سر روی سینه اش می گذارم. در حالتی خلسه گون ازعطرو گرمای مطبوع تنش سعی می کنم تپیدن های قلبش را بشمارم. هزار و یک ، هزارو دو ...  و دیگر هیچ چیز به یاد نمی آورم .