مرد جوانی که اجناس را تحویل می گرفت آدم سخت گیری بود . هر لباسی که از درون بقچه بیرون می آمد با نگاهی تیزبین از نظر می گذراند ، انگار می خواست لباس را درون چشمش فرو کند . در همان حال دوخت های شان را تک به تک امتحان می کرد و مثل کسی که در جستجوی سرنخ یک پرونده جنایی باشد همه جای لباس ها را را پشت و رو می کرد . بعضی از لباس ها را جلوی دماغش می گرفت و بو می کشید و حتی تصور می شد می خواهد قسمتی از آن را گاز بزند و طعم آن را امتحان کند .   سه تا از لباس های سایز تنش را که کنار هم و با سلیقه روی پیشخان چیده بود بعد از اینکه یک دل سیر از پایین و بالا ورانداز کرد عینک اش را از روی بینی برداشت و به فاطیما نگاه کرد . طوری نگاه کرد که انگار نوبت ورانداز کردن او رسیده است و گفت :  ـ « برای سه تا صد منات ... » و هر چه در دستش بود مثل آشغال به گوشه ای پرت کرد . فاطیما از تعجب چشمهایش درشت شد : ـ« صد منات ؟! ... »   فروشنده انگاراز این سوال صورتش کش آمد و کج شد ، قلبش گرفت و به سرگیجه افتاد . سرش را خاراند عینک اش را به چشم زد و گفت : ـ « قیمت آخرش صد و بیست تا . از اون بیشتر یک کوپیک هم نمی دم . »   مدتی بدون ادای کلمه ای کنار پیشخان به لباس هایی که روی هم ریخته شده بود و به چشمش خیلی کهنه می آمد نگاه کرد . برای هرکدام از آن لباس ها یک گونی پول خرج کرده بود .ماه ها پشت هم شب کاری مانده بود و از زور بی خوابی در حالی که از سرگیجه و خستگی سرش به در و دیوار می خورد کار کرده بود . ذره ذره از گلویش بریده و با هزار و یک مصیبت پول جمع کرده بود . ـ « آخه من ... » مرد خودکاری را که برای نوشتن قبض رسید در دست داشت با بیحوصلگی روی پیشخان پرت کرد و گفت : ـ « خواهرم وقت ندارم ! اگه راضی هستی پولت رو بدم ، راضی نیستی لباس هاتو جمع کن خوش اومدی !»   به ساعتش نگاه کرد . ساعت سه بود . الان خدیجه حوصله اش سر رفته بود و در حالیکه پشت سرش غرغر می کرد منتظرش بود . بار آخر کلی به او سفارش کرده بود : « اگر قبل از ماه رمضون نیومدی بدون دیر کردی ... » به همین خاطر بود که سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ـ « راضی ام ! » *** ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "