یادم رفت . به همین سادگی . الان به این فکر می کنم که می خواستم در مورد چه چیزی بنویسم . در حین آمدن به خانه به موضوعی که در ذهن داشتم فکر می کردم و اینکه می شود چند خطی در موردش نوشت . اما حالا که از درست کردن سالاد شیرازی فارغ شدم و آمدم پای کامپیوتر، انگار همه چیز فراموشم شد. این گرسنگی لعنتی و این بوی مایع پُر ملاتی که اضافه شده به ماکارونی فرمی که روی اجاق در حال دم کشیدن است به هر فکر آبکی دیگر غلبه می کند . هر کاری می کنم فکرم از حول و حوش سفره و کاسه بشقاب و سالادی که در انتظار است بیرون نمی رود .  دوباره سعی می کنم . آرنج ها را می گذارم روی میز و دست ها را تکیه گاه چانه می کنم .چشم ها را می بندم و سعی می کنم در تیرگی پشت چشمانم تمرکزی پیدا کنم . اما در اولین دم و باز دم رشته ها پنبه می شود و عطر غذا ...  تیک تاک ساعت دیواری گذشت زمان را یاد آور می شود . هنوز راه به جایی نبرده ام . زمان بی تعارف می گذرد و هنوز فراموشی با من است . در ذهنم جرقه ای پیدا می شود . ناگهان به یاد می آورم . آری ! به یاد آوردم : « بیست دقیقه گذشته است . باید قابلمه را از روی اجاق بردارم . ماکارونی دم کشیده... »