آبلوموف

و نوکرش زاخار

باد ... باد .. بادبادک

+ ۱۴۰۰/۲/۱۴ | ۱۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

فوق العاده زیبا بود. ترسناک و زیبا. ترسناک از آن جهت که باد تندی درخت های چنار را به بازی گرفته بود و رعدی که می غرید هول به جانم می ریخت و زیبا از آن رو که باران می بارید. بارانی تند و شدید. بارانی که روزها بود آرزویش را می کردم.

 باد می وزید و تابوت را روی دست ها می برد. قبرستان در احاطه ی درخت های چنار بود. چنارهای بلند و تیره رنگی که انگار با دست هایشان مرده را در باد مشایعت می کردند. باد زوزه می کشید و صدای قرآن را از دور دستِ قبرستان با خود می آورد. باران چون ستونی از آسمان بر زمین می ریخت. شاید می خواست مرده و کسانی را که او را همراهی می کنند تطهیر کند. کسی یارای سر بلند کردن نداشت. صدای لا اله الا الله ستون باران و زوزه ی باد را درهم می شکست و تا گوش ملائک می رسید.

   قدم ها تند شده بود. جسد انگار می خواست هرچه زودتر خودش را برساند به مغاکی که باید در آن فرو می رفت. مردی که به کاهنان معابد سال های دور می مانست و سر و رویی سپید داشت در مقابل جمعیت ایستاد و دو دست را درمقابل تابوت گذاشت و متوقف شان کرد. باد زوزه می کشید و باران ستون خودش را به زمین تکیه داده بود. مرد سپید موی فریاد زد : « به عزت و شرف لا اله الا الله ! بلند بگو ! لا اله الا الله ! »  و جمعیتی که در پی مرده روان بودند ندای بلند را تکرار کردند. ندا اوج می گرفت و با رعد در می آمیخت و زمین را روشن می کرد.

 جسد در حفره ای که از پیش آماده بود فرو می رفت. باران می بارید . زمین گل می شد و دستان ملائکی که بیکار ننشسته بودند دوباره به سرشتن کالبد انسان مشغول می شدند. زمین گل آلود بود و انسانی سرشته می شد و شیطان از خشم در هیبت رعد می خواست آتش به جان چنارهای تنومند بریزد. اما باران امانش نمی داد.   

شعری با پیژامه ی خیس

+ ۱۳۹۸/۱/۸ | ۲۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

  باران می بارد . به باران فکر می کنم. به صدایش گوش می دهم. و این یعنی خود زندگی . گاه همراه باترس و گاه همراه با شادی . و این باید نزدیک ترین چیز باشد به معنای زندگی . آنگاه که می رویاند و آنگاه که در قامت سیلی، خانه مان از بن می افکند. 

  باران می بارد. و این یعنی بهترین ترانه . آنقدر زیبا که گلچین آن را به نظم بکشد و چون ترانه ای ورد زبان مان کند . و زمزمه وار بخوانیم : « باز باران با ترانه / با گوهرهای فراوان / می خورد بر بام خانه » .

  بلند می شوم . چرخی در خانه می زنم . باران دیگر نمی بارد . صدای پارس سگ ها از دور دست می آید. حتمن خیس شده اند و یا شاید از رعدهای ناگهانی به وحشت افتاده اند . به کنار پنجره می روم . پرده را کنار می زنم . چیزی پیدا نیست . باز تاریکی و صدای پارس و زوزه هایی که در هم آمیخته است .  

  بی اختیار زمزمه می کنم . نه ! اکنون چه وقت زمزمه است ؟ زمان سرخوشی از بارش باران نیست . دوباره از پنجره بیرون را نگاه می کنم . تاریکی و سیاهی . و باز صدای زوزه هایی که ناخوشی می پراکند .

  نباید آرامش ام برهم بخورد . به من چه که بیرون چه خبر است ! جای من گرم است . خانه ی من خشک است . باران و هجمه ی سیل را با من کاری نیست . باید زمزمه ام را دوباره از سر بگیرم . باید چای یا قهوه ای دم کنم . مرا چه کار با اوضاع جهان ؟! به من چه  باران و سیل  نیمی از شهر را با خود برده است . من در این برج عافیت خویش سلامت ام . بگذار به خیال شاعرانه ی خود بپردازم .  به وقتش اگر نیاز به حضور در صحنه باشد متن جانسوزی خواهم نوشت و تقدیم خواهم کرد . آری من هم بقدر همان عکس های پیژامه تَرکن که این روزها افراد تا کمر در آب گل آلودند تا رسالت خود را رسانه ای کنند همت خواهم کرد . من هم روی بند رخت پیژمه ای خیس دارم !

  من هم شعر خواهم گفت . شعری با پیژامه ی خیس . و تقدیم همه ی سیل زدگان خواهم کرد ! 

می بارد و نمی بارد

+ ۱۳۹۷/۷/۲۲ | ۲۱:۴۹ | رحیم فلاحتی

   یک سکوت ناب در این خانه حاکم است. ساعت های طولانی تنها بودن، این اجازه را به آدم می دهد که بیشتر فکر کند. در این زندگی شهری که شبانه روز در غم نان به سر می بری اگرتعطیلی چند روزه ای فراهم شود و دغدغه ی هجوم به شمال کشور را نداشته باشی دنیایی می توانی بسازی برای خودت در افکارت. برنامه بریزی. با خودت حساب کتاب کنی و ببینی چند چندی ؟!

  از صبح باران می بارد و نمی بارد. می بارد و نمی بارد . و گاه که دلتنگ می شوم گوشه ی پرده را کنار می زنم و زمین و کوچه ی باران خورده را نگاه می اندازم .

اندکی صبر ...

+ ۱۳۹۵/۱۱/۲۹ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

  از الان دلم را صابون می زنم و به بهار فکر می کنم. به جاده هایی که در آن ها خواهم راند پس از این همه باران. پس از این همه برف .به دشت هایی که چشم خواهم دوخت سرشار از عطر و سرسبزی. و کوه هایی که بودن در آن ها را حسرت می کشم همواره. و همراهانی که همچون من عاشقانه سفر را خواهند ستود . تاکید می کنم عاشقانه سفر را خواهند ستود.

  اندکی صبر ...

باد زوزه می کشد!

+ ۱۳۹۵/۶/۱۷ | ۰۵:۵۷ | رحیم فلاحتی

   ساعتی به طلوع آفتاب مانده . از صدای باد و باران بیدار شده ام. ابتدا خواستم بی اهمیت از کنار موضوع بگذرم اما شدت بادی که می وزید و بارانی که به شیشه ها می خورد خواب را از چشمانم پراند. به سمت بالکن رفتم. با باز کردن در کشویی باد و باران به صورتم زد. از شدت باران کوچه به سختی پیدا بود. قسمتی از برق شهر قطع شد. سریع لباس ها و مواد غذایی گوشه و کنار بالکن را کشیدم داخل اتاق. در همین حین یادم افتاد چند روز پیش آب باران از پنجره ی شمالی داخل نشت کرده و فرش هال را خیس کرده بود. با دو تا از حوله های حمام رفتم به آن طرف . آب راه افتاده بود. به سرعت شروع کردم به خشک کردن. اگر به همین شدت ادامه پیدا می کرد کارم در آمده بود. باید بی امان آبِ حوله ها را درون تشت کوچکی که از حمام آورده بودم می چلاندم. کف پایم خیس بود. بی اختیار به یاد بی سر پناه ها افتادم و یا آن هایی که خانه ی قرص و محکمی نداشتند. بازهم غافلگیر شده بودیم. در اخبار هواشناسی چنین شدتی از باد و بارندگی به گوشم نخورده بود و کسی آمادگی چنین هوایی را نداشت. خدا می داند سر مسافرینی که در پارک ها و کمپ ها برای شب مانی چادر زده بودند چه بلایی آمده است . امیدوارم کسی آسیب ندیده باشد و همه از این حادثه جان سالم به در ببرند.

الان که کمی جلوی نفوذ آب را گرفته و پای لپ تابم نشسته ام انگار باد قسمتی از حلب های دیوار شرقی را کنده . چون هر چند ثانیه یکبار حس می کنم حلب های کنده شده به شدت به دیوار برخورد می کند.

  با گذشت زمان شدت باران کم شده اما باد همچنان زوزه می کشد و صدای آزار دهنده ای که از دیوار شرقی به گوش می رسد ادامه دارد. با روشن شدن هوا میزان خسارت ها پیدا خواهد شد و تازه کارمان شروع می شود. و این بار پس از حادثه ی استان های گلستان و مازندران که خسارت زیادی به هموطن های مان وارد شد باید منتظر اخباری از گیلان باشیم !

06:19:39

MARJAN

+ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ | ۲۳:۱۷ | رحیم فلاحتی

  باران می بارید. هوای قدم زدن زیر باران دست از سرم برمی نمی داشت. همین چند دقیقه ای که در مرکز شهر بودم با دیدن تصاویر ریز و درشت نامزدها و شعارها و ژست های انتخاباتی شان دلم می خواست راه گریزی پیدا کنم. بعد از کشف یک کوچه ی آشتی کنان که همیشه فکر می کردم بن بست است و عبور مجنونانه از آن، از چهارراه گذشتم و از خیابان شهدای شمالی راه افتادم به سمت دریا. بادی که از شمال می وزید سرد بود و همین باعث شد کلاهم را پایین تر بکشم و سر و گردنم را بیشتر در یقه ام فرو کنم. کم کمک پارک ساحلی از دور پیدا شد. خلوت و سوت و کور بود. برای  رسیدن به ساحل باید از روی سد سنگی که یک زمانی برای جلوگیری از پیشروی آب و هجوم امواج  در خط ساحلی ایجاد شده بود می گذشتم.

  لحظه ای بعد آن سو بودم. در مقابل باد شمالی و امواجی که کف آلود تا پیش پایم یورش می آوردند. شن های ساحل از باران و هجوم امواج خیس بودند و پرنده های دریایی آرام و بی صدا دور از امواج کف آلود انگار سرتا سر ساحل را نقطه چین کرده بودند.

  چیزی که در آن ساحل خلوت توجهم را بیشتر جلب کرد نوشته ای بود بر روی شن های خیس :

  و نویسنده ای که هیچ نشانه ای از او نبود. نه رد پایی و نه تصویری دردور دست ها. انگار با امواج آمده بود و با آن ها به دریا بازگشته بود !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو