« شنودم که وقتی صاحب عباد نان می خورد، با ندیمان و کسان خویش، مردی لقمه ای از کاسه برداشت، مویی در آن لقمه ی او بود، صاحب بدید، گفت: آن موی از لقمه بیرون کن . مرد لقمه از دست بنهاد و برخاست و برفت . صاحب فرمود که : باز آریدش . صاحب پرسید که : یا فلان، نان ناخورده از خوان چرا برخاستی ؟ مرد گفت : مرا نان آنکس نشاید خورد که موی در لقمه ی من بربیند . صاحب سخت خجل شد از آن سخن . » + برگرفته از قابوسنامه ، باب دهم : اندر خویشتن داری و ترتیب خوردن و آیین آن