می روم دوش بگیرم . ساعت دیواری حال مدتی قبل با صدای دینگ دانگ اش نیمه شب را اعلام کرده است . مادر که حوله را در دستم می بیند . می گوید : « پسر الان چه وقت حمام کردنه ؟ بی وقتی می کنی ها ... »   خنده ای با کنج لب تحویل اش می دهم و عزمم راسخ تر می شود که تن به فضای بخار آلود حمام بسپارم .   بیرون که می آیم مادر پای جعبه ی جادو مات اش برده است . از ابتدای هفته منتظر قسمت پایانی سریال مورد علاقه اش بوده و لحظه شماری می کرده .   به سمت اش که می روم صدای قدم هایم توجه اش را جلب می کند . می گوید : « مادر ! سم هاتو خوب خشک کردی ؟ سرامیک ها رو تازه پاک کردم ! ...  »