« چنان شنودم که وقتی دو صوفی با هم می رفتند . یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت . مجرد دلیر همی رفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف می خفتی و می غلطیدی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن، ولیکن به نفس موافق او بودی، تا به سر چاهی رسیدند ، جایی مخوف بود و سر چند راه بود . صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن . همی گفت : چه کنم ؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمی گیرد ، یعنی که نمی یارم خفت و نمی یارم رفت . صوفی مجرد گفت : پنج دینار به من ده . بدو داد . وی به تک چاه انداخت . گفت : برستی . ایمن بخسب و بنشین . که مفلس در حصار رویین است .»   + برگرفته از کتاب : قابوسنامه