آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 32

+ ۱۳۹۳/۹/۹ | ۱۰:۴۵ | رحیم فلاحتی

سپس معلم شان بیکه چشم غرّه رفت و گفت : ـ این چه حرفیِ ؟! قلبت رو چرا فشردی ؟ ... و دست دراز کرد و از درون سینه قلب او را همچون میوه ای از سر شاخه جدا کرد، درون دست پُر چروکش نگه داشت و بعد به سمت گوشش برد و سپس در حالیکه مشت اش را باز کرده و آنچه را که در دست داشت را به صغری نشان داد. به ناگاه او دید آن چیزی که درون مشت معلم شان بیکه قرار دارد حقیقتاً چیزی به جز یک گنجشک خاکستری کوچک نیست .  به محض اینکه معلم شان بیکه مشت اش را باز کرد گنجشکک بال زنان پرواز کرد و رفت ... به این ترتیب او با سینه ای خالی ، بدون قلب و نفس زیر پای معلم های پیرش به زمین افتاد و در همان حال ماند ... و لحظه ای بعد در حالیکه بدون اکسیژن و با خفگی در حال دست و پا زدن بود خیس عرق از خواب بیدار شد ...  ساعد تپل مادرش روی صورت اش افتاده بود و اجازه نفس کشیدن به او نمی داد ... لحافش را به طرفی پرت کرد، نفس عمیقی کشید و برگشت به مادرش نگاه کرد . مادرش انگار در خواب در کنار ساحل دریا و یا انگار روی شن های باغ شان دست ها را به دو طرف باز کرده بود و آفتاب می گرفت . حس کرد هنوز هم انگار درون سینه اش کسی به شدت در می کوبد . و یا انگار به راستی درون سینه اش گنجشکی وجود داشت که از بی هوایی و یا چیز دیگری خودش را به در و دیوار می کوبید و می خواست بیرون بیاید . نفس تنگ اش را هر طوری بود سعی کرد جا بیاورد و فکر کرد این چه خواب هایی ست که این اواخر می بیند ؟ ... معلم شان بیکه از کجا پیدا شده و آمده بود به خوابش ؟ الان خدا را شکر به مدرسه نمی رفت و نه او ، نه آن صغرای عزازیل را هرگز نمی دید ؟! ... لحظه ای بعد به یادآورد هنگام بازگشت به خانه از حیاط تاریک مدرسه عبور کرده بود . به همان صورت که بیست و دو سال قبل هنگام عبور از آن حیاط قلب اش گرفته بود دچار آن حالت شد . بنای مدرسه همچون بیست و دو سال قبل به زندان می مانست و بچه هایی که از پشت حفاظ های پنجره بیرون را نگاه می کردند شبیه زندانی ها بودند . صورت های بچه ها باز به همان شکل بود . انگار پابند های سنگینی به پا داشتند . چندی قبل هنگام گذر از مقابل مدرسه  بیکه را با آن صورتی که انگار از آن زهر می بارید به یاد آورده بود که در فضای سنگین زندان گونه ی مدرسه جلوی در می ایستاد و بچه ها را که کیف هایی کوچک در دست داشتند تحت نظر می گرفت . پسرهایی که در جیب شان سیگار پیدا شده بود در یک طرف ، جمع شدن دخترهایی که ناخن های شان را لاک زده بودند در طرف دیگر . اجازه ندادن به پسرها برای حضور در کلاس و تیغ تیزی که بیکه محض احتیاط برای ناخن دخترها همراه داشت ...   ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

کشته ی بی شکست ...

+ ۱۳۹۳/۹/۷ | ۱۵:۳۹ | رحیم فلاحتی
« احترام و ارزش انسان به قلب و اراده اش است، احترام حقیقی او در آنجاست . شجاعت استحکام دست و پا نیست، بلکه در جرئت و روحیه است . شجاعت در ارزش اسب و یا سلاح های ما نیست، بلکه در ارزش خود ماست . کسی که مُصرانه جنگیده و به زمین افتاده است . کسی که در برابر تهدید مرگ به هیچ قیمتی اطمینان خود را از دست نمی دهد و نگاه های نافذ  و تحقیر آمیزش را در چشم دشمن می دوزد و جان می سپارد مغلوب نشده ، بلکه مغلوب سرنوشت شده است. کشته شده ولی شکست نخورده است .                      گاهی شجاع ترین جنگجویان ، بدطالع ترین آنهاست ... »   + برگرفته از کتاب " مکتب های ادبی " رضا سید حسینی ، جلد اول ، نشر نگاه 1384، ص 77

لبخند ات چند ؟

+ ۱۳۹۳/۹/۴ | ۱۹:۲۳ | رحیم فلاحتی
لعنتی ! خیلی شیرین می شمرد . انگار باقلوا ! من که عاشق شکلات ام تا به حال چنین لذتی را تجربه نکرده بودم . چک ام را نقد کرده بودم و پول ها را به زحمت درون کیف ام جا می دادم که آمد و کنارم دست روی صندلی فلزی سرد بانک نشست . چند تا دسته اسکناس هزاری و دوهزاری ریخت روی پاهاش ـ دقیق تر بخواهم اشاره کنم، روی شرمگاهش ـ و شروع کرد به شمردن . اسکناس های کهنه که از رطوبت به هم چسبیده بودند مجبورش می کردند بعد از شمارش هفت هشت تا نوک انگشت سبابه و شست اش را با زبان تر کند و دوباره ادامه بدهد . با آن دست های مرتعش و آن انگشت هایی که هنگام تر کردن انگار عسل می لیسید بعید بود به این زودی کار شمارش اسکناس ها خاتمه پیدا کند . و او هم به نظر می رسید اصلن پایان این ماجرا را دوست ندارد . من خیلی راحت می توانستم  این موضوع را از لبخندی که بر لبانش بود بخوانم .  آرام از کنارش بلند شدم . بدون اینکه تمرکزش را به هم بزنم . و زیر لب گفتم : « بدرود پدر بزرگ ! بدرود ! »

هوای کَل کَل

+ ۱۳۹۳/۹/۳ | ۱۹:۳۷ | رحیم فلاحتی
فکرش رو بُکن آدم های دنیا به جایی برسن  که عدل و عدالت فراگیر بشه و شر و بدی ها از میان بره و عالم رو خوبی پُر کنه : اَه اَه ! خیلی کسل کننده می شه ... نه مرگ بری ! نه زنده بادی ! و و  ...  اونوقت فکر می کنم دلمون لَک می زنه برای یک آدم قُلدر و کله خراب که باهاش کَل کَل کنیم .
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو