آبلوموف

و نوکرش زاخار

کوچک نیستم

+ ۱۳۹۱/۱۰/۳۰ | ۲۰:۳۵ | رحیم فلاحتی
دفتر شعری را که ورق می زنی گاهی شعر یا شعرهایی هستند که دوباره و گاه چندین بار آنها را می خوانی و هر بار حس جدیدی از لابلای آن پدیدار می شود .    شعر زیر از دفتر « شعرهایی که تو گفتی »  شهرام رفیع زاده آورده شده است . کوچک نیستم این کیف و کتاب ها را نبین توی دستم آرام نشستنم را توی این کافه نبین انگشت های جوهریم را نبین و چند شعر چاپ شده ام را خیلی هم کوچک نیستم پاش بیفتد بطری هم می شکنم شیشه ی مغازه و ماشین را هم همین طور تازه می توانم با یک دو ریالی زنگ بزنم به خانه ی شما این ضامن دار را هم گذاشته ام به وقتش نامردی نامردی می آورد  در ضمن یک کار دیگر هم بلدم حواست باشد می توانم گریه کنم .

زمستان زیبای ماسوله

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۹ | ۲۱:۱۰ | رحیم فلاحتی

فریادهای خاموشی

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ | ۱۷:۰۳ | رحیم فلاحتی
دریا ، ـ صبور و سنگین ـ                              می خواند و می نوشت : ـ « ... من خواب نیستم ! خاموش اگر نشستم ،                              مرداب نیستم ! روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ، روشن شود که آتشم و آب نیستم ! » شعر از فریدون مشیری

خواب کویر

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ | ۰۸:۴۰ | رحیم فلاحتی
شروع می کنم . برای مزخرف نوشتن هم باید از جایی شروع کرد . چرند و پرند هم که می نویسی باید به دل خواننده بنشیند و اگر شد لبخندی حاکی از جنونت بر لبش بشکفد وگرنه نوشته به چه درد خواهد خورد . همان ننوشتن از همه چیز بهتر است .   پشت کرده ام به عیال و می نویسم . انگار یکباره به یاد چیزی می افتد . مثل شبحی سرگردان حرکت می کند . فکرم دنبال او می رود : مسواک ، شیر گاز یا لامپ های اضافی ... کدام یک ؟   صدای برخود درهای کابینت را می شنوم . مسیر رفته را برمی گردد . خواب آلوده خرده فرمایشی حواله ام می کند : « درجه ی آب گرمکن رو کم کردی ؟ » « نه . »  « نه . »  نه ی دوم را بلند می گویم و کشیده . « پس کمش کن و گرنه آب بالکن رو ور می داره ! » جوابش را نمی دهم . ایمان از رخت خوابش داد می زند : « من برم کم کنم .» عیال با صدای بلند جواب می دهد : « تو بگیر بخواب ! صبح زود باید بیدار شی .» برمی گردم به سطرهای قبلی نگاه می کنم . عهد نانوشته ام پابرجاست . سعی می کنم کلمات را درست و بدون غلط بنویسم . بدون خط خوردگی . حواسم جمع نیست . چشمانم روی میز می چرخد . دو لیوان بزرگ پر از مداد . با مارک های مختلف . رنگ به رنگ . هرکدام به یک طرح و بعضی از آن ها سرهای پاک کن دار خود را به رخ می کشند .آنهایی که زمینه سفید دارند و خال های پلنگی و یا شبیه پوست گورخر و یا آن یکی که رویش پر از کفش دوزک است را بیشتر دوست دارم . به سمت چپ چشم می گردانم . یک ردیف کتاب چاق و لاغر کنار هم نشسته اند . خانم دالاوی  ، جیرجیرک ، من وکامینسکی و ... بعضی خوانده شده اند و تعدادی به انتظار مانده اند . صدای غرش موتوری از خیابان ضلع غربی آپارتمان به گوش می رسد . از همان موتورهای بی پلاک که شب ها در خلوت خیابان زوزه می کشند و عقده خالی می کنند . ایمان اگر بیدار بود می گفت : «بابا موتور سنگین ، موتور سنگین » و من بی حوصله جواب می دادم « کلافه ام کردی با این موتور سنگین کردنت . کمی به فکر درس و مدرسه باش .»  می روم که آب بخورم  غرق خواب است . موتور هوندا و چند ماشین و رمان هلی فسقلی در سرزمین غول های شکوه قاسم نیا را کنار بالشش چیده . از خواب می نویسم و خواب به چشمانم می ریزد . فکر می کنم چه روز پر کاری بود امروز . بیشتر وقتم را پشت وانت رانندگی کردم . دلم می خواست بخوابم . اما شدنی نبود . کار عقب افتاده داشتم . باید می نوشتم . همان کاری که ماه ها کنار گذاشته بودم و دست و دلم به آن نمی رفت .     باید بنویسم. مثل همین الان که شروع کرده ام و دارم ادامه می دهم . اما تنم درد می کند . می خواهم با نوشتن از این درد خلاص شوم یا لااقل از آن بکاهم . اما فکر دیگری برای کم کردن درد به ذهنم می رسد . سفر . سفری دور و نه چندان دراز . جاهای ندیده دارم به وسعت جهان . برای چند روزی کسی سراغی از من نمی گرفت بهتر بود . در دل کویر . آشتی با شب های پر ستاره و افسونگر . می شد فکرها و خاطره ها را با هم پیوند زد و رشته ای بلند از آن ساخت و روی کاغذ آورد . در دل کویر و کاروانسرایی سه ، چهــار یا پنج دهه دورتر . با کمی آب و نان گرم . به کویر و شب هایش که رسیدم پلک هایم سنگین تر شد . خواب و کویر و ستاره .....

از این سو با خزر

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ | ۰۵:۰۰ | رحیم فلاحتی
دریا ، دوباره دیدمت ، افسوس ، بی نفس پوشانده چشم سبز در زیر خار و خس دامن کشان به ساحلِ بیرون ز دسترس . دریا ، دوباره دیدمت ، آرام و بی کلام دلتنگ و تلخکام در جامه ی کبود                     سراپا نگاه و بس . ابری ست چشم تو ابری ست روی تو تا ژرفنای خاطر تو ابری ست . خورشید گویا در عمق آب های تو مدفون است اما به هر دمی ، که چو سالی ست در گذر ، من ، آفتاب طالع من ، آسمان سبز تو را می کنم هوس . * موجت کجاست ؟ تا به شکن های کاکلش عطری ز خاک و خانه ی خود جست و جو کنم . موجت کجاست ؟ تا که پیامی به صدق دل بر ساکنان ساحل دیگر همراه او کنم : کاینجا غریب مانده پراکنده خاطری ست دلبسته ی شما و به امید هیچ کس ... * دریا ، متاب روی ! با من سخن بگوی ! تو مادر منی ، به محبت مرا ببوی ! گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی ! دریا ، مرا دوباره بگیر و بکن زجای ! بگذار همچو موج بار دگر ز دامن تو سر در آورم در تند خیز حادثه فانوس بر کشم دستی به دادخواهی دل ها در آورم . دریا ،ممان مرا و مخواهم چنین عبث ! در پشت سر مخاطره ، در پیش رو هلاک مرغ هوا گرفته و پابستگی به خاک بر اشتیاق جان سدی ز پیش و پس . باری ، من موج رفته ام اما تو ـ ای تپنده به خود ! ـ تازه کن نفس ! بشکف چو گردباد و گل رستخیز باش ! با صد هزار شاخه ی فریاد ، سربرآر ! مرغ بلند بال ! توفان ِ در قفس ! شعر از سیاوش کسرایی

میراث

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ | ۲۲:۳۵ | رحیم فلاحتی
در مرتعی که                    گله فراوان است گه گاه گرگی گرسنه می رسد از راه و می رباید خشماگین تک مانده گوسفندی ، تک مانده بره یی . در انتهای دشت تنها به جای می ماند                               یک مشت استخوان آیا به راستی تقصیر از شبان است ؟ یا گله بی زبان است ؟ کفتارها و                لاشخوران را                                  می بینم بر تکه استخوان  * شعر از کاظم سادات اشکوری *

چوب دست

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ | ۲۰:۵۵ | رحیم فلاحتی

به هر سو می نگرم بهت احاطه ام کرده است . کم می فهمم این زمانه را در هیچ چیز کنکاش نمی کنم ، نمی پرسم . چشمم به چوب دست رهگذری است که گره به ابرو دارد . چوپان که هوار می کشد سگ گله امانش نمی دهد . آن حنجره اش دریده می شود و من « ببخشید شما ! رویم به دیوار » خشتکم ! این بار صدای بع بع گوسفندان است که به دهن کجی من و سگ و چوپان متحد شده اند . از بهت که خارج می شوم از هیچکدام خبری نیست ، جز یک مشت پشکل !                             ناگفته نماند ...          گلاب به رویتان !

آفتاب مرداد

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ | ۲۰:۳۷ | رحیم فلاحتی

سیب ها را به سرخی می نشاند و غوره ها را به لعل و گل انارک ها را به یاقوت و عطش دیدارت را به دل من تا در درخشش حضورت بلوطی کهن را یکباره گُر بگیرم و خاکستر شوم آه !... چه هامی کند این آفتابِ مرداد؟ چه ها که نمی کند ! * شعر از منصور اوجی *

نامه های زندان

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ | ۱۰:۳۶ | رحیم فلاحتی

می توانی بفهمی ؟ در گوشه ی محبس نیز تو در خیالمی . می توانی بفهمی دریابی چقدر دوستت دارم؟ .... در گوشه ی محبس هیچ کس آنقدر که آزادی را دوست دارد نمی تواند کسی را دوست داشته باشد ! « شعر از رستم بهرودی ـ ترجمه ی عزت جلالی »

گلدان های خالی

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۶ | ۲۰:۰۱ | رحیم فلاحتی

« برو گم شو حوصله تو ندارم » « برو گم شو ! حوصله تُ ندارم » نمی دانم ویراستار این جمله را چگونه خواهد نوشت . اما می دانم هنگام ادا آب دهانم به صورت مخاطبم پرت خواهد شد . نه اینکه آب دهانم را به عمد به صورتش بیندازم ، نه از شدت ترس و فریاد ، چون هیچگاه به انتظار این ملک نبوده ام .    به دستانم نگاه می کنم . هنوز کمی رعشه دارند . پاهایم همین طورند .از درون پیژامه ی گشادم پیداست . لیوان آب را از روی ناهار خوری برمی دارم . نفسم به شماره می افتد .جرعه ای می نوشم و انگار پنجه ای آهنی گلویم را به یکباره می فشارد و رها می کند . لیوان را روی میز می گذارم . صدای زنگ در بلند می شود پســـر بچه ای زنگ را اشتباه زده است . آیفون را سرجایش می گذارم و بر می گردم . پایم به کوسنی که برای گربه ی سیاه پشت پنجره آشپزخانه پرت کرده بودم گیر می کند و ســــکندری می خورم . دستم را روی لـــــــبه ی میز می گذارم . میز لق می زند و گلــــدان و لیوان آب چـــپه می شوند . با کــف دست روی زمین می نشینم . آب از روی میز شره می کند پس یقه ام .    کسی به ســراغم نمی آید. تنهایم . از سر شب بی کس و تنها مانده ام . چه زود پیر شده ام . سر شب مو هایم این قدر سفید نبودند .در آینه فقط چند تار مویی کنار شقیقه هایم پیدا بود .     چشم می گردانم به بالای آینه .چقدر از نور زرد رنگ لامپ های پر مصرف بدم می آید . انگار از آن رنگ یاس می بارد .     دلم برای گلدان روی میز که چپه شد می سوزد . از روز اول ( نمی دانم هدیه بوده یا خودم خریده ام ) تا به حال رنگ گل را به خود ندیده است . کریســـتال گران قیمتی است که حاشیه ای شـــــرابی دارد . ســـرجایش برمی گردانم و به خودم یاد آور می شوم که در اولین فرصت یک دسته رز زیبا به رنگ های مختلف از نزدیک ترین گل فروشی بخرم . فقط برای دل خودم . هیچ ایرادی ندارد . کسی چه می فهمد من این گلدان چقدر دلتنگیم .    دستمالی بر می دارم و آرام آب های ریخته را جمع می کنم و آن را داخل سینک می چلانم .هنوز روزهای رفته را می شمارم . یک جای کار لنگ می زند . حسابم درست در نمی آید. چرا موهایم به این زودی سفید شدند . دلتنگم . دلتنگ رزهایی که هنوز برای گلدانم نخریده ام ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو