آبلوموف

و نوکرش زاخار

اعترافی بعید !

+ ۱۳۹۴/۶/۳۱ | ۲۳:۵۵ | رحیم فلاحتی

  همان وقت که تمام نامه هایم را بی جواب گذاشتی و بدتر از آن وقتی بعدها اعتراف کردی که همه ی آن ها را در باغچه ی پشت خانه تان سوزانده ای، باید می فهمیدم که تو اُنسی با کاغذ و قلم و سوگندی که به آن خورده شده است نداری و به ناچار راه ما دو تا از هم جداست ...

بگذار کمی بیشتر بشمارم !

+ ۱۳۹۴/۶/۲۹ | ۰۰:۴۶ | رحیم فلاحتی

 

 سر روی سینه اش می گذارم. در حالتی خلسه گون ازعطرو گرمای مطبوع تنش سعی می کنم تپیدن های قلبش را بشمارم. هزار و یک ، هزارو دو ...  و دیگر هیچ چیز به یاد نمی آورم .

بذری بکارید !

+ ۱۳۹۴/۶/۲۷ | ۱۶:۵۴ | رحیم فلاحتی

  شعری از شاعر رمانتیک انگلیسی " شلی " که در ابتدای قرن نوزدهم خطاب به کارگران انگلستان سروده :

بذری که می کارید، دیگری درو می کند؛

ثروتی که می اندوزید، دیگری در اختیار می گیرد؛

لباسی که می بافید، دیگری می پوشد؛

سلاحی که می سازید، دیگری برمی گیرد.

بذر بکارید، اما مگذارید ستمگری آن را درو کند؛

ثروت اندوزید ـ مگذارید که شیادی آن را انباشته کند؛

لباسی ببافید ـ مگذارید که عاطلی آن را برتن کند؛

سلاح بسازید ـ در دفاع از خویش آن را برگیرید.

* برگرفته از کتاب " گفتمان نقد " دکتر حسین پاینده، نشرروزنگار،چاپ اول 1382، ص 247

از شما چه پنهان ...

+ ۱۳۹۴/۶/۲۵ | ۰۲:۰۶ | رحیم فلاحتی

   چند شبی است که پشت سرهم خواب می بینم. مسلسل وار . مثل سریال های آبکی وطنی. و یا بدتر از آن کره ای . خواب می بینم در دنیایی که مجازی می خوانندش، درست مثل همین عالم خواب، وبلاگی دارم به اسم آبلوموف و گاه و بی گاه در آن مطلبی می نویسم. اما از شما چه پنهان وقتی از آن عالم مجازی به سوی این دنیای مجازی پر می کشم دیواری سد راهم می شود و از من نام کاربری و کلمه ی عبور می خواهد. هر چه به ذهنم فشار می آورم این قسمت از خوابم را که به رمز و کلمه ای برای عبور در آن اشاره شده باشد به یاد نمی آورم .لحظاتی می گذرد. در حال کلنجار رفتن با حافظه ی وامانده ام هستم که جمله روی دیوار مقابل توجه ام را جلب می کند :

کلمه عبور را فراموش کردید؟ (ارسال مجدد کلمه عبور)

من به خاک چنگ نخواهم زد !

+ ۱۳۹۴/۶/۱۵ | ۱۵:۵۳ | رحیم فلاحتی

به کودک مغروق:

موج ها

چه پی در پی

پیشانی ات را بوسه می دهند

غافل از این که تو 

گوش به زنگ

لالایی مادر

سر به بستری سرد

گذاشته ای

و من

نگاهم به دست های کوچک ات خیره مانده
تاکید می کنم ،
به دست های کوچک ات .
که چگونه پشت به این خاک
به این خاک آلوده ی نفاق
آرام گرفته است .

پس از تو
باد لالایی مادرت را
به کدام سو زمزمه کند ؟
رو به ساحل نفاق ؟
هرگز!


من زین پس نگاهم را
از تمام مادران آبستن
خواهم دزدید

خواهم دزدید

خواهم دزدید

...


وگرنه شرم
جانم را خواهد رُبود ...

.

+ گره خورد به پست هایی از بدمست و چهارشنبه

رسم زمانه !!!

+ ۱۳۹۴/۶/۱۱ | ۲۳:۳۵ | رحیم فلاحتی

« من بیشتر تنهایم تا تک ! »
« و غصه می خوری از این بابت ؟ »

سلطان سرش را بالا آورد. با اطمینان گفت:« نه، گمان نمی کنم .»

احسنت! فکر می کنم خیلی وقت ها تنها بودن بهتر است از داشتن بعضی همراهان. همراهانی که همه شان می دوند، کانه مسابقه گذاشته اند باهم و به هر قیمتی که شده، باید چیزی را به دست بیاورند. اگه باهاشان باشی،مجبوری هم پاشان بدوی، هر جا رفتند بروی، هر کاری کردند بکنی. آن ها فقط می خواهند به دست بیاورند، چه طوری اش اصلاً مهم نیست. اگه کسی تو راه افتاد، کمکش نمی کنند. زیر پا لهش می کنند و... می گذرند. رسم شان این جوری ست ...

برگرفته از : رمان همسفران، محمد رضا بایرامی، کتاب نیستان،چاپ اول 1388،ص 389

شانه های تکیده

+ ۱۳۹۴/۶/۸ | ۲۲:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

در خفای باغچه

در کنج پرچین

دور از دیدرس

شانه هایم می لرزند

و برگ ها هم

غنچه ای پر پر شده است !

بیست سال رو به عقب

+ ۱۳۹۴/۶/۴ | ۱۵:۱۸ | رحیم فلاحتی

  دو دهه قبل و یا شاید بیشتر وقتی می دیدم کارگرهای همسایه ی شرقی برای صبحانه و ناهارشان نان و نوشابه می خورند تا درآمدشان را پس انداز کنند و بفرستند برای زن بچه های شان چشم هایم مثل چشم های وزغ بیرون می زد. در حالی که ما حداقل غذای ظهرمان دیزی بود صبحانه و شام هم جای خود داشت و با آن رویه در برابر آن ها احساس اشرافیت می کردیم. اما این روزها که اتفاقی گذرم به چند کارگاه افتاد دیدم وضعیت کارگرهای وطنی مثل همسایه های شرقی مان همچون دو سه دهه قبل شده و شاید کمی هم ناگوارتر ...

اگر مردی تخم دو زرده بیاور !

+ ۱۳۹۴/۶/۳ | ۰۱:۱۸ | رحیم فلاحتی

 زیر درخت سیبی ننشسته بودم .

حتی روزهای گذشته مطلب فلسفی عمیقی هم نخوانده بودم .

اما نمی دانم چرا و چگونه به این مطلب بسیار فیلسوفانه رسیدم :

 زندگی و حال و روز ما مردم اگر به تخم دولت مردها نباشد و نیست، مرغ های عزیز بدانند که زندگی و تمام وجود ما به تخم آن هاست . 

.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو