دویدن را دوست دارم . در کوچه، خیابان ، محل کار، همه جا،فرقی نمی کند . همانطور هم بوده و بارها در طول و عرض خیابان بدون توجه به نگاه دیگران دویده ام . می دانم که حتی بارها خوابش را هم دیده ام . خوابی که لذت اش بعد از بیداری هم همراهم بوده و ساعت ها حس خوبی داشته ام . دویدنی طولانی و بدون خستگی . با شش هایی که انگار هیچ وقت اکسیژن کم نمی آورند و ساق هایی که خستگی نمی شناسند . این روزها چقدر دوست دارم که خوابم تعبیر شود و بزنم به دل طبیعت . در کنار جنگل و دشت بدوم . در کنار ساحل و تپه هایی سبز با شیب ملایم . عاشق دوی استقامت ام . مثل یک کنیایی که تازه در کیلومترهای آخر جان می گیرد و مثل یک پرنده می خواهد اوج بگیرد . انگار او را آفریده اند برای دویدن . کاش! من هم یک دونده بودم .

 اما امروز وقتی از زبان " گریت "  شخصیت اصلی رمان " دختری با گوشواره ی مروارید " خواندم که  « فقط دزدها و بچه ها در خیابان می دوند ! » حال ام گرفته شد . نمی دانم باید چه کار کنم . می ترسم از امشب خواب نبینم . می ترسم ...