باران ضرب گرفته است رو شیروانی . می داند چگونه با احساسم بازی کند وقتی کتابی از شعرهای عاشقانه پیش رویم گشوده مانده است . « می پرسند: با شعر به کجا می خواهید بروید ؟ به هر کجا که باران می رود ... » می روم کنار اسکله . با چتر سرخ رنگ دختر همسایه که دیروز وقتی برای بردن تخم مرغ محلی آمده بود در حیاط مان جا گذاشت و رفت . می ایستم نزدیک لنجی که تازه از صید برگشته است . درون قاب پنجره ی کابین ناخدا انعکاسی است از چتر قرمز من و لبخند او که در هم آمیخته است . شیرجه ی کاکایی ها نگاهم را می کشد به سطح آب . به جایی که دانه های درشت باران با رود یکی می شوند و محو می شوند و می روند . در بستری که با کمی پیچ تاب آن سو تر به دریا می رسد . « می خواهم نزد کوچک ترین ذره ی خاک در جهان عرب بروم و به او بگویم: " دوستت دارم " ... » اما من این جا به رود سلام می کنم و همچنین به دریا . به ابرهای پر باران که زمین را به چشم اقوام و قبایل و رنگ پوست نمی نگرند و بر همه می بارند ... آری ! برهمه ... و عشق یعنی چیزی فراتر از این ؟! « می خواهم در تمام مناطقی که هنوز در بی سوادیِ احساس به سر می برند مدرسه ی عشق باز کنم ... می خواهم بر خاک جهان عرب هیچ درختی سرکوب شده ، یا رودخانه ای سرکوب شده ، یا گنجشکی سرکوب شده ، یا کتابی سرکوب شده ، یا نارِ سینه ای سرکوب شده ، نباشد ... می خواهم عشق ، چون آموزش ، برای زنان و مردان ، از کودکستان تا دانشگاه ، رایگان باشد ... » انگار در خانه کتاب عاشقانه ی نبسته ای روی میز دارم که طنین خوانش آن با صدای برخورد باران بر روی چترم موسیقی هوش ربایی می سازد . کاش " نزار " می دانست شعرش همچون ابرهای خاکستری پرباران مدیترانه ای از فرسنگ ها کوه و دشت با مردمانش گذشته و به سرزمین پارس رسیده است و این گونه شعرهایش را فقط برای جهان عرب نمی سرود ... + نوشته های داخل گیومه از شاعر سوری " نزار قبانی " است . + کارتون ببینیم.