با هم قهر می کنیم ، با هم حرف می زنیم . دوباره قهر و آشتی . به حیاط می رویم . به کلاغ های روی درخت سنگ می پرانیم . از ترس برخورد سنگ با شیروانیِ همسایه خودمان را پشت پرده ی ایوان پنهان می کنیم . برای گنجشک ها پای درخت تبریزی نان خُرد می کنیم .گربه ی سیاه همسایه خودش را آرام از پشت گلدان های شمعدانی به سمت گنجشک ها می کشاند . قبل از این که به آنها برسد به سمتش سنگی حواله می کنیم . انگار این سنگ پرانی با خون مان عجین شده . حس خوبی از شیطنت به ما دست می دهد . چون هربار لبخندی گوشه لب او پیدا می شود . درست مثل خودم . با این شیطنت کودکانه سبک تر می شویم .     شام می خوریم و بعد از آن روی صندلی های بالکن می نشینیم . چای می خوریم . حرف می زنیم . برای لحظاتی موسیقی ملایمی که از پخش داخل پذیرایی بلند است ما را با خود به دور دست ها می برد . چای می خوریم . حرف می زنیم . قهر می کنیم . قهر می مانیم .    شب است و مهتاب . سکوت و آرامش . ماه و ستارگان و درخت ها و گل های باغچه و تمام اشیاء پیرامونمان انگار با هم قهرند . صدای هیچکدام را نمی شنویم .وه ! که چه سکوتی !    شب از نیمه گذشته است . نسیم خنکی می وزد . پتوی مسافرتی را بیشتر دور خودم می پیچم . او نیست و من تنهایم . تنهایی مثل قهربودن با دیگران است . دور شدن از دیگران . اما می توان در این تنهایی کمی به خود نزدیک شد . به حرف هایی که از درون مان برمی خیزد گوش داد . حتی دو طرفه گفت و شنید . البته اگر دیگران حمل بر جنون و دیوانگی مان نکنند .   گربه ی سیاه همسایه روی دیوار است . فقط دو گوی فسفری براق از هیکلش پیداست . آرام به حیاط مادر جواد می پرد . مادر جواد مرغدانی پر و پیمانی دارد . انگار امشب گربه ی سیاه همسایه هوس جوجه دزدی کرده است .  دوباره هوس می کنم سنگ بپرانم . تنهایم . او نیست ... + کارتون ببینیم .