زاخار

این دکان تعطیل است

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۹ | ۲۳:۳۰ | رحیم فلاحتی

دوستان عزیز ! ممنون که یکسال دیگر آبلوموف را خواندید و تحمل کردید و دم برنیاوردید. در دکان تا اطلاع ثانوی که دیر و دور نیست بسته است و همانطور که پیداست کرکره را پایین کشیده ایم. تعطیل کرده ایم نه به قصد حج و دمشق و دیگر عتبات و... نه حتی دبی و شارجه و آنتالیا و زبانم لال پاریس و نیس و ... بلکه می رویم پی ولگردی که در عالم لذتبخش تر از این نیست !

سال نو بر شما مبارک !

اولین بار بود که می خواندم ...

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۸ | ۰۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

  یکی از کارهایی که به آن علاقه داشته و دارم و همراهی آن با یک شعر خوب همیشه از خود بی خودم می کرده :

  حالا چند ساعتی است که ورد زبانم شده :

  عاقل به کنار جوی تا پُل می جست      دیوانه ی پا برهنه از آب گذشت

+ شنیدم دیوونه ها عاشق رنگ قرمزن :)

تجدید میثاق

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ | ۲۳:۰۶ | رحیم فلاحتی

  همیشه از کنارش می گذرم. حتی این روزهای سرد و زمهریر زمستان که نفس های آخر را می کشد و حالا  انگار خواسته با این برف و باران این روزها زهر چشم بگیرد. این اواخر دوست داشتم کنارش بایستم به شاخه های باریک و بلند و نحیف اش دست بکشم و چیزی در گوشش بخوانم اما ترسیدم بی موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشم.

  اما امروز صبح از دیدنش ذوق زده شدم. نزدیکتر که رفتم انگار روی تمام گیسوانش پروانه نشسته بود. هزار هزار پروانه ی سبز رنگی که با بال های کوچک شان آماده پرواز بودند. پرواز به سمت بهاری که انگار دور از چشم من با بید مجنون تجدید میثاق کرده بود. و این از نسیم عطرآگینی که به مشام می رسید پیدا بود.

این جا دورترین نیست وقتی یادت فراموشم نمی شود

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ | ۲۳:۱۹ | رحیم فلاحتی

  جای دوری بود. دورترین جایی که می شد با یک سازه ای که از سنگ کوه و حجم های چند ضلعی سیمانی تشکیل شده بود برای در امان نگه داشتن بندر از امواج خشمگین دریا، با پای پیاده از شهر فاصله گرفت. از آن دورشد و فارغ از هیاهو و قیل و قال اطراف، در آرامش ایستاد و شهر را تماشا کرد. یکه و تنها در سکوت. به سوسوی چراغ ها و انعکاس دوباره و چندین باره ی آن ها در آب خیره شد. از غربی ترین نقطه تا شرقی ترین قسمت شهر چشم گرداند و آرام در نقطه ای ثابت ماند. همان نقطه در شرق که سوسوی چراغ ها کمترند و می دانم باید میعادگاه اولین مان آن جا بوده باشد.

 « روی به سوی باغ پدری ات می روی و من به دنبالت. وقتی برمی گردی و شاخه گل چیده از کوچه باغ را به سمت ام می گیری من همه چیز را باخته ام . حتی قبل از آن که بگویی : « یادم تو را فراموش ! » 

 + این پست تقدیم شد به بهمن عزیز در سوگ لیوان شکسته اش :)

دیر آمدنت دشوارترین حدیث موثق ام بود.

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ | ۱۵:۰۳ | رحیم فلاحتی

  پیداست دیر آمدنت چه بر سرم آورده ؟!

صمد کجایی دریابی ماهی کوچک ات را ؟

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۳ | ۲۲:۴۲ | رحیم فلاحتی

  دوباره نم نمک بهار در حال نزدیک شدن است. اگرچه آمدن بهار نوید زنده شدن دوباره ی طبیعت است و فصل شکوفه و گل و بلبل اما یک موجود کوچک و دوست داشتنی در این میان سرنوشتی تلخ در انتظارش است . 

گذری با احتیاط !

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ | ۲۲:۰۹ | رحیم فلاحتی

  برایم عجیب بود. بارها از کنارش گذشته بودم. اما هیچ وقت نفهمیده بودم چه نوع سلیقه ای باعث بوجود آمدن و یا خلق چنین اثری شده است. آن ریسه و سرپیچ های بدون لامپ. کلمات نقش شده روی در و قسمتی از آن که مسدود و باقی کار رها شده بود. همه و همه برایم جای سوال داشت.

  همیشه می ترسیدم در گذر بعدی ام از مقابل آن در، چند شمع نیم سوز و آب شده ببینم که پای آن روشن شده است !

مویرگ هایی در آسمان

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ | ۰۱:۰۰ | رحیم فلاحتی

  *  من عاشق شکست نور از بین درخت ها هستم .

  * من شیفته ی انعکاس تصویر درخت ها بر روی آبگیرها و دریاچه ها هستم.

  * من همیشه دلداده ی درختانی بوده ام که هر چند ریشه در زمین داشته اند اما سرسپرده ی آسمان بوده اند.

  * من عاشق درخت ها هستم.

امید واهی به عرض شانه هایم !

+ ۱۳۹۴/۱۲/۸ | ۲۲:۱۷ | رحیم فلاحتی

  امیدی به گشایش و رونق این دکان نیست !

+ حال و احوال این روزهایم .

اسیر لفاظان قرن !

+ ۱۳۹۴/۱۲/۷ | ۰۱:۳۰ | رحیم فلاحتی

   پریشب بابام اومد به خوابم. هنوز بعد بیست سال از دعوایی که سر یک کاندیدای نمایندگی شهرمون با هم کرده بودیم دلخور بود. برگشت به مادرم که توی آشپزخونه برنج آبکش می کرد گفت : « عالیه ! این گُل پسرت بالاخره سرش به سنگ خورد؟! حالیش شد که شهر رو نماینده هاش نمی سازن؟ ... شهر و آبادانی اون به دست اهالی اون شهرِ... به دست مردمِ ... فهمید نباید اسیر لفاظی و زبون بازی این و اون شد ؟ ...»

  دوباره خدابیامرز افتاده بود روی دنده ی نصیحت کردن و ول کن نبود. بعد این همه سال فکری شده بودم که چرا اون موقع حرف های اون رو درک نمی کردم. چرا نمی فهمیدم برای پیشرفت و ساختن محیط اطراف باید از خود شروع کرد و نباید همه ی امور را به کسی سپرد و انتظار شق القمر از اون  داشت ... فهمیده بودم اما چه دیر هنگام ! ... بعد از دوره های متوالی سنگ این و اون رو به سینه زدن فهمیده بودم که ما هنوز اسیر لفاظی و جنگ زرگری دیگران هستیم و این هیچ پیشرفتی برای ما نخواهد داشت. فهمیدم که هنوز بعد از سالیان سال در جا می زنیم و یا گرد خودمون می چرخیم . مثل دراز گوش کوری که بر سنگ آسیاب بسته باشند ... می چرخیم و می چرخیم ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو