آبلوموف

و نوکرش زاخار

ضد ونقیض های این روزگار

+ ۱۳۹۵/۴/۲۳ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

 

   " شنیر " شخصیت اصلی داستان در قسمتی از کتاب " عقاید یک دلقک " می گوید :

  « یک بار در یکی از میهمانی های مادرم، با یک نفر از اعضای حزب آشنا شدم که در یکی از جلسات کمیته ی مخصوصِ مبارزه با فحشا کنار من نشسته بود و زیر گوشم از کمبود فاحشه در بُن گله کرد. »

  و چه فراوانند در این روزگار اینگونه مردمان !

+ عقاید یک دلقک،هاینریش بُل،محمد اسماعیل زاده،نشر چشمه،1382،ص 89

شاید یکی از احوال صبح روز جمعه باشد ؟!

+ ۱۳۹۵/۴/۴ | ۱۱:۳۷ | رحیم فلاحتی

  « وقتی به آشپزخانه رفتم و ماری برایم قهوه داخل فنجان ریخت و نان و پنیر را برایم آماده کرد،احساس کردم که سالیان سال مردی متاهل هستم. ماری مرا دید و سرش را تکان داد و گفت : " آیا با صورت نشسته و موهای شانه نکرده سر میز صبحانه می روی ؟ " و من گفتم بله ، حتی در آموزشگاه شبانه روزی هم نتوانستند مرا صبح ها مجبور به این کار کنند.

  ماری گفت: " اما پس تو صبح ها چطور خودت را تر و تازه می کنی ؟ "

  گفتم : " به خودم ادکلن می زنم ."

  ماری فوراً سرخ شد و گفت : " اما اینکه خیلی گران است . "  »

+ عقاید یک دلقک،هاینریش بُل،محمد اسماعیل زاده،نشر چشمه،چاپ چهاردم،ص 69

لطفن با احتیاط قصر را ترک کنید !

+ ۱۳۹۵/۴/۱ | ۱۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

  چند روزی است که با تشویق یکی از دوستان به سراغ کتاب " هزارو یک شب " رفته ام. ترجمه ای از عبداللطیف تسوجی .قبل از آن هم سری به کتابی تحلیلی در همین زمینه زدم که رابرت ایروین نوشته است. اما چیزی که در خوانش خود کتاب مرا به فکر فرو برد شروع حکایات با خیانت بود. خیانت همسران شهریار و شاهزمان به آن ها . شهریار که برادر بزرگتر بود برای دیدار برادر، وزیر خود را برای دعوت از او به سرزمین حکمرانی شاهزمان فرستاد . شاهزمان عزم سفر کرد و در شب اول سفر متوجه شد گوهری را که برای برادر برگزیده  بر جای گذاشته است :

 « با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.

  ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ برکشیده و هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و به دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر نمی رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار درکشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت : " ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود ؟ "

  شاهزمان گفت :

  گر من  ز غمم حکایت آغاز کنم     با خود دل خلقی به غم انباز کنم

خون در دل من فسرده بینی ده توی     چون غنچه اگر من سر دل باز کنم

  شهریار گفت : همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط آید.

شاهزمان گفت :

گر روی زمین تمام شادی گیرد   ما را نبود به نیم جو بهره از آن

  شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه ها بکندند. خاتون آواز داد که : " یا مسعود ! "  غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند. »

  نویسنده ی نامعلوم و پدر بیامرز همین ابتدای کار گند زده به ارکان خانواده و چهارنعل تاخته است . تا کجا ؟ نمی دانم . امیدوارم در حکایت های بعدی و هزار و یکشبی که در پیش است سرکار خانم شهرزاد قصه گو این وضعیت را سر و سامانی بدهد !

هنر قصه گو ... داستان نگو !!!

+ ۱۳۹۵/۳/۳۰ | ۲۳:۰۷ | رحیم فلاحتی

   در فصل چهارم  " هنر قصه گو " از کتاب تحلیلی هزار و یک شب نوشته ی رابرت ایروین که آن را دکتر فریدون بدره ای ترجمه کرده است به این نکته برخوردم :

  " با آنکه چیزی که جنبه ی یقینی داشته باشد درباره ی قصه گویی در دو قرن نخستین اسلام در دست نیست، احتمال می رود که این حرفه نیای دوگانه ای می داشته است، یکی دینی و یکی دنیوی. از جانب دینی، خطیبان واعظان وجیه المله بدون تردید یکی از پیشگامان قصه گویان بوده اند. خطیب کسی بود که در ظهر جمعه ها در مسجد اصلی شهر خطبه می خواند و وعظ می کرد، او معمولا مردی بود که به دینداری و دانایی شهرت داشت. اما در قرن های نخستین، گذشته از خطیبان، قصه گویان، یا قصاص،نیز وجود داشتند که تخصص شان گفتن قصه ها و داستان های دینی در مساجد بود. بسیاری از قصاص در تفسیر قران صاحب اطلاع بودند و در درست کیشی آن ها جای شبهه وجود نداشت، اما در میان آن ها عده ای از راویان غیرقابل اعتماد وجود داشتند که در گفتن قصه ها و داستان هایی مهارت داشتند که می توان آن ها را آثار مجعوله ی اسلامی محسوب کرد، و این ها عبارت بودند از حکایت های شگفت انگیز در و مشکوک درباره ی پیامبران پیش از اسلام، درباره ی حضرت محمد ( ص ) و درباره ی قهرمانان فتوحات اولیه ی اسلام. در قرن های بعد از تبلیغ و ترویج اولیه ی اسلام، دانشمندان مسلمان آهسته آهسته به یک نوع اجماع درباره ی عنصر تخیلی و افسانه ای در داستان هایی که به نظر می آمد داستان های دینی باشند، رسیدند. سرانجام کار بدانجا کشید که سازمان های دینی با دیده ی ظن به قصاص می نگریستند، و این از دو جهت بود، یکی به خاطر مشکوک بودن جنبه ی اصلاحگرانه و تهذیبی این داستان ها از لحاظ دینی و دیگر آنکه بسیاری از این قصه گویان کمتر به تهذیب و تادیب مذهبی و اخلاقی توجه داشتند تا افزودن به درآمد شخصی خود . "

  و به نظر می آید از همین جا این اصطلاح بین علما باب شد که برای کوبیدن برجک طرف مقابل بگوید : " داستان نگو ! "

شب باغ زیتون

+ ۱۳۹۴/۹/۲ | ۲۳:۲۶ | رحیم فلاحتی

 

    « هیرودیس، فرمانروای جلیل، مرا فرا خواند، در کاخش پذیرفت، مشاهده ی تمام غناها، تمام درباریانش را به من تحمیل کرد و بعد بدون حضور شاهدی با من تنها ماند.

 ـ یحیای تعمید دهنده به من می گویدکه تو مسیح هستی.

 ـ او است که چنین می گوید.

 ـ من یحیی را چون پیامبری راستین در نظر می گیرم. پس گرایش به آن دارم که به گفته هایش وقع نهم.

 ـ هیرودیس، من مسیح نیستم.

 ـ چه باید کرد؟ هم اکنون نیمی از فلسطین آماده ی پیروی از تواست. اگر بخواهیم مردمان را اداره کنیم باید فکرهای شان را به عاریت بگیرم. بشریت را با توهم هایش درمان می کنند. آری، سزار می دانست که پسر ونوس نیست،ولی اجازه داد چنین گمان کنند و از این راه سزار شد.

 ـ هیرودیس، استدلال های تو ناچیز است و من نه می خواهم سزار باشم، نه شاه اسرائیل و نه هرچه از این گونه. من به سیاست نمی پردازم.

 ـ مهم نیست، عیسی. به ما اجازه ده که نزد تو به آن بپردازیم!  »

+ برگرفته از " انجیل های من " اریک امانوئل اشمیت،قاسم صنعوی،نشر ثالث،چاپ چهارم 1390،ص46

دو نگاه و دو برداشت

+ ۱۳۹۴/۸/۲۰ | ۰۰:۴۲ | رحیم فلاحتی

  مردی روحانی با جوان نیرومند یک چشمی با ایما اشاره ـ که از منظر دستگاه مغز هر کدام « نشانه » تلقی می شوند ـ مسابقه گذاشتند. در پایان، مرد روحانی اعتراف کرد که شکست خورده است. پرسیدند: « چرا فکر می کنی شکست خورده ای ؟ » 

  مرد روحانی گفت : « من با نشان دادن یک انگشت به او گفتم که خدا یکی است. او با نشان دادن دو انگشت به من فهماند که پسر خدا را فراموش نکنم. من با نشان دادن سه انگشت،گفتم پدر پسر و روح القُدُس و او با مشت کردن دستش، گفت که خدا در نهایت « یکی» و بسته است . من میوه ی گیلاس را خوردم تا بگویم زندگی مثل این شیرین است ولی او با خوردن تمشک به من فهماند که زندگی غیر از شیرینی ، ترشی دارد. »

  اما جوان نیرومند و یک چشم ، حرف دیگری زد و گفت : « مرد روحانی با نشان دادن یک انگشت، به من گفت : « تو می خواهی با همین یک چشمت با من بحث کنی ؟ من دو انگشت را نشان دادم تا بگویم که همین یک چشم به اندازه ی دو چشم او ارزش دارد. او سه انگشت را نشان داد تا بگوید : شوخی را کنار بگذار، ما با هم سه چشم  داریم .« من مشتم را نشان دادم تا به او بگویم با این مشت له ات می کنم . او با خوردن گیلاس و تف کردن هسته اش ، می خواست به من بگوید: « مثل این گیلاس گوشتت را می خورم و استخوان هایت را تُف می کنم .» من با خوردن تمشک بع او فهماندم که یک جا قورتت می دهم . »

+ برگرفته از کتاب " ادبیات قصری در تار و پود تنهایی " فتح الله بی نیاز ، نشر قصیده سرا،1383 ص 192

بذری بکارید !

+ ۱۳۹۴/۶/۲۷ | ۱۶:۵۴ | رحیم فلاحتی

  شعری از شاعر رمانتیک انگلیسی " شلی " که در ابتدای قرن نوزدهم خطاب به کارگران انگلستان سروده :

بذری که می کارید، دیگری درو می کند؛

ثروتی که می اندوزید، دیگری در اختیار می گیرد؛

لباسی که می بافید، دیگری می پوشد؛

سلاحی که می سازید، دیگری برمی گیرد.

بذر بکارید، اما مگذارید ستمگری آن را درو کند؛

ثروت اندوزید ـ مگذارید که شیادی آن را انباشته کند؛

لباسی ببافید ـ مگذارید که عاطلی آن را برتن کند؛

سلاح بسازید ـ در دفاع از خویش آن را برگیرید.

* برگرفته از کتاب " گفتمان نقد " دکتر حسین پاینده، نشرروزنگار،چاپ اول 1382، ص 247

رسم زمانه !!!

+ ۱۳۹۴/۶/۱۱ | ۲۳:۳۵ | رحیم فلاحتی

« من بیشتر تنهایم تا تک ! »
« و غصه می خوری از این بابت ؟ »

سلطان سرش را بالا آورد. با اطمینان گفت:« نه، گمان نمی کنم .»

احسنت! فکر می کنم خیلی وقت ها تنها بودن بهتر است از داشتن بعضی همراهان. همراهانی که همه شان می دوند، کانه مسابقه گذاشته اند باهم و به هر قیمتی که شده، باید چیزی را به دست بیاورند. اگه باهاشان باشی،مجبوری هم پاشان بدوی، هر جا رفتند بروی، هر کاری کردند بکنی. آن ها فقط می خواهند به دست بیاورند، چه طوری اش اصلاً مهم نیست. اگه کسی تو راه افتاد، کمکش نمی کنند. زیر پا لهش می کنند و... می گذرند. رسم شان این جوری ست ...

برگرفته از : رمان همسفران، محمد رضا بایرامی، کتاب نیستان،چاپ اول 1388،ص 389

لطفن زنگ نزن یِ زنبور پشت خط ِ!

+ ۱۳۹۴/۵/۱۶ | ۲۰:۵۱ | رحیم فلاحتی

  اولین تماس که برقرار شد، زنبورهای عسلی که در شعاع پنج کیلومتری پرواز می کردند، در هوا سرگردان ماندند. آن هایی که شهدهای تازه پیدا کرده بودند و سعی می کردند برای زنبورهای دیگر علامت بفرستند و جای شهدها را بگویند، نتوانستند. فرکانس ارسالی شان، با فرکانس دریافتی گوشی موبایل یکی بود. بنابراین زنبورهای دیگر، از آن ها بی خبر ماندند. خود آن ها هم راه را گم کرده و لا به لای دره ها آواره شدند و آن قدر این ور و آن ور رفتند تا این که خستگی از پا در آوردشان. به زمین افتادند و دیگر نتوانستند پرواز کنند. نمی توانستند به کندو برگردند ...

* نقل از رمان : همسفران،محمد رضا بایرامی،چاپ سوم 1391 ، کتاب نیستان

دو کلام از کینولوگ

+ ۱۳۹۴/۴/۲۲ | ۲۳:۲۹ | رحیم فلاحتی

  مربی به آن ها گفت: « محال است! سگ هرگز آدمی را که دوست دارد گاز نمی گیرد. حرفم را باور کنید، خودم سگ باز کهنه کاری هستم. ما جد اندر جد کینولوگ1 بوده ایم. این جور رذالت ها فقط از نوع بشر بر می آید.»

1 ـ Kynolog؛ سگ شناس

* نقل از کتاب : روسلان وفادار، گئورگی ولادیموف،دکتر روشن وزیری

.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو