وارد خانه شد و ساک حمام را به کنجی پرت کرد. با عجله لباس هایش را درآورد . از قوری که هنگام رفتن از خانه روی حرارت ملایم گذاشته بود درون فنجان های بزرگ چای ریخت . فنجانش را پیش کشید و مقداری از چای داغ را درون نلبکی ریخت و با لب و دهانی سوزان از آن خورد و گفت : ـ « مامان ... من می خوام بخوابم ... نمی دونم چرا سرم درد می کنه .» به سمت اتاق خواب رفت و درون رختخواب خزید و لحاف را روی سرش کشید و در حالیکه به صحبت های داخل حمام فکر می کرد به خواب رفت ... زمان زیادی نگذشت که در خواب باز گذرش به حمام افتاد ... آن جا با حالت خفگی از بخار آب فراوان موهایش را شست و بدن مادرش را کیسه کشید ... لحظه ای بعد صاحب شورت گم شده از جایی سر و کله اش پیدا شد . وارد حمام شد به سمت او آمد و گلوی او را گرفت و فریاد زد : ـ « شورت من رو بدید ! ... »  او در حالیکه از ترس زانوهایش می لرزید تمام آب راه های حمام و درون آب های کف آلود را با دست به دنبال شورت گم شده گشت ... بالاخره آن را پیدا کرد ... شورت را از درون آب های چرک بیرون آورد و خوب شست . محکم چلاند و آن را آورد و به صاحبش داد . صاحب شورت در حال رفتن بود . از پشت سر او را نگاه کرد و در کمال تعجب متوجه شد صاحب شورت همان پسر نانواست . ***  کسانی که مقابل مغازه ی لباس دست دوم فروشی ایستاده بودند مثل برج زهرمار بودند . هرکس بقچه ای از لباس های مستعمل به بغل داشت و با چشم هایی که آثار کلافگی در آن ها پیدا بود میان مغازه به کنجی تکیه داده و به دیگران نگاه می کرد .   بقچه ی فاطیما از همه بزرگتر بود . کسانی که در نوبت ایستاده بودند از تماشای همدیگر دست کشیده و الان به بقچه ی او چشم دوخته بودند . در انتهای صف دو دختر لاغر و قلمی ایستاده بودند که چشم از او برنمی داشتند و در حالیکه گوشواره های رنگی شان را به اطراف تاب می دادند باز به او نگاه کرده و هر از گاهی با هم پچ پچ می کردند و می زدند زیر خنده . برای چه می خندیدند ؟ ... چه شده بود ؟ ...   به تصویرش که روی شیشه ی ویترینی که پشت آن مانکن های قدیمی و کهنه ای ردیف شده بود نگاه کرد . این طور که به نظر می آمد همه چیز سرجای خودش بود . ناگهانبه یاد بیگودی هایی که دیشب به موهایش زده و با آنها خوابیده بود افتاد .صبح به خاطر اینکه جلوی مغازه نوبت بگیرد در هوای گرگ و میش با هول و هراس لباس پوشیده از خانه بیرون پریده بود .به همین خاطر وقتی به موهایش دست کشید در پشت سرش بیگودی هایی را که گیر کرده و جا مانده بودند، حس کرد . بیگودی ها را آرام و با حوصله از موهایش باز کرد و بدون اینکه کسی ببیند آرام درون کیفش گذاشت . دخترها هنوز از او چشم برنداشته بودند و باز هم به او نگاه می کردند و غش غش می خندیدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "