از آینه نگاهش می کنم . اشک روی گونه های گوشت آلودش سر می خورد و تا کنار لب پایینی می آید و به نقطه ای نا معلوم فرو می چکد .   زن مسنی که کنارش نشسته می گوید : « مریم جان ! خدا صبر بده ! این قدر  ... »  یادم می آید که چند روز پیش در مسیر برگشتمان از بیمارستان سر حرف را باز کرده بود . از جراحی و برداشتن قسمتی از روده ی پدرش و مخارج سنگین آن گفته بود . از قهر چندین و چند ساله پدر و مادر و حرف هایی که انگار آخرین نفری بودم که می شنیدم .   شب از نیمه گذشته بود و پلک هایم سنگین شده بود . خواهر و برادر جایشان را برای پرستاری عوض کردند ، درست مثل نگهبان های قلعه یا پاسگاه . برادر که پیاده شد و رفت با خودش بوی عطر و ادکلن را برد و لحظه ای بعد که هیکل صد و چند کیلویی مسافرم روی صندلی عقب پهن شد بوی عرق تن و ترشیدگی فضای داخل ماشین را پر کرد .   جلوی اوژانس ماشین را سر و ته می کنم . صدای فریاد جگر خراشی رشته ی افکارم را پاره می کند .   گفته بود :« دکتر ها امید زیادی به بازگشت سلامت پدرش ندارند ...  » از بیمارستان که بیرون می آیم مسافری بین راهی دست تکان می دهد . بادی که از پنجره می وزد اسکناس روی داشبورد را بازی می دهد .  انگار خواب با چشمان خسته ام طرح رفاقت ریخته است و می خواهند مرا با خود ببرند . در طول راه به این موضوع فکر می کنم که چه نزدیکی و قرابتی دارند خواب و مرگ باهم . گاهی چه آسوده و راحت می گوییم فلانی خوابیده است . خواب ِ خواب است ...  خوابم می آید . من هم خوابم ...