به بیکه برای این روش و سبک و سیاق نظامی اش در آن زمان نشان هم داده بودند . بیکه آن نشان را تابستان و زمستان با غرور از یقه اش آویزان می کرد و این طرف و آن طرف می رفت . انگار بیکه بعد از دریافت آن نشان خبیث تر شده بود. چانه اش بعد از آن انگار تراش خورده تر و تیز تر شده بود . به  خاطر می آورد آن سال ها وقتی بیکه در سالن ظاهر می شد همه ی بچه ها داخل کلاس ها شده و یا گوشه ای پنهان می شدند. مدرسه ناگهان خالی می شد و انگار خاک مرده در آن می پاشیدند .  فکر کرد چرا بیکه ای که دیده بود اینقدر خبیث بود ؟ ... از بچه ها و بخصوص او سر چه موضوع و چه دلیلی  می خواست انتقام بگیرد؟ ... به نظرش رسید آن وقت ها می گفتند تنها پسرش را برای موضوعی لو داده بود . به ارتش مردمی زنگ زده بود و خواسته بود او را شبانه ببرند . فردای آن روز و سال های پس از آن هم این موضوع برای افراد فامیل به صورت حل نشده باقی ماند . گفته می شد بعد ها پسرش از زندان فرار کرده بود . کجا رفته بود و چطور فرار کرده بود معلوم نبود .   در دل تاریکی دو دکمه ی سبز درخشید و پس از آن صدای جیغ شدید گربه ای شنیده شد . فکر کرد دوباره پاییز از راه رسیده و باید یک ماهی از صدای کلافه کننده ی گربه ها سرسام بگیرد . و باز فکر کرد بهتر است برود از جایی گربه ی نری پیدا کند و بیاورد تا همه ی این ها بتوانند جفت گیری کنند .   سپیده می دمید . از دور صدای موذن به گوش می رسید . مادرش به صدای اذان بیدار شد و در رختخواب به بدنش کش و قوس داد و خمیازه ی بلندی کشید و گفت : « یا الله ! ... » و بعد درون رختخواب نشست و زیر لب به آهستگی گفت : « الحمدالله ... » و کفش هایش را پوشید و بلند شد و لخ لخ کنان به سمت آشپزخانه رفت .   فکر کرد مادرش چطور صدای اذان را می شنود ؟ در زمان های دیگر باید یک حرف را ده بار بلند بلند تکرار می کردی تا بشنود . به نظر می آمد مادرش به بیدار شدن زمان اذان عادت کرده است .    گربه در گوشه ای در حالیکه جایی را پنجول می کشید شروع به جیغ کشیدن کرد . بالش را روی گوشش فشار داد و به پهلوی دیگر چرخید . صدای گربه از بالش هم عبور می کرد .   *** ادامه دارد ...   * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "